🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم
وقتی قیافه ذوق زده ام رو دید گفت
+: بابات فقط به حرمت برادی اجازه داده بیان هنوز هیچی معلوم نیست آوا بیخودی قند تو دلت آب نشه!
خندمو جمع کردم و دوییدم سمت اتاقم یه جوری واسه امتحان فردا خوندم که با خوند
ن تک تک جملات کتاب قیافه سپهر میومد جلوی چشمام!
فردای اون روز با خوشحالی وارد مدرسه شدم ! همه ماجرا رو برای مهتاب تعریف کردم!
دلم میخواست زود تر این روز ها بگذره و بتونم سپهر و تو کت شلوار ببینم!
سپهر...&
بابا گفته بود عمو به حرمت برادریشون قبول کرده اما فقط یه خواستگاری معمولی !
قرار شد منصورو سهیلا تا روز خواستگاری بمونن و همراهمون بیان!
دل تو دلم نبود هنوز هم دلشوره داشتم!...
به خدا توکل کردم!
اگه آوا سهم من از این زندگی باشه !
خدا بهم میرسونش!
اگر هم نباشه قسمت من نیست!
فردای اون روز بعد مدرسه با ماشین به دنبال محمد حسن رفتم تا بتونم خونش رو پیدا کنم!
وارد یه محوطه شدم!
اونقدر کوچه هاش پی در پی بود که ماشین و یه گوشه پارک کردمو بقیه راه رو. دنبالش رفتم
رسید به یه خونه کاهگلی
در زد وقتی در زد یه دختر کوچولویی که لباس کهنه ای تنش بود در رو به روی محمد حسن باز کرد محله فقیر نشینی بود! تو کوچه ها پر بود از بچه های قد و نیم قد که فوتبال بازی میکردن! از بین بچه ها رد شدم
برگشتم سمت ماشینم
سوار شدم و تا رستوران پا گذاشتم روی گاز!
وارد رستوران شدم جلالی با دیدنم
گفت:+ سلام آقا خیلی خوش امدین!
-: سلام جلالی جان خوبی؟
+: الحمدالله آقا!
-: حاج جلالی !
رفتم به سمت اتاق قفل گاوصندق رو باز کردم یه مقدار پول ازش در اوردم گذاشتمش لای یک برگه!
و گذاشتمش تو جیب پالتوم
از بچه ها شنیده بودم پدرش فوت شده برای همین از یه مغازه
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_شصت_و_ششم
شدم
چند قوطی روغن و چند کیسه برنج خریدم و چند کیلو گوشت !
یه مقدار پولی که تو پاکت مونده بود رو گذاشتم تو نایلون
موندم تا شب بشه و وقتی کوچه خلوت شد دونه دونه مواد غذایی که خریده بودمو چیدم جلوی درشون!
وقتی کارم تموم شد زنگ درشون که صدای چهچهه بلبل میداد رو زدم و جلدی دوییدم و از محل دور شدم!...
وقتی رسیدم خونه با صدای گریه نرگس مواجه شدم!
درو باز کردم بعد یه سلام سر سری
همه سرپا بودن و نگران نرگس و تو بغلشون یکی یکی دست به دست میکردن و می چرخوندن!!
+: چی شده منصور؟
منصور که آشفته شده بود جواب داد
-: الان سه ساعته یه ریز گریه میکنه!
+: خب شاید جاشو خراب کرده یا گرسنشه!
سهیلا با بغض گفت
-: نه داداش جاشو عوض کردم شیرشم نمیخوره !
از بغل مامان گرفتمش و بردمش تو اتاقم درو بستم!
آروم آروم تو بغلم تکونش دادم و زیر لب تو گوشش زیارت عاشورا خوندم...!
کم کم گریش بند امد... اشکاش و از روی صورت کوچولوش پاک کردم و تو بغلم فشردمش!
در اتاقم آروم باز شد از روی تخت پا شدم و با محتاطی نرگس و گذاشتم تو بغل سهیلا !
یه آرامش قشنگی تو خونه رو پر کرده بود!
یک هفته.ای از اون ماجرا میگذشت !
بابا با عمو محمد قرار گذاشت!
هول کرده بودم بار اولی بود که میرفتم خواستگاری کسی!
تو این همه سال هیچوقت به هیچ دختری فکر نکرده بودم!!
اما آوا متفاوت بود...!
خوش قلب بودنش برام از همه چیز مهمتر بود... دوستداشتنی تر از هر لحظه ای میشد وقتی موهای قشنگش رو از دید هر مرد نامحرمی میپوشوند!
وضو گرفتم رو به روی آینه ایستادم پیرهن سفیدم وبا شلوار مشکی ام تن کردم! شونه ای به موهام زدم! انگشتر عقیق که برای تولد هدیه داده بود رو تو دستم کردم!
با صدای منصور از فکر
#رمان '
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🔴 چرا دنیا برای مؤمن زندان است؟
محمد بن عجلان مي گويد: در محضر امام صادق (علیه السلام) بودم، شخصي به حضورش آمد و از فشار زندگي، به آن حضرت شكايت كرد.
امام فرمود: صبر كن، خداوند به زودي گشايشي در زندگي تو، پديد آورد
سپس امام صادق (علیه السلام) پس از ساعتي سكوت، به او فرمود: به من از زندان كوفه خبر بده كه چگونه است؟
او گفت: زندان كوفه، تنگ و متعفن است و زندانيان در بدترين شرائط به سر مي برند.
امام صادق علیه السلام:
تو اكنون در زندان هستي، آيا مي خواهي در زندان، گشايش و رفاه داشته باشي؟!
آيا نمي داني كه دنيا براي مؤمن، زندان است؟ از كدام زندان، به انسان خوشي مي رسد...؟!
بزرگی میگفت: دنیا اگر وفا و خوشی داشت،هیچ کس به اندازه محمد و آل محمد شایسته برخورداری از آن نبود...
حال آنکه طبق گواه تاریخ بدترین و سختترین ستمها و رنج ها برای این خاندان مطهر و پاک بود..
هرکه در این بزم مقربتر است
جام بلا بیشترش می دهند...
📚 اصول کافی،باب ما اخذ الله من المؤمن، من الصبر … حديث 6 و 7، ص 250 - ج 2.-
@mahmoum01
⚜⚜⚜
💥#پندانه
✅دعا کنیم فقط خدا دستمان را بگیرد
✍دختری میخواست با پدرش از یک پل چوبی رد شود. پدر به دخترش گفت: دخترم! دست من را بگیر تا از پل رد شویم.
دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست شما را نمیگیرم، شما دست مرا بگیر.پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و باهم رد شویم.
دختر گفت: فرقش این است که اگر من دست شما را بگیرم، ممکن است هر لحظه دستتان را رها کنم، اما اگر شما دست مرا بگیری، هرگز آن را رها نخواهی کرد!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛هرگاه ما دست او را بگیریم، ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دست ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
🔹و این یعنی عشق...
@mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله فرمود: كسى كه مؤمنى را خوشحال كند، مرا خوشحال نموده و كسى كه مرا خوشحال نمايد، خدا را خوشحال كرده است
📚 بحارالأنوار، ج 74، ص 287
امروز جمعه
۱۲ آبان ماه
۱۸ ربیعالثانی ۱۴۴۵
۳ نوامبر اکتبر۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
💢 #لاله_های_زینبی
در ۱۰ بهمن ماه سال ۱۳۶۸ در محله منبع آب اهواز در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. پدر او رزمندهی هشت سال دفاع مقدس جانبار سردار پاسدار رمضان ظهیری است.
دارای ۴ برادر و فرزند سوم خانواده بود که در سال ۸۷ به عضویت نیروی زمینی سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی یگان تکاور صابـرین تیپ حضرت حجت (عج) در آمد.
در عملیاتهای نبرد با پژاک در شمال غرب و همچنین اشرار شرق کشور حضور داشت و در این عملیاتها بسیاری از همرزمان خود را که به فیض شهادت نایل آمدن از دست داد.
سرباز امام زمان از قافله شهادت و دوستان شهید خود عقب نماند و در روز ۹محرم و شب عاشورای حسینی مصادف با اول آبان ۹۴ در نبرد با سپاه ڪفر و متجاوزان به حرم حضرت زینب کبری(س) در اثر اصابت تیر و شدت جراحت بہ درجه رفیع شهادت نایل آمد و به سوی معبود خود شتافت.
پیڪر مطهر او پس از انتقال به اهـواز در ظهر روز جمعه ۸ آبان بعد از نماز جمعه از مصلای مهدیه امام خمینی (ره) این شهر تشییع و در کنار هشت شهید گمنام دوران دفاع مقدس در آستانه حضرت علی بن مهزیار آرام گرفت.
#پاسدار_مدافع_حــرم
#شهید_محمد_ظهیری
#شهید_تاسـوعا۹۴
@MAHMOUM01