eitaa logo
『مـهموم』
156 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب🌱
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 من هرروز از ایستگاه۶ به ایستگاه۷ می‌رفتم. بازار ایستگاه ۷ همه چیز داشت. حقوق‌مان کارگری بود و زندگی ساده‌ای داشتیم، اما سعی می‌کردم به بچه ها غذای خوب بدهم. هر روز بازار می‌رفتم و زنبیل را پر می‌کردم از جنس هایی که در حد توانم بود. زنبیل را روی کولم می‌گذاشتم و به خانه بر می‌گشتم. زمستان و تابستان، بار سنگین را به کولم می‌کشیدم. سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست. هر روز بازار می‌رفتم، اما تا شب هرچی بود و نبود می‌خوردند و تمام می‌شد و شب دنبال غذا می‌گشتند. زینب بین بچه هایم از همه سازگار تر بود. از هیچ چیز ایراد نمی‌گرفت. هر غذایی را می‌خورد. کمتر پیش می‌آمد که از من چیزی بخواهد. کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت. تمام بدنش له شده بود. با همه‌ی دردی که داشت گریه نمی‌کرد. زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم. دکتر چندتا آمپول برایش نوشت و من هر روز صبح و بعد از ظهر او را به درمانگاه می‌بردم و آمپول ها را بهش می‌زدند. مظلومانه دراز می‌کشید و سرش را روی پاهایم می‌گذاشت. وقتی بلند می‌شدم که به درمانگاه ببرمش، زودتر از من پا می‌شد. او بدون هیچ گریه و اعتراضی درد آمپول و مریضی را تحمل می‌کرد. در مدتی که مریض بود‌، دوای عطاری توی آتش می‌ریختم و خانه را بو می‌دادم. دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و بدون روغن به‌اش بدهید.چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و بس. زینب غذایش را می‌خورد و دم نمی‌زد. بخاطر شدت مریضی‌اش اصلا خوابش نمی‌برد ولی صدایش در نمی‌آمد. زینب از همه‌ی بچه‌هایم به خودم شبیه‌تر بود. صبور اما فعال بود. از بچگی به من در کارهای خانه کمک می‌کرد. مثل خودم زیاد خواب می‌دید؛ خواب های خیلی قشنگ. همه‌ی مردم خواب می‌بینند، اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت. انگار به یک جایی وصل بودیم. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود. همیشه می‌گفتم از هفت تا بچه‌ی جعفر، زینب سهم من است. انگار قلب‌مان را با هم تقسیم کرده بودیم. از بچگی دور و بر خودم می‌چرخید. همه‌ی خواهر ها و برادر ها و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمی‌شناخت. حتی با آدم های خارج از خانه هم همین طور بود. چهار یا پنج سالش بود که اولین خواب زندگی‌اش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همه‌ی ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می‌کنند. وقتی از خواب بیدار شد به من گفت: "مامان، من فهمیدم که آن ستاره‌ی پر نور که همه به او تعظیم می‌کردند، کی بود."تعجب کردم، پرسیدم: "کی بود؟" گفت: "حضرت فاطمـه زهــ‌را {سلام الله علیها}"✨ هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب می‌افتم، بدنم می‌لرزد... 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙ 【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا کی آقا بشینم ذل بزنم به عکسشون🥀 . 【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】💔✨
⏤͟͟͞͞☻☆ دست‌من‌و‌تونیست‌اگر‌نوکرش‌ شدیم‌خیلۍحسین‌ زحمت‌مارا‌کشیده‌است -🖤🕊 【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】🥀
عشقِ نظامی گری؛ خوره ی ورزش به خصوص رزمیش؛ آقاسید :) _یه کانال روزمره اما باحال و جذاب؛ فارغ از محتوای اختصاصی و به خصوص؛ اندر احوالات سرک کشیدن به هر موضوعی😅✋🏼 _هرآنچه لازم باشد وی در چنل میگوید😁در هر موضوع به خصوصی... +روزمرگی های آقاسید؛ جوونِ پر شور و اکتیو؛ البته با کلی فراز و نشیب زندگی و دلِه گرفته و... :) عهههه چرا واسادی!!؟؟ خو بیا تو دیگع...😊 @seyednevesht25
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱گوش جان می‌سپاریم به آیات دلنشین سوره مریم🌱 # قرائت من سوره: مریم # القاری: الاستاد: حسن دانش # شهید: منا سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید. شهید سید مجتبی علمدار شهادت آرزومه💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷️ ۸ آبان ماه، سالروز شهادت شهید حسین فهمیده و روز نوجوان و بسیج دانش آموزی گرامی باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه دستگیری قاتلان شهید «آرمان علی‌وردی» 【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】
|💕🌿| گٌفتَم‌اِےعِشـق! مَـࢪادَستِ‌نِيازاسٺ‌دِراز؛ طَلبِ‌خـويش‌بہ‌نَزدِ که بَرَم..؟! گٌفـت:حٌـسِين♥️ 【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】✨🌸
پیام‌خدا‌بہ‌تو: [بنده‌من.. بزودۍشاد‌تر‌و‌آرام ترازآن‌چیزۍخواهۍ شدکہ‌آرزویش‌را‌ داشتۍ..💛🔐] 【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】🦋🌱
دوست‌دارم‌که‌شبی‌در‌حرمت‌گریه‌کنم...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 زن که آدم نیست، قیمت دختراتون چند؟!! باید بشنوید تا بدانید رویای کثیفشان برای ایران اسلامی چیست! خدایا شاهد باش که با بذل خونمان درخت تنومند این انقلاب را آبیاری خواهیم کرد اما نخواهیم گذاشت دست کثیف دشمن به ناموس ایرانی برسد. 📌 صد پسر در بغلتد، گم نگردد دختری @MAHMOUM01
﷽ اینجا؟ پناه گاهـــے برای ناگفتنــی ها ...🤍🍃 @maaavi ممنون میشم حمایت کنید _حتما:) 🌱
⊰•🌸🔗•⊱ . میدونِستےاربـٰابت‌تو‌روبیشتَر ازخودت‌دوسِت‌دارهシ♥️؟ +چِطـور؟! -آخہ‌توخودِت‌دعـٰاهاتوبَعدیہ‌مُدتۍیادِت‌میره! وَلۍاربابِت‌حِسابِ‌دونہ‌دونہ‌دعاهاتوڪِہ‌هیچ! حَتۍآه‌هایۍڪہ‌ازسَرحَسرت هَم‌ڪِشیدۍداره! یادِش‌نِمیـره! محـٰالہ‌فَراموششون‌ڪُنہ^^💔 .【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】✨
کتاب🌱
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 زینب از بچگی، راحت حرف‌هایش را میزد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانه داشت. با مهرداد خیلی جور بود. مهرداد اهل تئاتر و نمایش بود و همیشه گروه نمایش داشت. چندتا نمایش در آبادان راه انداخت. زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با مهرداد تمرین نمایش می‌کرد. مهرداد نقش مقابل خود را به زینب می‌داد و زینب خیلی خوب با او تمرین می‌کرد. مهرداد که اهل فوتبال و تئاتر بود، بیشتر بیرون خانه بود، ولی مهران اهل مطالعه بود و اکثراً در خانه بود. مهران پیک های بچه ها و کتاب‌هایش را جمع کرد و یک کتابخانه درست کرد و چهارتا خواهر هایش را عضو کتابخانه کرد و دور ریال هم حق عضویت از آنها گرفت. دخترها در کتابخانه‌ی مهران می‌نشستند و در سکوت و آرامش کتاب می‌خواندند. مهران گاهی دخترها را نوبتی به سینما می‌برد. و اگر تشخیص می‌‌داد که فیلم مشکلی ندارد، دخترها را می‌برد. علاقه‌ی زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه، از همان بچگی‌اش که با مهرداد تمرین می‌کرد و با مهران سینما می‌رفت، شکل گرفت. بیشترین تفریح بچه ها در آن زمان، جمع خودشان بود و رفتن به خانه‌ی مادرم. بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند، ولی وضعیت ما طوری نبود که به سفر برویم. اول تابستان که می‌شد، دور هم می‌نشستند و هرکدام نقشه‌ی رفتن به شهری را می‌کشید و از آن شهر حرف میزد. هر تابستان فقط حرف سفر بود و بس.جمع ما زیاد بود، ماشین هم نداشتیم. برای همین، حرف مسافرت به اندازه‌ی رفتن سفر برای بچه ها شیرین بود. بچه ها بعد از ظهر های طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمی‌توانست از خانه بیرون برود، دور هم می‌نشستند و از شهر های شیراز و اصفهان و همدان حرف می‌زدند. آنقدر از حرف زدنش لذت می‌بردند که انگار به سفر می‌رفتند و بر می‌گشتند. در باغ پشت خانه‌ی ایستگاه۶ یک درخت کنار داشتیم که هر سال ثمر زیادی می‌داد. بعد از ظهر های فصل بهار و تابستان، دخترها زیر درخت جمع می‌شدند و مهران و مهرداد پشت بام می‌رفتند و حسابی درخت را تکان می‌دادند. کنارها که زمین می‌ریخت، دخترها جمع می‌کردند. بعضی وقت ها به اندازه‌ی یک گونی هم پر می‌شد. من گونیِ پر کنار را به بازار ایستگاه۷ می‌بردم و به زن ‌های فروشنده‌ی عرب می‌د‌ادم و به جای کنار، میوه های دیگر می‌گرفتم. گاهی پسر های کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام می‌آمدند تا از شاخه‌ی درخت کنار بچینند، و مهران و مهرداد دنبال‌شان می‌کردند... 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙ 【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】