May 11
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتسیویکم
مینا و مهری و شهلا هم بعد از زینب به کلاس ها رفتند. آنها میدانستند که فعلا مجبورند در
رامهرمز بمانند؛ پس لااقل کلاسی بروند، چیزی یاد بگیرند تا زمان آنقدر برایشان سخت نگذرد.
البته مینا و مهری بیشتر به این نیت رفتند که راهی برای برگشتن به آبادان پیدا کنند. زینب از
همه فعال تر و علاقه مند تر در کلاس ها شرکت میکرد.
شهرام را که نـُه سال داشت به دبستان بردم. شهرام با چهارماه تأخیر سر کلاس رفت. توی
دبستان هم، شهرام را تحویل نگرفتند و آنقدر به شهرام بد گذشت که بعد از چند روز حاضر
به رفتن به مدرسه نشد. همین که همه به آن ها 'جنگ زده یل' میگفتند، برای بچه ها سخت
بود. بچه ها از این اسم بدشان میآمد. خودم هم بدم میآمد. وقتی با این اسم صدایمان
میکردند، فکر میکردم که به ما ‹طاعونی›، ‹وبایی› میگویند.انگار که ما مریض و بدبخت
بودیم و بیچاره ترین آدم های روی زمین.
هوا حسابی سرد بود و رختخواب نداشتیم.
زیر پایمان هم فرش نداشتیم. آذر ماه، مهران یک فرش و چند دست رختخواب و پتو و
چرخ خیاطی و مقداری خرت و پرت برای ما آورد. اما مشکل ما با این چیز ها حل نمیشد.
مادرم در کنار ما بود و شب و روز غصهی من و بچه هایم را میخورد. دخترها حسابی لاغر
شده بودند و اصلا از محیط رامهرمز خوششان نمیآمد.
یکی از خدمتگزار های بیمارستان شرکت نفت، به نام آقای مالکی، فامیل خیلی دور جعفر بود.
خانوادهی مالکی در رامهرمز بودند و او ماهی یک بار برای مرخصی و دیدن خانوادهاش به
رامهرمز میآمـد. سه ماه از رفتن ما به رامهرمز میگذشت که مینا و مهری از طریق آقای مالکی
فهمیدند که تعدادی از دوست هایشان مثل سعیده حمیدی و زهره آغاجری، در بیمارستان
شرکت نفت آبادان مشغول امداد گری مجروهین جنگ هستند.
مینا برای سعیده حمیدی نامه نوشت و به دست آقای مالکی داد. آقای مالکی یک ماه بعد
که به رامهرمز آمد، جواب نامه را آورد. سعیده در نامه نوشته بود که بیمارستان احتیاج به
نیروی امدادگر دارد و همین طور خبر داده بود که زهره آغاجری، ترکش خمپاره خورده و
مجروح شده است...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
#معصومه_رامهر_مزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】
••🌙♥️••
˼فـَرقاَسـتمیـٰانڪَسۍڪِه:
دَراِنتِظآرشَھـٰادَتاَسـت . .
وآنڪِهشَھـٰادَتبـِهاِنتِظآراوسـت . .'!
-【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】🌱
﷽💢قـــــرار شــــبـــانــــه🕙🌔
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم...
🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ
🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ
🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ
🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى
♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ
🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ
♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ
🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً
🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا
♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ
🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى
🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ
♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى
🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی
🌸الساعه الساعه الساعه
♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین
.
.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌸
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ،
☆《MAHMOUM 》☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍حضرت علی علیه السلام فرمود:
دست نیافتن به حاجت آسانتر از درخواست آن از نااهل است.
فَوْتُ الْحَاجَةِ أَهْوَنُ مِنْ طَلَبِهَا إِلَى غَيْرِ أَهْلِهَا.
📚حکمت۶۶ #نهج_البلاغه
☆《MAHMOUM 》☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
ظلم در حق دیگرانـ🔥
#استاد_محمد_شجاعۍ🎧
#منبر_ڪوتاه
☆《MAHMOUM 》☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عاقبت کار دست خداست!
⭕️ چرا بعضیها با وجود تلاش زیاد به نتیجه نمیرسند؟
⭕️ و بعضیها بدون تلاش به نتیجه میرسند؟
#استاد_پناهیان
☆《MAHMOUM 》☆
⪻🦋🌿⪼
همهمیگویندخوشبهحالفلانیشھیدشد،اما
هیچکسحواسشنیستکفلانیبرای
شھیدشدن،شھیدبودنرایادگرفت..💔
-شھیدمحسنحججی(:
-【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهجگرهاکهبهپایتسوخت...💔
فکیفاصبرعلیفراقک:)
#آرمان_عزیز💕
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】🥀
♡••
[علاقہمندشدن،حرکتدریکمسیرسرازیر
استودلبریدنمانندآناستکہبخواهۍ
همان مسیر راسربالابرگردۍ،بہهمیندلیل
سختتراستوراهحلخداایناستکہاز
اول⇩👀
"مواظبدلتباشۍ"🙂🍃
[ - استادپناهیان - ]
-【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】✨🌺
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتسیودوم
بعد از رسیدن نامهی سعیده حمیدی، مینا و مهری دوباره مثل روز اول شدند؛ بنای گریه و
زاری گذاشتند و چند روز لب به غذا نزدند. خودم، مادرم، زینب، شهلا و حتی شهرام هم
دیگر طاقت ماندن نداشتیم. شرایط زندگیمان هم خیلی سخت بود.
مادرم هم که رفتار های بد و ناپسند فامیل جعفر را میدید، به من میگفت:
"کبری، تو چهار دختر داری. اینجا جای تو نیست. "
همه با هم تصمیم گرفتیم به آبادان برگردیم. اما راه آبادان بسته شده بود. قسمتی از جادهی
آبادان و ماهشهر دست عراقی ها بود. از راه زمینی نمیشد به آبادان رفت. دو راه برای
رفتن به آبادان بود؛ یا از طریق شط و با لنج، یا از هوا و هلیکوپتر.
وسایلمان را جمع کردیم. هر کدام یک چیزی در دستمان بود. فرش و رختخواب و چرخ
خیاطی و فریماز و بخاری و... یک مینی بوس پیدا کردیم. رانندهی اتوبوس همراه زن و
بچهاش بود. داستان ما را فهمید و ما را به ماهشهر رساند.
در ماهشهر ستادی بود که به آن'ستاد اعزام' میگفتند. ستاد اعزام به کسانی که
میخواستند به آبادان بروند، برگ ورود یا، به قول خودشان، برگ عبور میداد. من به آنجا
رفتم و ماجرای خانوادهام را گفتم.
مسئول ستاد اعزام گفت:
"خانم، آبادان امنیت ندارد. فقط نیروهای نظامی در آبادان هستند. همهی مردم شهر فرار
کرده اند و خانوادهای آنجا زندگی نمیکند. "
ستاد اعزام خیلی شلوغ بود. مرتب عدهای
میرفتند و عدهای میآمدند. من به مسئول ستاد گفتم:
"یا به من در ماهشهر یک خانه برای زندگی بدهید یا به من و خانواده ام نامه بدهید که به
خانهی خودم در شهرم برگردم."
مسئول ستاد که هیچ امکاناتی نداشت و
نمیتوانست جوابگوی من باشد، قبول کرد و نامهی عبور به من داد. دیگر به هیچ عنوان
حاضر به برگشت به رامهرمز نبودیم.
مینا نذر کرده بود که اگر به آبادان برسیم،
زمین آبادان را ببوسد و هفت بار دور خانه بچرخد. انگار نه انگار که میخواستیم داخل
جهنم برویم. آبادان و خانهی سه اتاقهی شرکتی، بهشت ما بود؛ حتی اگر آتش و گلوله
روی آن میبارید؛ بهشتی که همهی ما آرزوی دیدنش را داشتیم.
با اسباب و اثاثیهی مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار لنج بشویم. بابای مهران
که در ماهشهر بود، از رفتن ما به آبادان با خبر شد. خودش را به بندر امام رساند تا جلوی ما را بگیرد...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
#معصومه_رامهر_مزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】