🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
دستگاه آب میوه گیری و برداشتم و شروع کردم دونه دونه آب پرتقالارو گرفتن هم واسه سپهرو هم واسه سهیلا که بر میگشت خونه یه پارچ گذاشتم !
به این فکر میکردم چقدر بد میشد اگه اگه سپهر واقعی برای همیشه میرفت!
این همه غصه خوردیم و آخرشم خبر مرگشو برامون بیارن! چقدر سخت گذشت اون روز !
بی هوا اشکام راه خودشونو پیدا کردن!
ایمان اورده بودم به امام زاده صالح ! خودش برام معجزه کرد ! از خدا خواستم منو ببخشه ! وقتی خبر مرگ سپهرو بهم دادن خیلی گله کردم !
کاش هیچوقت ازم دور نشه دیگه دلم نمیخواست حتی یه لحظه ام اذیت بشه! به اندازه کافی شکنجه شده بود
دلم نمیخواست از اون روزای نحس چیزی ازش بپرسم!
یاد شعری افتادم که تو دقتر خاطراتم نوشته بودم...!
ترسم که تو هم یار وفادار نباشی...
من از غم تو هر روز دو صد بار بمیرم..
تو از دل من هیچ خبر دار نباشی...
نمیدونم چقدر گذشت با صداش که تو گوشم پیچید اشک هامو با آستین لباسم پاک کردم
+: خسته نباشی خانم شما مگه نخوابیدی؟
-: نه!
+: چی کار میکنی؟
صدامو صاف کردمو گفتم
-: ساعت ۵صبح دارم واسه جناب عالی و خواهر گرامیتون آب پرتقال میگیرم!
پرتقال رو از دستم گرفت و گفت
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سی_و_یکم
+: نه خانم شما دستات ظریفه اذیت میشی بده به من این کار خودمه!
ظرف غذاشو که خورده بود رو روی میز گذاشت و
پرتقال رو از تو دستم گرفت سرمو انداختم پایین نمیخواستم متوجه صورت اشک آلودم بشه !
اما خیلی باهوش تر از این حرفا بود...
سپهر...&
سرشو انداخت پایین دست هاش رو شست خواست از آشپزخونه بزنه بیرون
که گفتم
+: آوا...!
قدم از قدم برنداشت منتظر بود ادامه حرفمو بزنم که پرسیدم
+: تو گریه میکنی؟آخه چرا ؟ چیزی شده به من نمیگی؟
سکوتش آزار دهنده بود !
اشاره کردم روی. صندلی بشینه!
کنارش نشستم!
مامان گفته بود این مدت چقدر حالش بد بوده!
با ملایمت بهش گفتم
+: چرا انقدر شکسته شدی!.؟
چیزی نگفت فقط بی صدا اشک میریخت
+: سرت چی شده ؟
باز هم چیزی نگفت!
دیگه کم کم داشتم نگران میشدم که بلاخره به حرف امد
-: کاش هیچ وقت نری! تو نمیدونی این چند ماه به من چی گذشت!
من تو رو نذر امام زاده صالح کردم اون تورو بهم برگردوند!
به هق هق. افتاده بود!
و من فقط شنونده حرفاش بودم خودم هم بغضم گفت!
هیچ وقت حتی فکرش هم نمیکردم یه نفر انقدربهم وابسته باشه!
با گوشه روسریش اشک هاشو پاک کردم !
روحیه لطیفی داشت با لحن آرومی بهش گفتم
+: نگران چیزی نباش ! خدا باهامونه!
از چی میترسی؟ منم که کنارتم!
دیگه حرفی نزد آب پرتقال رو گرفتم و یه لیوان براش ریختم و گذاشتم روی میز غذا خوری بقیشم گذاشتم تو یخچال و رفتم سمت اتاقمو درو بستم اونقدر خسته بودم که دلم میخواست ۷۲ساعت بگیرم بخوابم!
سرمو که گذاشتم روی بالشت نفهمیدم کی خوابم برد!
آوا...&
با حرفاش آرومم کرده بود !
دیگه دلم به بودنش قرص شده بود ! تموم نگرانیم اون آرش عوضی بود !
اما خیالم راحت بود به مرد محکم تری تکیه کرده بودم
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سی_و_دوم
هوا روشن شده بود اما زنعمو و عمو هنوز برنگشته بودن
میز صبحانه رو چیدم آخر سر هم مربا و عسل رو توی ظرف جدا ریختم و گذاشتم وسط چای رو هم دم کردم ...
@MAHMOUM01
به سمت اتاقش قدم برداشتم
خواستم بیدارش کنم که نگاهم خورد به چشمای معصومش انقدر آروم و شیرین خوابیده بود مه از کارم منصرف شدم پتو رو تاروی
شونه هاش کشیدم و از اتاقش زدم بیرون!
از ضعفی که داشتم دو لقمه خوردم و میز صبحانه رو جمع کردم !
تلویزیون و روشن و صداشو کم کردم حواسم پیش درسهام بود امتحانای ترم اول بودو من هیچی نخونده بودم!
حوصله ام سر رفته بود این سپهرم که همش خواب بود!
ساعت همینطور میگذشت
پشت میز غذا خوری نشستم کتابی که بهم هدیه داده بود رو باز کردم
چند صفحه اولشو خوندم شجره نامه بود
داستان واقعه عاشورار و نوشته بود همینطور میخوندم که با صدای
( سلام صبح به خیرش)
نگاهمو از نوشته های کتاب گرفتمو به قامتش دوختم!
با لبخند جواب دادم
-: سلام! صبح شما هم بخر!
همونطور که با حوله صورتش رو خشک میکرد به سمت سماور رفت
خواست چای دم کنه که گفتم
-: چای آمادست شما بشین تا من برات میریزم!
ابرویی بالا انداخت و گفت
+: نه بابا ! دستت درد نکنه!شما چرا زحمت کشیدی؟
با خنده ادامه داد
+: دیگه خانم شدیااا!
با تعجب پرسیدم
-: وا! پس قبلا چی بودم مگه؟
خندیدو گفت
+: یه آوا کوچولوی درس نخون که مدیر مدرسش میگفت واسه معلما شعر میسازه میندازه روی زبون بچه های دیگه! حالا بگو ببینم چیا میساختی؟
از خجالت آب شدم!
واقعا منو اینطور میشناخت!؟
خاک تو اون سرت آوا!
با خجالت گفتم
-: نمیگم!بعدشم درس نخوندن من همش تقصیر توئه!
+: به قول شما خانمها وااا مگه من گفتم درس نخون!
کلمه وااا رو همچین کش دار گفت که از خنده جلوی دهنمو
#رمان '
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
💔دلی را نشڪن
شاید خانه خدا باشد
ڪسی را تحقیر نڪن
شایدمحبوب خدا باشد
از هیچ غمی ناله نڪن
شاید امتحانی ازسوی"خدا"باشد❤️
@mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 #عزای_عمومی | اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ
🥀 دیگر آه کشیدن هم سخت است ...
☑️ @mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:هيچ عملى نزد خداوند، محبوبتر از نماز نيست، پس هيچ كار دنيايى شما را در وقت نماز به خود مشغول ندارد.
📚 خصال، ص۶۲۱، ح۱۰
امروز چهار شنبه
۲۶ مهر ماه
۲ ربیعالثانی ۱۴۴۵
۱۸ اکتبر ۲۰۲۳
@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 امروز ۲۰ مهر ماه سالروز شهادت شهید مدافع حرم "#فرشادحسونیزاده "
شهید مدافع حرم شهید فرشاد حسونی زاده متولد 1344 سوسنگرد شهادت 1394/7/20 قنیطریه سوریه از سن 16 سالگی در جبهه های ایران حضور داشت
در عملیات های مختلف شرکت داشت چندین بار مجروح و دچار عارضه شیمیایی شد در 1366 ازداوج نمود و دارای 3 فرزند شد و عاقبت روح بلندش در سوریه با همسنگرانش آمیخت
بچه ها به گوشید...؟؟؟
یادتونکه نرفته پنج شنبه ها...😊
بهشتزهرا...قطعهشهدا..منتظریم..✋
اگه مزار شهدا رفتید ؛ التماس دعا داریم .
@MAHMOUM01
✍️
🌺🌺🌺🌺
📣 قرائت میلیونی سوره مبارکه «نصر» برای پیروزی رزمندگان غزه
✅ میخواهیم برای نصرت رزمندگان غزه و ان شاالله نابودی غده سرطانی «اسراییل» و شریک بودن در ثواب جهاد رزمندگان اسلام پویش میلیونی ختم سوره مبارکه «نصر» را آغاز کنیم.
🌷 خواهشا سه مرتبه صلوات بفرستید و سوره مبارکه را قرائت فرمایید و سپس این پویش را در تمام گروهها نشر دهید.
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ ﴿١﴾ وَرَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْوَاجًا ﴿٢﴾ فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ کَانَ تَوَّابًا ﴿٣﴾
🙏قبل از ارسال حتما قرائت فرمایید.
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سی_و_سوم
گرفتم و نشست پشت میز
صبحونه رو براش چیدمو دوتا استکان چای ریختم تو سینی
با ذوق پرسیدم
+: به نظرت الان بچه ی سهیلا به دنیا امده؟
به ساعت نگاه کردو گفت
-: نمیدونم حتما دیگه!
+: کاش زود تر بیان!
بعد اینکه صبحونش رو خورد کمکم ظرفارو جمع کرد و گفت
+: ممنون! من میرم بخوابم!
با تعجب پرسیدم
-: چقدر میخوابی تو!
+: خسته ام باور کن!
دیگه ادامه ندادم که رفت تو اتاقش در رو هم بست!
راست میگفت خیلی خسته بود!
ظرفارو شستم و ساعت شد ۱۱:۰۰
همونطور مشغول خوندن کتاب بودم که تلفن زنگ خورد دوییدم سمتش و جواب دادم
+: بله؟ سلام!
-: سلام آوا جان خوبی؟
+: سلام زنعمو خوبم ممنون! راستی سهیلا زایمان کرد؟حالش خوبه
-: آره عزیزم زایمان کرد حال خودشو بچه هاشم خوبه
+: بچه هاش؟ مگه چند تان؟
-: دو قلو ان دخترم!
+: وای جدی میگین؟؟ دخترن یا پسر؟
-: یکیش دختره یکیشم پسر!
از ذوق داشتم میمردم که پرسید
-: آوا مادر حال سپهرم خوبه ؟ گوشیو بده بهش!
+: خوبه زنعمو الان خوابه!
-: باشه دخترم تا سهیلا رو مرخص کنن و برسیم عصر میشه
باشه ای گفتم و بعد خداحافظی قطع کردم ... دوییدم طرف اتاق سپهر انقدر ذوق زده بودم که نتونستم خودمو کنترل کنم بیچاره با صدای جیغ من با وحشت از خواب پرید
+: چی شده آوا؟ جن دیدی؟
-: مگه خونتون جن داره؟
+: نه مگه جن دیدی؟
-: خب مگه خونتون جن داره؟
+: نه میگم یعنی مگه جن زده شدی؟
از خنده داشتم غش میکردم عقل از سرش پریده بود. !...
که گفتم
-: سهیلا زایمان کرده اونم نه یکی ! دوتاااااا!
دستی به موهاش کشید و با یه نفس عمیق گفت
+: خدایا شفای عاجل نصیب این بچه کن انشالله که کسی رو تا مرز سکته نبره الهی آمین
خب میگی من الان چی کار کنم؟
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سی_و_چهارم
الان این با من بود؟
+: وا خب گفتم شاید خبر خوبی باشه
دستی به صورتش کشید و گفت
-: حالا واقعا دوقلوئه؟
با خوشحالی گفتم
+: آره دیگه قراره به جای یکی دو نفر بهت بگن دایی!
خندید و گفت
-: آوا من قلبم مریضه دودفعه اینجوری بپری تو اتاق سکته میکنم ها!!!
میدونستم داره الکی میگه برای همین گفتم
+: دور از جونت ! حالا آقا معلم میای باهم ناهار درست کنیم تا زنعمو اینا بیان؟
باچشمای خواب الوش گفت
-: برو الان میام!
دوییدم طرف آشپز خونه همش بچه های سهیلا رو تو ذهنم تصور میکردم وای یعنی شبیه منصورن یا سهیلا!
غذا پختن بلد نبودم
تا اینکه با صدای سپهر برگشتم و گفتم
+: سپهر من هیچی بلد نیستم!
-: نگران نباش من ماکارانی بلدم ولی آخرشو بلد نیستم اونم که خدا بزرگه هرچی شد شد!
دست به کار شدیم گذاشتیم یخ گوشت چرخکرده باز شه سپهر سیبزمینی هارو پوست میکند و من نگینی ریز ریزش میکردم با شدای تلفن سپهر دستاشو شست و رفت طرف تلفن گوش هامو تیز کردم
+: سلام زنعمو...
...
+: نه منصور نیستم سپهرم!
....
+: نه میگم منصور نیستم خود سپهرم! نگران نشین من حالم خوبه!
....
+: بله بله دیشب رسیدم
....
+: مامان؟راستش سهیلا تو جاده زایمان کرد
با این حرفش خندم گرفت بلد نبود جمله رو درست بگه
...
+: نه یعنی منظورم اینه که بین راه منصور بردش بیمارستان ساوه
....
+: آوا خانم ؟اینجان بله چند لحظه گوشی!
وارد آشپزخونه شدو گفت
-: زن عموست!
دستامو سر سری یه آب کشیدم و دوییدم طرف تلفن
+: سلام مامان جان!
-: سلام دخترم خوبی؟
+: عالی بهتر ازین نمیشه!
-: بیا خونه دیگه زشته انقدر موندی خونه عموت بیام سراغت؟
+: نه مامان سهیلا تازه داره میاد داریم ناهار درست میکنیم! مامان سهیلا دوقلو بچه به دنیا
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
سهیلا دوقلو به دنیا اورده!
-: جدی میگی؟ خدا حفظشون کنه!
+: راستی مامان بابا کجاست؟
-: شهر خیلی به هم ریخته مثل اینکه یه خبراییه بابات از دیشبه نیومده خونه!
با نگرانی پرسیدم
+: حالش خوبه؟؟
-: نگران نباش باهاش در تماسم آوا سهیلا رسید بهم خبر بده بیام!
+: چشم مامان جان...
-: چشمت بی بلا مادر خدا حافظ!
بعد اینکه تلفن رو قطع کردم برگشتم تو آشپز خونه سپهر مشغول سرخ کردن سیب زمینی ها بود
+: به به سیب زمینی سرخ کرده!
خواستم ناخنک بزنم که گفت
+: این همه زحمت کشیدم دستت بخوره به اون سیب زمینی ها خود دانی!
با ناراحتی نشستم سر میز و شروع کردم به خورد کردن پیاز ها!
اشکم در امد خیلی تند بود
یه نگاه بهم کردو با تعجب گفت
+: اع! داری گریه میکنی؟ بابا من که چیزی نگفتم!شوخی کردم
ظرف سیب زمینی سرخ کرده هارو جلوم گذاشت و ادامه داد
+: بیا اصلا همش مال تو!
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 رجزخوانی در دل حادثه...
دنیا را برسر کودک کُشان آوار میکنیم
@mahmoum01 🥀
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام علی عليه السلام: كسى كه كارهاى شايسته اى از خود به يادگار گذارد كه ديگران از او پيروى كنند، هرگز نمرده است
📗كنزالفوائد ص 349
امروز پنجشنبه
۲۷ مهر ماه
۳ ربیعالثانی ۱۴۴۵
۱۹ اکتبر ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01