رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_۲۲۶🌺
گریه ام به هق هق تبدیل شده بود.
فاطمه:محمد نمیدونم چرا ولی حس میکنم دیگه صداتو نمیشنوم محمد به خدا همه ی وجودم داره کنده میشه با هر زنگ تلفن با هر زنگ در ده سال از عمرم کم میشه محمد برگرد زودتر زینب خیلی دلتنگی میکنه قَسَمِت میدم زود برگرد
محمد:چشم عزیزم اروم باش قول میدم زودتر برگردم.
فاطمه:قول میدی؟
محمد:اره قول میدم تا چهار روز دیگه ورِ دلت باشم نگران نباش.میدونستم داره سر به سرم میذاره برای همین چیزی نگفتم محمد:میتونی زینب و بیدار کنی؟فاطمه:نمیدونم بیدار شه اذیت میکنه
محمد:خب برو بیدارش کن یکم گریه کنه صداشو بشنوم دلم واسش یه ذره شده.
فاطمه:واسه من چی؟محمد:شما دل ما رو بردی خیالت راحت؟دلم واسه زینب تنگ شده فقط ولی دل من واسه تو رفته خیلی وقته که رفته!فاطمه:محمد خیلی عاشقتم!صداشو خیلی اروم کرد و گفت:من بیشتر
فاطمه:چیکار میکنی؟محمد:نشستم دارم خاطرات اولین روزی که دیدمت تا الان رو مرور میکنم.فاطمه:چقدر قشنگ محمد:راستی ریحانه خوبه؟فاطمه:اره خوبه دلش واست خیلی تنگ شده همچنین مامان بابا
محمد:به مامان بابا که خیلی زحمت دادم شرمندشونم واقعا حلالیت بگیر ازشون
فاطمه:آهاااان اینو یادم رفته بود راستی واسم شفاعت نامه نوشتی؟دور حرم چرخوندی؟حضرت زینبُ شاهد قرار دادی؟
محمد:اره اره خیالت راحت
فاطمه:خیلی خب حالا دیگه حلالت کردم میتونی با خیال راحت #شهید بشی.
با صدای بلند زد زیر خنده!فاطمه:شام خوردی؟محمد:نه بچه ها دارن میخورن ولی من ازاونجایی که بهت قول دادم تو اولین فرصتی که پیدا شد باهات تماس بگیرم اومدم انجام وظیفه کنم.فاطمه:آهان چه سرباز وظیفه شناسی هستی محمد:بله دیگه.میخواستم بهش بگم برو شامتو بخور که با بلند شدن صدای زینب منصرف شدم.رفتم تو اتاقش و بچه رو بغل کردم.محمد:زینب بیدار شد؟فاطمه:اره انقدر لجباز شده که نگو.محمد:دختر باباست دیگه میگن دخترا بابایین واسه فراق از باباش داره اینجوری گریه میکنه.خندیدمو گفتم:بله شما راست میگی.
محمد:اره
فاطمه:راستی محمد
برو زودتر شامتو بخور گرسنه نمونی
محمد:چشم
فاطمه:قربون چشمات خیلی مراقب خودت باش
محمد:چشم
فاطمه:چشمت بی بلا تونستی بازم زنگ بزن نگران میشم محمد:چشم امر دیگه ای ندارین بانو؟فاطمه:نه عزیزم برو شامتو بخور
محمد:چشم فاطمه:اره بچه هم گریه میکنه برم ارومش کنم محمد:مواظب خودتون باشین به بقیه هم سلام برسون بگو به یادشون هستم اگه کاری نداری خداحافظ.فاطمه:خدا به همرات عزیزدلم مواظب خودت باش
محمد:چشم خداحافظ
فاطمه:خداحافظ
و صدای بوق قطع تماس...
زینب از دیشب حتی یک ساعت هم دست از گریه نکشیده بود انقدر گریه میکرد که واقعا نمیدونستم باید چیکارش کنم انقدر که اذیتم کرده بود میخواستم بشینم گریه کنم کلی تو دلم از محمد گله کردم که رفت و منو با این بچه تنها گذاشت.از خود اذان صبح تا الان یک دم گریه کرد.زنگ زدم به ریحانه و قرار بود بیاد دنبالم تا بریم خونه ی خودمون رو مرتب کنیم که وقتی محمد برگشت تمیز باشه.رفتمو از داخل یخچال شربت اَستامینوفِن برداشتم که با قطره چکان بریزم تو دهنِ زینب.این مدل گریه اش بی سابقه بود
هم جاش تمیز بود هم شیرشو خورده بود هم تازه حمومش کرده بودم.عجیب بود واسم که چرا انقدر گریه میکنه.مشغول نق زدن بودم که ریحانه در زددر رو براش باز کردم تا بیاد بالا.سلام علیک که کردیم زینب رو دادم دستش تا برم حاضر بشم.کیف زینب رو جمع کردمو شیرخشک و پوشک و دو دست لباس انداختم توش چادر خودمم سرم کردمو رفتم پایین.بعد از قفل کردن در سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه ی خودمون.تمام مدت زینب بغل ریحانه بود ریحانه هم خیلی تعجب کرده بود از اینکه چرا بچه به این ارومی اینجوری شده.داشتم از اخرین تماسم با محمد برای ریحانه تعریف میکردم که رسیدیم.ماشین رو تو پارکینگ پارک کردمو رفتیم بالا.لباسامون رو که عوض کردیم شوینده ها رو در اوردمو مشغول شدم.سقف ها رو گردگیری کردمو جارو برقی کشیدم.فرش هارو تمیز کردیم.بخار شوی رو در اوردمو مبل ها و پرده ها رو بخارشوی کشیدم.زینب هم ریحانه ی بیچاره رو حسابی به خودش مشغول کرده بود.هم باهاش بازی میکرد هم اتاقا رو تمیز میکرد.رفتم تو اشپزخونه و واسش شربت درست کردم و با شکلات براش بردم.ریحانه:دستت درد نکنه گلوم خشک شده بود دیگه فاطمه:قربونت نوش جان میگم ریحانه
ریحانه:جان؟فاطمه:اون روز که روی لباس محمد بستنی ریختم یادته؟خندید و گفت:تو پارک دیگه؟اره چطور؟فاطمه:اومد خونه چیزی نگفت؟ریحانه:نه چیزی که نگفت ولی اگه کس دیگه ای بود چون خیلی رو تمیز بودن لباساش و نظافتش حساسه کلی نق میزد ولی به نظرم خوشحالم شده بود تو روش بستنی ریختی چندین بار تعریف کرد و خندیدیم تمام مدت لبخند از لبش کنار نمیرفت.خندیدمو چیزی نگفتم.ساعت حدودا دوازده و نیم شده بود از خستگی نای پلک زدن نداشتم
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
<@mahmoum01>
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_۲۳۹
کلاس امروز تموم شده بود
داشتم وسایلامو جمع میکردم که اومد کنارم ایستاد.
+خوبی؟
با لبخند گفتم
_مرسی تو خوبی؟
+بدک نیستم
راستشو بخوای اومدم یه اعترافی کنم
لبخندم پررنگ تر شد
_اعتراف؟به چی؟
+میشه تو حیاط حرف بزنیم؟
_چرا که نمیشه بریم
کیفم رو انداختم رو دوشم و رفتم سمت در .اونم پشت سرم با کوله ی تو دستش حرکت کرد .
سعی کردم باهاش هم قدم بشم
_خب؟
+ببین شخصیتت خیلی واسم جالبه
چجوری بگم یعنی اصلا با اون چیزی که فکرشو میکردم هیچ شباهتی نداری
_خب راجع به من چی فکر میکردی؟
+فکر میکردم چون که #چادر میپوشی حتما خیلی عقب افتاده ای .
یا چه میدونم مثلا حس میکردم از این کند ذهنا باشی
خندیدم و
_یعنی چی؟
+یعنی از این بچه چادریایی که تو همه چی عقبن
تو شخصیت تو ظاهر تو درس و خیلی چیزای دیگه
رفتیم سمت حیاط
_به به ببین چیا میشنوم
چرا هرکی چادر میپوشه عقب افتادس؟
+فقط چادر که نه
اخه میدونی تو بچه شهیدی!
نگاش کردم که ادامه داد
+نه ببین شاید منظورمو بد متوجه شدی . منظورم اینه که تو کلا فرق میکنی خیلی روشن فکری مطالعت خیلی زیاده .
_از کجا میدونی؟
+اخه تو بحثت با صادقی متوجه شدم
حالا جدی بدون سهمیه اومدی؟
_اره .
+چرا؟
_چون مامانم اجازه نمیداد
میگفت بابات راضی نیست که به سهمیه دلت خوش باشه و درس نخونی برای همین اصلا اجازه نداد حتی اسمشم بیارم ...
+اها.
_یعنی یه سهمیه باعث شده بود روز اول دانشگاه بهم بپری ؟
+من ازت عذر میخوام بابت حرفام..
_نه منظورم این نبود .
منظورم اینه که از سهمیه یه هیولا ساختین مگه چیه که انقدر گندش کردین؟
+نمیدونم اخه اونایی که سهمیه دارن جای ماها رو میگیرن که تلاش کردیم واسه قبولی
اونا بدون هیچ تلاشی میان جای من و امثال من میشنن
_ای وایِ من نگو تو رو خدا این حرفارو.
+چیشد؟
_ببین تو بدون هیچ اطلاعاتی چجوری میتوتی قضاوت کنی؟
+بیا بشینیم روی این نیمکت
_باشه
نگام کرد که ادامه دادم
_اصلا میدونی سهمیه ی کنکور چیه؟
+فکر میکنم بدونم
_اخه نه عزیز دل من اصلا همچین چیزی که فکرشو میکنی نیست
سهمیه ی کنکور رو یه ارگانی مثل بنیاد شهید یا بنیاد ایثارگران یا جانبازان میاد پول میده میخره
که مثلا واسه هر رشته چند تا صندلی اضافه کنن به ظرفیت اون رشته تو فلان دانشگاه.
اصلا اینجوری نیست که بچه های شهدا و جانبازا بیان جای کسی رو اشغال کنن
بنیاد به اونا پول میده که مثلا چندتا صندلی به ظرفیت اضافه کنن
که بچه های شهدا یا جانبازایی که تواناییشو دارن و تلاش میکنن براشون یه امتیازی باشه که بتونن جای خوبی قبول شن.
+واقعا؟
_اره واقعا .
+من اینا رو نمیدونستم
_اره عزیزم میدونم این حرفا همیشه دهن به دهن میچرخه ومیرسه به گوش یه عده مثل تو
فقط خواستن یه حرفی زده باشن.
من حتی از سهمیه مدرسه ی شاهد هم استفاده نکردم
شرمنده سرش رو انداخت پایین
+من عذر میخوام ازت
شرمندتم به خدا ببخش منو .
_نه قربونت این چه حرفیه .
+وقتت رو گرفتم ببخشید .
فقط خواستم بگم ازت خیلی خوشم اومده
_مرسی عزیزم منم دوستت دارم .
+میتونم شمارتو داشته باشم؟
_اره چرا که نه ...
شمارمو گفتم که سیو کرد .
+راستی کتاب باباتو از کجا میتونم بخرم؟اسمش چی بود ؟؟ حاله؟
خندیدمو
_نه ناحله !
+ناحله...
چه اسم جالبی. معنیش چیه؟
_معنیشو دیگه نمیتونم بگم شرمنده باید خودت کتابو بخونی تا بفهمی!
خندید و چیزی نگفت .
زیپ کیفمو باز کردم و کتابو از توش در اوردم و سمتش گرفتم
_بفرمایید .اینم کتاب.مال تو !
کتابو گرفت تو دستشو به جلدش دست کشید .
+وای چقد طرح جلدش قشنگه
_چشمات قشنگه
اینو به عنوان هدیه از یه دوست قبول کن.
معذب خندیدو تشکر کرد
از جاش بلند شد که منم باهاش ایستادم
+مزاحمت شدم عذر میخوام
_این چه حرفیه نازنین جان.مراحمی
+قربونت . بازم مرسی بابت کتاب .
_خواهش میکنم.
+با اجازه دیگه پس من برم
_خداحافظ عزیزم
+خدانگهدار...
حس خیلی خوبی داشتم
انقدر خوب که دلم میخواست پرواز کنم.اینکه تونسته بودم با رفتارم بهشون بفهمونم همه یه شکل نیستن و قضاوت عجولانه عیبه خودش کلی بود.
حس خوبمو از بابا داشتم .
از آدمی که هیچی ازش یادم نمیاد و فقط با خوندن چندین باره ی خاطراتش روزی هزار باز عاشقش شدم.
دلم واسه بابا تنگ شده بود .
از پنجشنبه ی پیش که رفته بودیم پیشش سه روز میگذشت ولی امروز عجیب تر دلم واسش تنگ شده بود.
دلم میخواست برم بهش سر بزنم
به یه بابا با یه مزار خاکی ....
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
<@mahmoum01>
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_۲۴۰
دم ارامگاه چندتا شاخه گل رز خریدم
بابا سنگ مزار که نداشت واسش گلاب ببرم چندتا قدم رفتم جلو که متوجه شدم یکی کنار مزار بابا نشسته.پشت به من بود چهرش رو ندیدم ولی به نظر امیرعلی نمیرسید .
بعد از یکم مکث رفتم جلو بدون اینکه بهش نگاه کنم نشستم اون سمت مزار و واسه بابا فاتحه خوندم.سرمو اوردم بالا که قیافه ی محمد حسام رو به رو شدم.یه هندز فری تو گوشش بود و یه دستش جلوی صورتش.
انگار متوجه حضور من نشده بود
بی توجه بهش کنار بابا نشستم و پارچه ی رو مزار رو مرتب کردم
چشمم به سه تا ظرف زیارت عاشورا و ختم صلوات و جزء قرانی که هر دفعه پنجشنبه ها با مامان پُرِش میکردیم افتاد.
خالی شده بود عجیب بود.تو سه روز مگه امکان داره این همه ادم بیان سر مزار بابا .
تو فکر بودم که صدای سلام شنیدم سرمو اوردم بالا
محمد حسام بود
_سلام
صورتش قرمز شده بود .
منتظر جواب سلام نمونده بود و رفت با فاصله از مزار بابا نشست .
رفتارش از اولین روز عوض شده بود .انگار میخواست یکاری کنه متوجه بشم که بد حرف زدم یا شاید به قول مامان منتظر عذرخواهی من بود.شاخه های گل روگذاشتم رو مزار بابا.عجیب بود این وقت روز این اینجا چیکار میکرد.اونم تنها.
چرا گذرش به من افتاده بود.اصلا چرا پس تا به حال این طرفا ندیده بودمش ..
خیلی عجیب بود.سرش به سمت گوشیش خم شده بود.انگار داشت یه چیزی میخوند .
موهای بلند و لختی داشت .محاسن صورتش هم جذاب ترش کرده بود.
یه شلوار مشکی کتان با یه پیراهن خاکستری و سوییشرت خاکستری تنش بود .
به خاطر من پاشده بود رفته بود اون سمت.اخی چه بچه ی خوبی الکی مثلا .
تو دلم به خودم خندیدم و به لحن عمه ریحانه یه استغفرالله گفتم.مشغول خوندن زیارت عاشورا بودم که یهو با شنیدن یه صدایی سرمو اوردم بالا .
(من غلام نوکراتم عاشق کربلاتم تا اخرش باهاتم .....
تو همونی که میخوامی
دلیل گریه هامی
تا آخرش باهامی ...)
سه چهار تا پسر مذهبی می اومدن سمت مزار بابا.
مداحی معروف محمد حسین پویانفر
تو گوشی یکی از اونا پلی شده بود و تو دست یکی دیگشون یه کیک تولد بود .
با تعجب نگاه میکردم که رفتن سمت محمد حسام .
محمد حسام با بهت نگاشون میکرد که یکیشون گفت :
_تولدت مبارککک پسررر
محمد حسام از جاش بلند شد
هنوز تو بهت بود .
بغلشون کرد و به ترتیب بوسیدشون
داشتم نگاشون میکردم که حس کردم چشمای محمدحسام اشکالود شد.
دوتا دستشو گرفت رو صورتشو بعد از چندثانیه دستشو کشید رو صورتش.
گریش گرفته بود ؟
تو دلم پوفی کشیدم و خندیدم .
چقد باحال بودن خوش به حالشون .
به محمدحسام غبطه خوردم بابت داشتن دوستای خوب.تو دلم حساب کردم امروز چندمه.
اومممم ۱۹ آبان ....
پس آبانیه .
عجب ...
رو کیکش شمع ۲ و ۳ بود
۲۳ سالش شده بود .
چقدر همه چیز عجیب بود .
چه صحنه های جالبی دیده بودم امروز.
چهارنفری دور محمد حسام رو گرفته بودن و یه چیزایی میگفتن و میخندیدن که یه دفعه یکی دستشو کرد تو کیک
که محمد حسام داد زد
_نههه نههه اقااا جان عزیزت ....
نذاشت حرفش تموم شه خامه ی تو دستشو زد به صورت محمد حسام و بقیه شروع کردن به خندیدن .
محمد حسام زد تو پیشونیشو و به من پشت کرد
احتمالا از وجود من خجالت کشیده بود . بهش دستمال دادن تا صورتشو پاک کنه .
دم گوش یکیشون یه چیزی گفت که برگشت سمت من و با تعجب نگام کرد بقیه هم به ترتیب انگار گرفته بودن ماجرا چیه و برگشتن سمت من.
سرمو انداختم پایین که انگار الکی مثلا حواسم نیست .
ولی خندم گرفته بود با این وجود سعی کردم غرور خودمو حفظ کنم.
بعد از چند دقیقه با محمد حسام نزدیک مزار بابا ایستادن
انگار منتظر بودن من برم بیان فاتحه بخونن ولی من خجالت میکشیدم تو این شرایط از جام تکون بخورم.
خودمو مشغول به زیارت عاشورا نشون دادم که دونه دونه اومدن سر مزار و فاتحه خوندن و بعدش سلام کردن.
پاشدم و ایستادم و جواب همشون رو با یه سلام دادم .
نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم قطعا اگه میدونستم اینجوری شر میشه زودتر پا میشدم میرفتم
ولی دلمو دادم به دل بابا و سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم.
چشممو دوخته بودم به زمین که چشمم به هیچکدومشون نیافته .
چندثانیه که گذشت محمد حسام گفت:
ببخشید کیک و تعارف نمیکنم یخورده کثیف کاری شده ...
سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم جدی گفتم
_نه خواهش میکنم.
+با اجازتون یاعلی ...
اینو گفت و مثل دفعه ی قبل منتظر جواب نموند و رفت .
دوستاشم کیک به دست پشت سرش رفتن.
منتظر شدم رد شن تا بتونم با خیال راحت برم.
یکم موندم و بعد از تموم کردن #زیارت_عاشورا برگشتم ...
و به این فکر کردم که یه بابا با یه مزار خاکی ....
چه کارایی که از دستش بر نمیاد و تو دلم کلی بهش افتخار کردم..
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
<@mahmoum01>