🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_هفتاد_و_هفتم
ادامه داد
+: دیگه ننویسین باشه؟
چیو ننویسم؟ چرا درست حرف نزد ببینم چی میگه!!!
با صدای مامان ازم خدا حافظی کردو سوار ماشینش شد و رفتن!
هنوز تو فکر حرفش بودم!
نکنه؟ نکنه منظورش اعلامیه ها بود ! ولی اون از کجا میدونست؟
نکنه اون برگه هایی که مینیویسمو چاپ میکنه!!!
اصلا گیج شده بودم!
ماهور و مامان ظرف میوه هارو جمع کردن !
بعد اینکه ظرفارو شستن سر میز نشسته بودم و پاهام وتاب میدادم!
که متوجه رفتار های عجیب مامان شدم!
ماهور خانم دستاشو شستو با دستمال خشک کرد و رو به مامان گفت
:+ خانم اگه با من کاری ندارین من برم!
-: نه ماهور خانم دستت درد نکنه تو هم خسته شدی ممنون!
بعد رفتن ماهور با بی حوصلگی رو به مامان گفتم
+: مامان!
جوابمو نداد
+: مامااان؟
بازم جوابمو نداد!...
+: وا! مامان چرا اینطوری میکنی؟ چی کار کردم مگه؟
خواست بره ت پذیرایی که جلو شو گرفتم
+: مامان بگو چی شده؟
با حالت قهر گفت
-: همه چیو دیدم!
با تعجب پرسیدم
+: چیو دیدی؟؟
-: اون چیزی رو که نبایدو دیدم!
+: مامان درست حرف بزن خودمم بفهمم چیکار کردم!
-: پس بگو کی گفته روسری سرت کن وچادر بپوش ! نماز خونم که شدی!!!
+: مامان مگه کار اشتباهی کردم؟
-: نه کار اشتباهی نکردی ولی فقط به من بگو چند وقته با این پسره در ارتباطی!؟
با این سوالش از شدت تعجب چشمام چهار تا شد با بُهت جواب دادم
+: چی؟؟ ماماااان شما راجع به من چی فکر میکنین؟؟
اون منو زور نکرده من خودم خواستم اون فقط یه کلیدی بود که این درو به روم باز کرد !. مامان من خودم خواستم روسری بپوشم خودم خواستم چادری شم خودم خواستم نماز بخونم!
تازه یاد گرفتم مامان!
نشست پشت میز و شروع کرد به دستمال کشیدن چند تا چاقو وچنگال
چشمم خورد به شیرینی های
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_هفتاد_و_هشتم
روی یخچال قد بلند کردمو ظرفشو برداشتم سهیلا و منصور هروقت از جنوب میومدن ازین شیرینی ها برامون سوغات میاوردن!
نشستم و شروع کردم با ولع خوردن یکیشو سمت مامان گرفتمو گفتم
+: مامانم؟ اینم مال شما!
اولش محل نداد بعد که دید دستمو هنوز سمتش گرفتم بلاخره از دستم گرفت وگذاشت تو دهنش!
و بلاخره آشتی کرد
منم دوییدمو رفتم سمت اتاقم
روسریم و باز کردم و لباسامو با یه دست لباس راحتی عوض کردم !
موهامو یه دست شونه کردم چادر ماهورخانمو. تا کردم تا فردا برمو بدم بهش!
اون شب هم با یادش خوابیدم!
چقدر سر نماز دوستداشتنی تر از هر لحظه ای میشد..! کاش هیچوقت مال هیچکس نشه!
یعنی الان دیگه قبولم داشت؟ یعنی من شدم همونی که اون میخواد!؟
ولی من هیچوقت به اون نمیرسم اون خیلی بهتر از منه خیلی پاک تر از منه! اون با همه ی مردا فرق میکرد نگاهش برعکس نگاه هیز آرش و امثالش یه نگاه معصوم و مهربون ودوست داشتنی بود!
سپهر&
مونده بودم تو کار خدا! آخه این دختر چطوری تا یه چیزی بهش میگفتم همونکارو انجام میداد!
اصلا بعد اینکه بهش گفتم با چادر قشنگتره فکرش رو هم نمیکردم برای حرفم ارزش قائل بشه! یه جورایی مهرش افتاده بود به دلم...
همینطور تو فکر بودم که با صدای سهیلا حواسمو دادم به حرفاش!
+: آقا جون دیدی آوا رو؟ این همون دختری بود که همه آرزوی موهاشو داشتن!
ولی یه مدت روسری سرش کرد حالا هم چادر! عجیب نیست؟
مامان گفت
-: چیش عجیبه مادر! حتما خودش راهشو انتخاب کرده!
دیگه کسی بحث و ادامه نداد...!
منصور گفت
+: چقدر غیبت میکنید مادر دختر بزارید بخوابیم هیچ میدونید ساعت چنده؟...
مرداد هم تموم شد پا گذاشتیم تو شهریور دیگه چیزی تا باز شدن مدرسه ها نمونده بود!
وارد کتابخونه شدم
#رمان '
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽ '
حی علی الصلاه
وصیت شهید علی عابدینی
منتظر ظهور آقا نماز اول وقت میخواند
به سوی نماز می شتابد
دوست داریم شهید شویم؟
با نماز قضا کسی شهید نمی شود. با نماز دیر وقت کسی به درجه شهادت نمی رسد.
التماس دعا
شهید مدافع حرم
#علی_عابدینی
🔴@mahmoum01 🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_حسین💔
🥀جانم ب فدایت حسین🥀
🍃💔 @mahmoum01 💔🍃