eitaa logo
『مـهموم』
157 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 همه خندیدن.سوالی نگاهش کردم.محمد گفت: _مطمئنی شوهرت هم موافقه که ما خیلی خوش اومدیم؟!😂😜 دوباره همه خندیدن.😀😃😄😁😂به آقاجون و مادروحید نگاه کردم بعد به بابا و مامان،باتعجب گفتم: _خبری شده؟!!!😅😳 بازهم همه خندیدن.من و وحید بیشتر گیج میشدیم.گفتم: _چرا من هرچی میگم شما میخندین؟!! چیشده خب؟!! بگین ما هم بخندیم.😅 نرگس گفت: _یعنی مثلا شما یادتون نبود که امشب ششمین سالگرد ازدواجتونه؟!😁 باتعجب گفتم: _یعنی شما برای سالگرد ازدواج ما،همه هماهنگ کردین که امشب بیاین اینجا؟!!!!😅😳 همه باهم گفتن:بله. بعد دوباره خندیدن.من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم،همه میخندیدن.آروم به وحید گفتم: _اینم غافلگیری شماست؟😅 وحید گفت: _نه به جان خودم.منم خبر نداشتم.😁 علی گفت: _چرا پچ پچ میکنین؟😂 گفتم: _فکر نمیکردم من و وحید اینقدر برای شماها مهم باشیم.😅 محمد گفت: _وحید که برای ما مهم نیست،ما بخاطر تو اومدیم.حالا خانواده موحد رو نمیدونم ولی فکر نکنم اونا هم بخاطر وحید اومده باشن.😝😂 دوباره همه خندیدن.😀😃😄😁😂سکوت شد.همه بالبخند به من و وحید نگاه میکردن.من و وحید هم به هم بعد به بقیه نگاه کردیم.بعد همه باهم بلند خندیدیم.😂😂😅😁😄😀 نجمه کیک🎂 رو آورد،روی میز جلوی من و وحید گذاشت.نرگس🔪 هم یه چاقو از آشپزخونه آورد و به وحید داد.وحید گفت: _چکار کنم؟!! همه خندیدن.😀😃😂😁آقاجون گفت: _همون کاری که با کیک خودتون میخواستین بکنین...کیک ببرین.😁 وحید به همه اشاره کرد و باتعجب گفت: _الان؟!!!😳 اینجا؟!! 😳اینجوری؟!!!😳 محمد باخنده گفت: _تو هم که چقدر خجالتی هستی،اصلا روت نمیشه.😜 دوباره همه خندیدن.وحید یه کم به کیک نگاه کرد.یه کم به چاقوی تو دستش نگاه کرد.یه کم به بقیه که داشتن بهش نگاه میکردن،نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد.بالبخند گفت: _چی فکر میکردیم،چی شد.😆 همه خندیدن.😂گفت: _چاره ای نیست دیگه.بیخیال نمیشن.😂 به کیک نگاه کردم.گفتم: _چه کیک قشنگیه!☺️ نجمه گفت: _سلیقه ی منه ها.😌 گفتم: _کلا همش زیر سر شماست.😅 کیک رو بریدیم.بعد پذیرایی کیک🍰🍊🍇 و میوه و شیرینی و بعد کلی شوخی و خنده،نجمه گفت: _اگه گفتین حالا وقت چیه؟🤔 وحید بالبخند گفت: _وقت خداحافظیه.😆 همه بلند خندیدن.حتی منم خنده م گرفته بود.😀😃😄😁😂😂محمد باخنده گفت: _گفته بودم امشب وحید ما رو از خونه ش بیرون میکنه ها.😂😜 دوباره همه خندیدن.وقتی خنده همه تموم شد،نجمه گفت: _نخیر،وقت هدیه هاست.😁 وحید گفت: _هدیه هم آوردین؟!! آفرین.خب کو؟!😜 علی گفت: _منظور هدیه شما به خواهر ما ست، هدیه ت کو؟😎 نرگس گفت: _و همینطور هدیه زن داداش به شما.😌 به من نگاه کرد و گفت: _هدیه ت کو؟😅 وحید جا خورد.گفت: _یعنی هدیه هامون هم باید جلو شما بدیم؟!!!😳 همه خندیدن.اکثرا باهم گفتن: _بله. وحید خیلی جدی گفت: _من دوست ندارم زهرا الان هدیه شو بهم بده.😕😜 محمد بالبخند گفت: _ما مطمئنیم زهرا برای تو هدیه گرفته ولی مطمئن نیستیم تو هم هدیه ای داشته باشی.تو هدیه ت رو بیار که ما مطمئن بشیم.😂 وحید یه کم به محمد نگاه کرد.بعد به بقیه که منتظر عکس العمل وحید بودن نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد و گفت: _واقعا الان هدیه تو بدم؟😟😁 گفتم: _نمیدونم.شما بهتر میدونی.😅 آقاجون گفت: _نه پسرم.اصراری نیست.😊 به مادروحید گفت: _خب خانم،ما بریم دیگه.خیلی خوش گذشت.😊 وحید گفت: _نه بابا.صبر کنید.☺️ از تو کیفش یه پاکت✉️ نسبتا بزرگ و خوشگل درآورد.بالبخند نگاهم کرد بعد پاکت رو سمت من گرفت و گفت: _بفرمایید.😍✉️ پاکت رو گرفتم و گفتم: _ممنون،بازش کنم؟☺️ وحید کاملا رو به من نشسته بود ونگاهم میکرد.با اشاره سر گفت آره.😍 وقتی بازش کردم،احساس کردم نفسم بالا نمیاد....😟به وحید نگاه کردم،بالبخند نگاهم میکرد.☺️دوباره به کاغذ تو دستم نگاه کردم.انگار خواب میدیدم.👀😳نرگس گفت: _بلیط هواپیمائه.✈️ اسماء گفت: _به قشم یا کیش؟🤔 نجمه گفت: _مشهده؟🤔 من تمام مدت به بلیط ها نگاه میکردم.😧 فقط صدای بقیه رو میشنیدم.نگاه وحید رو هم حس میکردم.👀💓از خوشحالی هم لبخند میزدم هم چشمهام پر اشک شد.😢😍به وحید نگاه کردم، بالبخند گفتم: _وحید بی نظیری،😍حرف نداری،😍فوق العاده ای،😍یه دونه ای.😍 وحید خندید.☺️😎 محمد گفت: _خب حالا،مگه بلیط کجا هست؟😂🙄 دوباره به بلیط ها نگاه کردم....👀 اولین اثــر از؛ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 @mahmoum01