مَـرحومعلـآمۂمیرجَھآنی:
دَرعـٰآلمرویآ
حضرټ فآطمہرآدیدم
کہسه بیتشعرفآرسۍمیخوآندند📌؛
وقتیبیدآرشدم
یکبیتازآنرآبہیآددآشتم! :
دلیشکستہترازمن
درآنزمآنهنبود
دراینزمآندلفرزندمن
شکستہتر است...!!
#امام_زمان
@MAHMOUM01
6.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠برای #امام_زمان وقت بزاریم ❣️
🎙حجت الاسلام عالی
🏴 @MAHMOUM01
دل خسته ام ازین همه قیل و قال ها
از داغ گنبدت شده ام چون هلال ها
هی وعده حرم به خودم میدهم حسین
دل خوش شدم دگر به همین خیال ها
@MAHMOUM01
13.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پناهدلهایشکستهحسیناست..❤️🩹
️🏴 @MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_شصت_و_یکم
گوش میدادم
که گفت
+: خب حالا متوجه شدین؟
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم
-: اهوم...
+: خب پس من الان یه نمونه مثال میزنم شما حل کنین!
تموم بدنم یخ شد هیچی نفهمیده بودم...
سوالو نوشت و گذاشت جلوم ...
خودشم مشغول تصحیح بقیه برگه ها شد...
با خودم گفتم-: عجب غلطی کردم !
آروم گفتم
-: یادم رفت...!
با تعجب گفت
+: چی؟؟
خودمو مظلوم نشون دادمو گفتم
-: یادم رفت...!میشه بازم توضیح بدین!
یعنی الان با خودش میگه این دختره چقدر گیجه واقعا !
باز هم شروع کزد همون توضیحاتو تکرار کردن خدایا حالا بوی عطر امام زادش منو ول نمیکنه سعی کردم از فکرش بیام بیرونو حواسمو بدم به درس!
یه چیزایی فهمیده بودم اما نیاز به تمرین داشتم!
بعد اینکه توضیحش تموم شد گفت
+: الان چی ؟ الان متوجه شدین یا باز تکرار کنم؟؟؟
فهمیدم کلافش کردم که گفتم
-: ممنون. ! الان دیگه متوجه شدم
یه نمونه نوشت و گذاشت جلوم
نگاهم روی سوال چرخید دستمو زدم زیر چونم و شروع کردم به حل کردنش!
وقتی جوابو به دست اوردم دفتر چه رو سمتش گرفتم و گفتم
+: حل کردم!
نگاهشو از روی برگه ها گرفت و به دفتر چه دوخت!
دست به محاسنش کشیدو با کلافگی گفت
-: این که اشتباهه مگه نگفتم در این صورت جمع. میشه که عدد ها زوج باشن به نظرتون عدد۵ زوجه؟؟؟
خدایا بازم سوتی! برای بار دوم بلاخره تونستم درست حلش کنم که گفت
-: خوبه ! فقط تمرین بیشتر...
نمیدونستم الان وقت این حرف بود یا نه ! اما دلمو زدم به دریا و گفتم
-: این خوبه؟
نگاهم کردو پرسید
+: چی؟
چه عجب بلاخره سرشو بالا آورد ...
به روسریم اشاره کردو گفتم
-: حالا دیگه سیّدِ سیّد شدم؟؟
خنده کوتاهی کردو گفت
+: شما ساداتِ سادات شدی!سیّد ما آقایونیم...
تو دلم خودمو فحش دادم بازم سوتی! آخه تو چقدر
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_شصت_و_دوم
گیجی آوا؟
فکم قفل کردو هرطور بود با یه تشکر ازش دور شدم...
به سمت آشپز خونه پا تند کردم
زنعمو مشغول کشیدن برنج تو دیس بود و گفتم
+: کمک نمیخواین؟ سهیلا هستااا...
سهیلا همونطور که با ولع سبزی میخورد گفت
-: وااا نه خیر من عذرم موجهه!
لپشو کشیدم و گفتم
-: حالا یه حامله ایاا انگار بار شیشه داره حاج خانم!
+: شما سوالتو از آقا داداشم پرسیدی؟
-: بله که پرسیدم! حالا شما بیا این سالادارو بریز تو بشقاب !
بشقاب هارو به سمت میز غذا خوری بردم سپهر به سمتم امد ظرفارو از دستم گرفت و روی میز چید
بعد اینکه چیدمان سفره تموم شد
بابا و عمو علی و منصور نشستن پشت میزو عمو علی یه بسم الله گفت و دیس برنجو سمت بابا گرفت
منصور و سهیلا که مثل دوتا کبوتر عاشق واسه هم غذا میریختن چشمم به سپهر خورد که با تاسف نگاهشون میکرد و گفت
+: خجالت بکش حاج آقا جمع کن خودتو کم زن ذلیل باش!
همه با این حرفش زدن زیر خنده که منصور به شوخی گفت
-: آقا سیّد جان شما اول برو دینتو کامل کن ببینم اگه با خانمت تو یه بشقاب باهم غذا نخوردین اونوقت ما دوتا مرغ عشق و مسخره کن ...لایسخر.حاجی .لا یسخر...
همه گفتن
+: انشالله .. انشالله..
بعد شام ظرفارو کمک زنعمو شستیم رفتیم تو پذیرایی...
نشستم پیش سهیلا که زنعمو یه کیک سفید اوردو گفت
+: اینم واسه نوه ی گلم !
روشو نگاه کردم سه تا گل نرگس روش بود
آخی چه قدر خوشگل
رو به منصور گفت
+: حاج منصور نوم اگه خدا بخواد دختر شد اسمشو بزاریم. نرگس!
اگر هم پسر شد شما اسمشو انتخاب کنید!
منصور خندیدو گفت
+: چشم ... چشم!!!
اون شب کلی خوش گذشت بهمون! موهامو باز کردمو گرفتم خوابیدم واسه امتحان فرداش خیلی استرس داشتم انگار تو دلم رخت میشستن
#رمان '
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
@MAHMOUM01