⏤͟͟͞͞☆٭
رفیقش مۍگفت''
درخوابمحسنرادیدمکهمۍگفت:
هرآیهقرآنۍکهشمابراۍشهدامۍخوانید
دراینجاثوابیكختمقرآنرابهاومۍدهند✨''
ونورۍهمبرایخوانندهآیاتقرآن
فرستادهمۍشود..
' #حججیِ_عزیزツ🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجۍ؛
حال یھ ایران بدھ❤️🩹
نمیشه برگردی🥺؟
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】🥀
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتنوزدهم
به زینـب گفتم:
"جایزهای که دادند چه بود؟"
جواب داد:
"یک بسته مداد رنگی."
گفتم:
"خودم برایت مداد رنگی میخرم. جایزهات را من میدهم."
روز بعد، جایزه را خریدم و به زینب دادم و خیلی تشویقش کردم.
وقتی زینب مینشست و قرآن میخواند، یاد دوران بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه
میافتادم که به جایی هم نرسید.
زینب بعد از شرکت در کلاس های قرآن و
ارتباط با دخترهای خانوادهی کریمی، به حجاب علاقهمند شد. من و مادرم حجاب داشتیم، ولی
دخترها هیچ کدام حجاب نداشتند، اما خیلی ساده بودند. زینب کوچکترین دختر من بود،
اما در همهی کارها پیش قدم میشد. اگر فکر میکرد کاری درست است، انجام میداد و کاری
به اطرافش نداشت. یک روز کنارم نشست و گفت:"مامان، من دلم میخواهد با حجاب شوم. "
از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم. انگار غیر از این هم انتظار نداشتم. زینب
نیمهی دیگر من بود، پس حتما در دلش علاقه به حجاب وجود داشت. مادرم هم که شنید،
خوشحال شد. زینب خیلی از روز های گرم تابستان پیش مادرم میرفت و خانهی مادرم
میماند. مادرم همیشه مشکل گشا نذر میکرد. یک کتاب داستان قدیمی داشت که ماجرای
عبدالله خارکن بود؛ مرد فقیری که از راه خارکنی زندگی میکرد.
عبدالله خواب میبیند که اگر چهل روز درِ خانهاش را آب و جارو کند و مشکل گشا نذر
کند، وضع زندگیاش تغییر میکند. عبدالله بعد از چهل روز مقداری سنگ قیمتی پیدا میکند و
از آن به بعد، ثروتمند میشود.مادرم کتاب را دست دخترها میداد و موقع پاک کردن مشکل
گشا همه کتاب را میخواندند. مادرم داستان حضرت خضر نبی علیه سلام و امام علی علیه
سلام را هم تعریف میکرد و دختر ها، مخصوصا زینب، با علاقه گوش میکردند و
آخر سر هم پوست آجیل مشکل گشا را توی رودخانه میریختند.
وقتی بچه ها به سن نماز خواندن میرسیدند، مادرم آنها را به خانهاش میبرد و نماز یادشان
میداد. وقتی بچه ها نماز خواندن را یاد میگرفتند مادرم به آنها جایزه میداد.
زینب سوال های زیادی از مادرم میپرسید. او خیلی کتاب میخواند و خیلی هم سوال
میکرد. درسش خوب بود، ولی در کنار فهم و آگاهیاش، دل بزرگی هم داشت. وقتی
خواهرش شهلا مریض میشد، خیلی بی قراری میکرد...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
#معصومه_رامهر_مزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زود برگرد مسیحای همه 💔 .
#امام_زمان🌿
#سهشنبه_های_مهدوی💚
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】🦋✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهمیثمگفتندبهعلیدشنامبده؛نداد .
بهآرمانگفتندبهسیدعلیدشنامبده؛نداد .
هردوبهجرمارادتبهولیشھیدشدند:)💔
#شهید_آرمان_علی_وردی
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】✨🥀
چگونہ ازجان نگذرد آنکس ڪه...
مےداندجان،بهاے دیدار است؟!:)🍁
˼شھیدآوینی˹
#شهید_آرمان_علی_وردی
#شهید_آوینی
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】🥺🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-﷽-
کفنومیبندن...🥀
#شهید_آرمان_علی_وردی🖤
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】💔✨
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتبیستم
برخلاف زینب که صبور بود، شهلا تحمل درد و مریضی را نداشت.
زینب به او میگفت:
"چرا بی قراری میکنی؟ از خدا شفا بخواه، حتما خوب میشوی."
شهلا میفهمید که زینب الکی نمیگوید و حرفش را از ته دلش میزند.
زینب کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش گرفت و زینب
روسری سر میکرد و به مدرسه میرفت.
بچه ها خیلی مسخرهاش میکردند و امل
صدایش میزدند. بعضی روز ها ناراحت به خانه میآمد. معلوم بود که گریه کرده است.
میگفت:
"مامان، همهی بچه ها به من امل میگویند."
یک روز به زینب گفتم:
"تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟ "
زینب گفت:
"معلوم است برای خدا💚"
گفتم:
"پس بگذار بچه ها هرچه که دلشان میخواهد بگویند. "
همان سالی که با حجاب شد، روزه هایش را شروع کرد. خیلی لاغر و نحیف بود. استخوان
های بدنش از شدت لاغری بیرون زده بود. گاهی که با شهلا حرفشان میشد، با پاهایش
که خیلی لاغر بود، به شهلا میزد. شهلا حسابی دردش میگرفت.
برای اینکه کسی در خانه به حجاب و روزه گرفتنش ایراد نگیرد، از ده روز قبل از ماه
رمضان، به خانهی مادربزرگش میرفت. من با اینکه میدانستم از نظر جثه و بُنیه خیلی
ضعیف است، جلویش را نمیگرفتم.
مادرم آن زمان هنوز کولر نداشت و شب ها
روی پشت بام کاه گلی میخوابید. مادرم هر سال ده یا پانزده روز جلوتر از ماه رمضان به
پیشواز میرفت. شب اولی که زینب به آنجا رفت، به مادرم سفارش کرد که برای سحری
بیدارش کند تا زینب هم به پیشواز ماه رمضان برود. مادرم دلش نیامد که زینب را صدا کند و
نصفه شب آرام و بی صدا از روی پشت بام پایین رفت و به خیال خودش فکر میکرد که
زینب خواب است. زینب از لبهی پشت بام خودش را آویزان کرد و مادرم را صدا زد و
گفت:
"مادربزرگ، چرا برای سحری بیدارم نکردی؟
فکر میکنی سحری نخورم روزه نمیگیرم؟
مادربزرگ، به خدا من بی سحری روزه میگیرم. اشکالی ندارد؛ بی سحری روزه میگیرم. "...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
#معصومه_رامهر_مزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤استاد #رائفی_پور
میخوای بدونی توی وجودت خیری وجود داره یا نه؟!
سخنرانی محبت اهل بیت
MAHMOUM