🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_بیست_و_چهارم
هر لحظه فکر پیش سپهر بود ...
زخم مجروح ها رو یکی یکی پانسمان میکردیم با دیدن خون و دست و پای قطع شده چند تا رزمنده صورتم مچاله شد دیگه نتونستم تحمل کنم و دست از ادامه کارم کشیدم و به بیرون از چادر پایگاه رفتم و اوق زدم یکی از امداد گر ها که زنی جنوبی بود با همون لحجه شیرینش زیر بازومو گرفت و گفت
+: حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم و گفتم
-: خوبم!
بطری آبی رو به سمتم گرفت و رفت!
دست و صورتم و شستم!برگشتم تو پایگاه!
...
بلاخره اون عملیات هم تموم شد برگشتیم مقعر!
جویای سپهر بودم! به سمت حاج آقا حسینی پا تند کردم و گفتم
+: حاج آقا! حاج آقا! از سپهر خبر دارین؟ از بعد عملیات دیگه خبری ازش نیست!!
-: نگران نباشید رفته خاک عراق شناسایی!
با این حرفش دلم لرزید با تعجب اشک تو چشمام جمع شد
+: خاک عراق شناسایی؟؟
-: گفتم که نگران نباشید برمیگرده!
بدون هیچ حرف دیگه ای برگشتم تو پایگاه تا ام اسم اوت نکرده بود قرص و زیر زبونم گذاشتم!
چشمامو بستم و گوشه ای نشستم زدم زیر گریه!
با دستی که روی شونم نشست سرم و بالا اوردم همون زن جنوبی که اسمش سلما بود با لبخند نگاهم کردو گفت
-: ها کجایی تو دختر!؟ پاشو بیا بیرون ببین چه هواییه !
با بی حوصلگی گفتم
+: خسته ام!
ظرف غذایی رو جلوم گذاشت که دست نخورده لب بهش نزدم!
اشتهای هیچی نداشتم حالم به هم میخورد از بوی غذا!
با حالت چندشی سینی رو از خودم دور کردم و از جام پا شدم
بیرون پایگاه به دنبال سپهر میگشتم هنوز برنگشته بود
با صدای پیر مردی برگشتم لحجه شیرازی قشنگی داشت
+: دخترم؟
-: بله؟
+: سواد ندارم میتونی سی دخترم نامه بنویسی؟
با لبخند گفتم
-: بله!
کاغذ و مداد و به سمتم گرفت و اون میگفت و من مینوشتم
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼