باز متوجه نشد آروم دستم نشست روی شونش و تکونش دادم بلکه آروم چشماشو باز کرد
+: عزیزم پاشو نماز صبحه!
دستی به چشماش کشید و نگاهش به ساعت دیواری انداخت و بدون اینکه چیزی بگه از روی تخت پا شدو رفت
جانمازش و براش پهن کردم همیشه عادتش بود بعد نماز صبح صبحونه میخورد و تا وقتی که میخواست بره مدرسه قرآن میخوند...
تا نمازش و میخوند میز صبحانه رو حاضر کردم وضو گرفتم و پشت سرش نمازمو خوندم دیگه حرفی از جبهه نمیزد
چادرم و سرم کردم. منتظر بودم پالتوش و تنش کنه درو قفل کرد و پیاده راهیه مسجد شدیم دست هاش و مثل همیشه تو دستهام قفل کرد همیشه تو خیابون قدم میزدیم دستهام و رها نمیکرد و میگفت
+:تو متعلق به منی!
همیشه با این جمله اش قند تو دلم آب میشد...
راهمون جدا شد از ورودی بانووان به داخل رفتم ...
تو حیاط مسجد کلی جمعیت بود
یه طرف برای رزمنده ها لباس گرم میدوختن یه طرف هم مواد غذایی بسته بندی میکردن و طرف دیگه آموزش کار با اسلحه بود...
یه سمت دیگه از مسجد نظرم و به خودش جلب کرد
یه عده نام نویسی میکردن اما برام عجیب بود مگه زن ها رو هم نام نویسی میکنن برای جنگ!؟
شونه ای بالا انداختم و با
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⿻⤶╮
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_دوازدهم
با ییخیالی رفتم تو صف نماز جماعت!
سلام رو گفتیم و با تسبیح شروع کردم ذکر گفتن!
کفش هام و از جا کفشی برداشتم و به سمت حیاط مسجد برگشتم با چشم دنبال سپهر میگشتم که گوشه ای منتظرم ایستاده بود و با ناراحتی به صف اعزام خیره بود...
میدونستم حتما الان با خودش میگفت کاش منم میرفتم...
با لبخند به سمتش رفتم
-: سلام آقا سیّد عزیزم قبول باشه!
+: سلام ! قبول حق!...
دستش و گرفتم و از مسجد بیرون زدیم !
تا راه رسیدن به خونه ناراحت به نظر میرسید ! نمیتونستم حتی یه لحظه هم ناراحتیش و ببینم!
کلید انداخت مثل همیشه عقب کشید تا من اول وارد خونه شم...
چادرم و روی گیره آویزون کردم
متوجه ساکی ته کمد شدم یه ساک سبز تا سپهر تو پذیرایی بود زیپ شو باز کردم با دیدن چفیه و یه جفت چکمه و بطری خالیه آب و یه دست لباس رزم یه قطره اشک روی گونه هام سُر خورد!
این یعنی تصمیمش و گرفته بود ...
یعنی مخالفت های من بی جا بود...
زیپشو بستم و گذاشتمش سر جاش
نشستم روی تخت شاید اینطور میخواست بهم بفهمونه که رفتنیه!
بی هوا زدم زیر گریه که با صدای سه تقه به در دست هام و از روی صورتم برداشتم با نگرانی پرسید
+: چیزی شده عزیزم؟ چرا گریه میکنی؟؟؟؟
سکوت کردم که نشست کنارم
با چشمای خیسم تو چشمای مشکی اش خیره شدم !!
-: برو...!
با شنیدن این جمله ام جا خورد اخم کردو پرسید
+: کجا برم؟
-: نمیخوام مانعی باشم برای رفتنت!!
نگاهش و از چشمام گرفت...
دستم و روی انگشتر عقیقش کشیدم و ادامه دادم
-: سپهر! برو ولی باید بهم قول بدی مراقب خودت هستی!... من بدون تو نمیتونم زندگی کنم ! اما چون انقدر واست مهمه و فکر میکنی مجبوری بری سد راهت نمیشم!
شاید تو دلش خوشحال بود! اما چیزی نگفت...
#رمان '
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🥀🥀🥀
🛑 چرا از عبادت لذّت نمی بریم⁉️
🖊حضرت آیت الله جوادی آملی فرمودند:
🔰 اگر انسان مریض،شیرین ترین و خوشمزه ترین گلابی و میوه راهم بخورد،لذّت نمی برد‼️
🔰 در بُعد معنوی و عبادت هم این گونه است.
🔶 کسی که ((فی قلوبهم مرض)) یعنی قلبش بیمار است، از نماز و عبادت لذّت نمی برد و گاهی هم خسته می شود.
🚫بیماری قلب همان گناهان است.
تا انسان گناه را ترک نکند ، علاوه بر این که از عبادت لذّت نمی برد،بلکه خسته هم می شود.
✍ #آیت_الله_عاملی
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج🤲
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
رهایی از گناه
╭┅───────┅╮
@mahmoum01
╰┅───────┅╯
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام رضا عليه السلام: بهترين دارايى انسان، اندوخته هاى صدقه است.
📚ميزان الحكمه جلد11 صفحه 179"
امروز شنبه
۴ آذر ماه
۱۱ جمادی الاول ۱۴۴۵
۲۵ نوامبر ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01