🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتشانزدهم
من هرروز از ایستگاه۶ به ایستگاه۷ میرفتم. بازار ایستگاه ۷ همه چیز داشت. حقوقمان
کارگری بود و زندگی سادهای داشتیم، اما سعی میکردم به بچه ها غذای خوب بدهم.
هر روز بازار میرفتم و زنبیل را پر میکردم از جنس هایی که در حد توانم بود. زنبیل را روی
کولم میگذاشتم و به خانه بر میگشتم. زمستان و تابستان، بار سنگین را به کولم
میکشیدم. سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست.
هر روز بازار میرفتم، اما تا شب هرچی بود و نبود میخوردند و تمام میشد و شب دنبال
غذا میگشتند. زینب بین بچه هایم از همه سازگار تر بود. از هیچ چیز ایراد نمیگرفت. هر
غذایی را میخورد. کمتر پیش میآمد که از من چیزی بخواهد.
کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت. تمام بدنش له شده بود. با همهی دردی
که داشت گریه نمیکرد. زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم. دکتر چندتا آمپول
برایش نوشت و من هر روز صبح و بعد از ظهر او را به درمانگاه میبردم و آمپول ها را بهش
میزدند. مظلومانه دراز میکشید و سرش را روی پاهایم میگذاشت. وقتی بلند میشدم که
به درمانگاه ببرمش، زودتر از من پا میشد. او بدون هیچ گریه و اعتراضی درد آمپول و
مریضی را تحمل میکرد. در مدتی که مریض بود، دوای عطاری توی آتش میریختم و خانه
را بو میدادم. دکتر گفته بود که فقط عدس
سبز آب پز بدون چاشنی و بدون روغن بهاش
بدهید.چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و بس. زینب غذایش را میخورد و
دم نمیزد. بخاطر شدت مریضیاش اصلا خوابش نمیبرد ولی صدایش در نمیآمد.
زینب از همهی بچههایم به خودم شبیهتر بود. صبور اما فعال بود. از بچگی به من در کارهای
خانه کمک میکرد. مثل خودم زیاد خواب میدید؛ خواب های خیلی قشنگ. همهی مردم
خواب میبینند، اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت. انگار به یک جایی
وصل بودیم. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نماز و روزه و
قرآن بود. همیشه میگفتم از هفت تا بچهی جعفر، زینب سهم من است. انگار قلبمان را با
هم تقسیم کرده بودیم. از بچگی دور و بر خودم میچرخید.
همهی خواهر ها و برادر ها و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی و
حسادت و خودخواهی را نمیشناخت. حتی با آدم های خارج از خانه هم همین طور بود.
چهار یا پنج سالش بود که اولین خواب زندگیاش را دید. از همان موقع فهمیدم که
زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همهی ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم
میکنند. وقتی از خواب بیدار شد به من گفت:
"مامان، من فهمیدم که آن ستارهی پر نور که
همه به او تعظیم میکردند، کی بود."تعجب کردم، پرسیدم:
"کی بود؟"
گفت:
"حضرت فاطمـه زهــرا {سلام الله علیها}"✨
هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب میافتم، بدنم میلرزد...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
#معصومه_رامهر_مزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】