eitaa logo
『مـهموم』
157 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
لف🥺؟
•••🔗💙" ‏هرچندوقت‌یھ‌بارچک‌کنیدشبیھ‌اونایۍ کھ‌ازشون‌بدتون‌میاد،نشده‌باشین ...! مراقبِ‌خودمون‌باشیم😕🚶🏿‍♂!' _|【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】؛ 🌱
[🦋؛ ما برای آرمان هامون آرمان ها دادیم…💔 ولی کاش نحوه ی شهادتشون دروغ بوده باشه...🥀 🥀 -*【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب🌱
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 سال هایِ سال، مستأجر بودیم و یک اتاق بیشتر در دست‌مان نبود. بعدش هم که خانه‌ی شرکتی به ما دادند، بابای بچه ها راضی به این کار نبود. جعفر حتی از اینکه من تمام ماه محرم و صفر را سیاه می‌پوشیدم‌، ناراحت بود، من هرچی به‌اش می‌گفتم که من نذر کرده‌ی امام حسین ام و باید تا آخر عمر، محرم و صفر سیاه بپوشم، او با نا رضایتی می‌گفت: مادرت نباید این نذر را تا آخر عمر می‌کرد.یک شب از شب‌های محرم خواب دیدم درِ خانه‌ی شرکتی، بزرگ شده و یک آقایی با اسب داخل خانه آمد. آن آقا دست و پایش قطع شده بود. با یک چوبی که در دهانش بود، به پای من زد و گفت: روسری‌ات را سبز کن. من می‌خواستم جواب بدهم که نذر کرده هستم و باید این دو ماه را سیاه بپوشم، اما او اجازه نداد و گفت: برای علی اکبر حسین، برای علی اصغر حسین، روسری‌ات را سبز کن. این را گفت و از خانه‌ی ما رفت.با دیدن این خواب فهمیدم که خدا و امام حسین راضی نیستند که من بدون رضایت شوهرم دو ماه سیاه بپوشم. خواب را برای مادرم تعریف کردم. مادرم گفت: "حالا که شوهرت راضی نیست و ناراحت است، روسری سیاه را در بیاور." خودش هم رفت و برای من روسری سبز خرید. سفر به مشهد برای من مثل سفر به کربلا بود. دخترم زینب هم که برای اولین بار مسافر امام رضا علیه سلام شده بود، سر از پا نمی‌شناخت. من بارها و بارها برایش قصه‌ی رفتنم به کربلا در سن پنج سالگی و نه سالگی را گفته بودم؛ از قبر شش گوشه حسین علیه سلام، از قتلگاه، از حرم عباس علیه سلام. زینب هم شیفته‌ی زیارت شده بود. او می‌گفت: مامان، حاضر نیستم در مشهد یک لحظه هم بخوابم؛ باید از همه‌ی فرصت برای زیارت استفاده کنیم. زینب در حرم طوری زیارت می‌خواند که دل سنگ آب می‌شد. زن ها دورش جمع می‌شدند وزینب برای آن‌ها زیارت‌نامه و قرآن می‌خواند. نصف شب در مسافرخانه مرا از خواب بیدار می‌کرد و می‌گفت: مامان، پاشو، اینجا جای خوابیدن نیست. باید به حرم برویم. من و زینب آرام و بی سر و صدا می‌رفتیم و نماز صبح را در حرم می‌خواندیم و تا روشن شدن هوا به خواندن قرآن و زیارت مشغول می‌شدیم. زینب از مشهد یک سری کتاب‌های مذهبی خرید؛ کتاب‌هایی درباره‌ی علائم ظهور امام زمان 'عجل‌الله‌فرجه‌شریف'. کلاس دوم راهنمایی بود، اما دل بزرگی داشت. دخترها که کوچک بودند، عروسک ‌های کاغذی داشتند. روی تکه‌های روزنامه عکس عروسک را می‌کشیدند و آن را می‌چیدند و با همان عروسک کاغذی بازی می‌کردند... 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙ 【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گرچه گاهی تندبادی شاخه‌ای را هم شکست! سرو می‌ماند ولی طوفان به پایان می‌رسد...❤️
رفیق🌱 یادت نره بگی..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من سوره:طه :80 :الاستاد:شعبان عبدالعزیزصیاد که دلهاراصیدمیکند سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید. شهید سید مجتبی علمدار شهادت آرزومه💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⟩|☁️💛|⟨ گرچه‌ـدنیاهمـہ‌زیباستــــ ولـےبۍتردید... ـبهترـازصحن‌رـضا درهمه‌ےعالمــ‌نیست...🕊 💛 _【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 نماهنگ حامد زمانی به نام «آزادی» با همکاری واحد موسیقی مصاف MAHMOUM
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یہ‌روزایۍ‌ یہ‌وقتایۍ🚶‍♂ یہ‌اتفاقۍ‌میوفتہ.... ڪہ‌جاۍ‌خالۍ بعضیا‌خیلۍ‌حس‌میشہ:)💔 مثل... تو:) حاجی 🥺 _【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️حکایت جوانی که میخواست جزو ۳۱۳ یار امام زمان(عج) باشد ... 👤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🦋☘•⊱ بۍ‌سَۅادۍراگُفتَند: ؏ِـشق‌چَندحَرف‌دارَد؟ بۍ‌سَۅادگُفت:چھـٰارحَرف! هَمِہ‌خَندیدَنـد، بۍ‌سَۅادبـٰاخۅدمیگُفت: مَگَرمَھدۍچَندحَرف‌دارد؟! 💚
کتاب🌱
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 یک بار که زینب مریض شده بود، برای اولین بار یک عروسک اسباب ‌بازی برایش خریدیم. مینا و مهری و شهلا عروسک نداشتند. زینب عروسک خودش را دست آن‌ها می‌داد و می‌گفت: این عروسک مال همه‌ی ماست.من یک سرویس غذاخوری اسباب بازی برای همه‌ی دخترها خریده بودم، ولی عروسک را برای زینب که مریض بود گرفته بودم. اما او به بچه ها می‌گفت: عروسک را برای ما خریده‌اند. بعد از برگشتن از مشهد، زینب کتاب هایی را که خریده بود به مهری و مینا داد. او می‌خواست با دادن این سوغاتی با ارزش، آن ها را در سفر و زیارتش شریک کند. فصل‌ششم🌙♥️:جنگ هنوز در حال و هوای انقلاب بودیم که ناغافل، جنگ بر سرمان خراب شد. خانه‌ی ما به پالایشگاه نزدیک بود. هر روز هواپیماهای عراقی برای بمباران پالایشگاه می‌آمدند. دود سیاهی که از سوختن تانک فارم بلند شده بود، همه‌ی آبادان را پوشانده بود. با شروع جنگ، همه جا به هم ریخته بود. بعضی از مردم، همان اول، خانه و زندگی و شهر را ول کردند و رفتند. برای اینکه نگران مادر نباشم، او را به خانه‌ی خودمان آوردیم. مهرداد چند ماه پیش از شروع جنگ به خدمت سربازی رفته بود. او در مهر سال ۵۹ در شلمچه خدمت می‌کرد. مهران هم به عنوان نیروی مردمی با بچه های مسجد فعالیت می‌کرد. مهری و مینا هم هر روز صبح برای کمک به مسجد پیروز می‌رفتند و هروقت کارشان تمام می‌شد، خسته و گرسنه برمی‌گشتند. زینب و شهلا هم به مسجد قدس و جامعه‌ی معلمان می‌رفتند هرکاری از دستشان بر می‌آمد انجام می‌دادند. برق شهر قطع شده بود. شب ها فانوس روشن می‌کردیم. من و مادرم و شهرام در خانه بودیم و دعا می‌کردیم. صدای هواپیما و خمپاره هم از صبح تا شب شنیده می‌شد. یکی از روز های مهر ماه، یکی از بچه های مسجد قدس به خانه‌ی ما آمد و گفت: تعدادی از سرباز ها به مسجد آمده‌اند و گرسنه‌اند. ما هم چیزی نداریم به آن‌ها بدهیم. من هر چیزی در خانه داشتم، اعم از تخم مرغ و گوجه و سیب زمینی، همه را جمع کردم و به آن ها دادم... ‌ 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙ 【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】