🌱از در پادگان پیاده میرفت سمت زرهی، ولی من با ماشین داخل پادگان تردد میکردم. یک روز صبح زیر باران جلویش ترمز زدم که سوار شود. گفت: میخوام ورزش کنم. دفعهی بعد سرش را آورد داخل پنجره و گفت: ممد ناصحی! این ماشین بیتالماله، تو داری باهاش میری موظفی. اگه میخواستن، برای منم ماشین میذاشتن.
📚: کتاب سربلند
#شهیدمدافع_حرم_محسن_حججی🌷
@MAHMOUM01