🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_چهلم
دستی روی تن عریان و گرمش کشیدم محکم تو آغوشم فشردمش صدای گریه ضعیفش تو گوشم پیچیدو آروم تو گوشش گفتم
+: سلام سپهرِمامان خوش امدی پسرم! میدونی چقدر منتظرت بودم؟ شدم آوای انتظار...
ماما با بغضی که تو صداش بود گفت
-: مبارکت باشه خواهرم! خدا بهت یه پسر کاکل زری قشنگ داده اما چون یکمی زود به دنیا امده باید ببریمش تو دستگاه !
شاید اون هم فهمیده بود پسری که تو بغلم گذاشته قراره سال ها در حسرت نبود پدرش قد بکشه!...
دستش و به سمتم دراز کرد موهای خیس و نرمش و بوسیدم و سپهرمو به دستش دادم پتو رو دورش پیچوند و از اتاق بیرون زد !
گریه هام تمومی نداشت اون لحظه بود که خدارو شکر کردم بابت وجودش!
هنوز عطر گرمش توی بینیم پیچیده بود!
دل تو دلم نبود هنوز از دیدنش سیر نشده بودم!
چشم هام و باز کردم تو بخش بستری بودم!
سرمی به دستم وصل بود دور تا دورم و گرفته بودم سهیلا عمو منصور زنعمو عمه گیتی مامان. بابا
اشک تو چشماشون آزارم میداد یه اشک شوق ! شایدم افسوس نبودِ سپهر!...
زنعمو با گریه بغلم کرد ...
دستش و بوسیدم!
به زحمت کمکم کردن از جام پا شدم!
+: کجا میری دخترم؟
-: میخوام سپهرمو ببینم،!..
صدای هق هق جمع بلند شد روحیه امو باختم! شاید به خاطر به زبون اوردن اسم سپهر بود!
وارد اتاقی بزرگ شدم بچه ها رو تو دستگاه و نور مهتابی ضعیف گذاشته بودن!
با دیدنش که تو ردیف سوم بود اشک تو چشم هام جمع شد
دستگاه بهش وصل بود!
چقدر دلم اون آغوش دوباره ی مادر پسری رو میخواست...
آغوشی که با تک تک سلول های بدنم میتونستم وجود سپهرم و حس کنم!
نزدیکش شدم از پشت شیشه با لبخند بهش خیره شدم همون لبخند شیرینی که خیلی وقت بود روی صورتم نقش نبسته بود و من یک جنازه متحرک بودم!
آروم زیر لب گفتم
-: تو همون یادگار بابایی؟ میدونستی چقدر بابا منتظرت بود پسرم ؟ اما ناراحت نباش من تا همیشه کنارتم!..
بابا هم همیشه کنارمونه! من مطمئنم اون الان پیش من ایستاده. از اون بالا همیشه حواسش به من و تو هست...
پسرک ظریف و نحیفم چشم هاش و آروم بسته بود!
آروم شیشه رو بوسیدم و با صدای پرستار که ازم خواست اتاق و ترک
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼