eitaa logo
『مـهموم』
154 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره و یاسین❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۴۳۹🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍ حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها فرمود: کسی که عبادت خالصانه خود را به سوی خدا فرستد، خداوند بلند مرتبه، برترین مصلحت را به سویش فرو خواهد فرستاد. 📚 بحار الأنوار، ج67، ص249. امروز دوشنبه ۶ آذر ماه ۱۳ جمادی الاول ۱۴۴۵ ۲۷ نوامبر ۲۰۲۳ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ تا نگاهـت با نگاهـــم حرف‌ها دارد بمان ... : جنگ در سـوریه " جنـگِ مـا " جنـگ علیه ڪفر است و ملت ما باید خودش را آماده‌‌ی هرگونه فداکاری کند . 🔹ولادت : ۱۳۶۶ صومعه‌سرا/گیلان 🔹شهادت : ۹۵/۸/۹ حلب/سوریه .🌹🕊🌹🕊 ‌🔥 تل آویو قصى 🌺شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ @MAHMOUM01
زتونشودسیر؛ اگردل؛دلِ‌ماست🫀 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 روز عاشورا هم همینو گفتن دیگه گفتن آقا طلبکاریم بدهکاریم زنو بچه داریم! دستم و زدم زیر چونم و حرف های حاجی رو گوش میکردم که رسول بازویی بهم زد و با چشم به گوشه ای اشاره کرد نگاهم به بابا افتاد کفش هاش و در اورد و وارد مسجد شد آقا پازکی رو بهش گفت +: آقا سلام شما امدین اینجا استخدام بشین برای اعزام؟؟ بابا مشکوک نگاهش کرد و جواب داد -: حاجی بلانسبت خوب شلنگ فشار قوی دست گرفتی ذهن بچه مردم و شست و شو میدیا این چه میدونه فکر میکنه تو علامه دهری!!! و رو به امام جماعت حاج آقا ادامه داد -: حاج آقا مسئلة ؟پدر راضی نباشه پسر روزه مستحبی بگیره قبوله؟ +: نه تنها قبول نیست بلکه باطل هم هست!!! -: خدا بیامرزه امواتت رو !!! این؟؟؟ رو بهم اشاره کرد -: این هنوز احکام و بلد نیست نمیدونه با پای چپ باید بره دستشویی یا با پای راست ! به قول موتور هوندا نماز صبحش و پا میشه اونوقت این میخواد دین خدا رو احاده کنه؟ با حرف های بابا از خجالت آب شدم! روم نشد سرم و بیارم بالا ! اما هنوز یه ریز حرف میزد -: پاشو تا خودم از صف نکشوندمت بیرون شلوار پلنگی هم هزاری برام ارزش نداره خودم یه پا ببرم خون جلوی چشممو بگیره مضحر پازکی مازکی هم سرم نمیشه ردیف اول و لَت و پار میکنم میکشونمت بیرون من رفتم دو تا نون بخر تا سه نشمردم میای خونه!!! بعد رفتن بابا سنگینی نگاه بقیه رو احساس میکردم! حاج آقا نگاه تاسف باری بهم کرد و اشاره کرد که برگردم خونه! با شرمندگی از جام پا شدم با یه با اجازه از مسجد زدم بیرون بد جوری دلم شکسته بود! با دلخوری کلید انداختم درو باز کردم مامان مشغول جمع کردن لباس ها از بند طناب بود با دیدنم گفت -: قربونت مادر چی شد برگشتی؟ با نا امیدی یه هیچی گفتم ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎'‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱✨ @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 و از پله ها بالا رفتم با صدای گریه های آوا از داخل خونه. تندی درو باز کردم کفش هام و در آوردم گوشه ای نشسته بودو اشک میریخت با دیدنم دستی به صورت خیسش کشید و دویید سمتم! با بغض گفت +: تو مگه نرفته بودی؟ سرم و انداختم پایین ب ناراحتی گفتم -: میگم بهت!.. ساکم وروی جا کفشی گذاشتم یه استکان چای برام ریخت همه ماجرا رو بهش گفتم! با بیحوصله گی تو اتاق گرفتم خوابیدم!!! آوا...& با بوسه ای روی پیشونیم فکر میکردم دارم خواب میبینم لای پتوی گرم و نرم به خوابم ادامه دادم! با صدای اذان چشمامو باز کردم اما کنارم نبود ! دستی روی بالشتش کشیدم با تعجب از جام پا شدم شاید رفته بود وضو بگیره اما اون که همیشه من و هم بیدار میکرد!! عجیبه! چرخی تو خونه زدم اما نبود! کفش هاش تو جا کفشی نبود ! ساکش نبود! کاپشنش نبود! بغضم گرفت یعنی بدون خداحافظی کجا رفته بود!!! خواستم چادر رنگی ام و سر کنم و از پله ها برم پایین با دیدن برگه ای که از لای چادر روی زمین افتاد خم شدم تای برگه رو باز کردم نوشته بود +: آوا سادات عزیزم! من و ببخش بیدارت نکردم انقدر شیرین خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم! من رفتم که از اتوبوس جا نمونم! از بقیه به جای من خداحافظی کن! شرمنده ام ! راستی برگه لای قرآن و فراموش نکن! دوستت دارم همه ی وجود من! از گریه صورتم خیس شد... چطور میتونست بی خداحافظی رفته باشه لای قرآن و باز کردم سوره ابراهیم باز شد برگه رو باز کردم +: بسم الرب الشهدا والصدیقین وصیت میکنم: عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است... دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است... همسر عزیزم ... اگر شهادت نصیبم شد قول شفاعتت را میدهم... تو پاره تن من هستی... بعد من اموال خیریه از ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸⃟🥑.⿻ ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا