eitaa logo
『مـهموم』
157 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۴۴۴🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام على عليه السلام: خوش رويى، آتش دشمنی را خاموش مى كند 📚غررالحكم حدیث۵۶۱ امروز جمعه ۱۰ آذر ماه ۱۷ جمادی الاول ۱۴۴۵ ۱ دسامبر ۲۰۲۳ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزشمار_شهدایی_مدافعان_حرم 🗓امروز ۱۰ آبان ‌۱۴۰۰ مصادف با سالروز: شهادت‌شهیدمدافع‌حرم‌سعیدمسلمی از شما عزیزان می‌خواهم همواره احترام به پدر و مادر و تلاش برای بالا بردن سطح علمی و رعایت ادب و اخلاق و ورزش کردن برای دفاع از اسلام را فراموش نکنید و بدانید روزی نوبت شما هم خواهد رسید و باید برای آن روز خود را آماده کنید تا بتوانید برای دفاع از اسلام و شادی دل حضرت زهرا (س) از همه چیزتان بگذرید و هیئت را حفظ کنید، در مراسمات به یاد ما هم باشید و روضه حضرت زهرا (س) را به یاد من، با هم بخوانید. امیدوارم عملکردم در مقابل دشمنان اسلام باعث شادی دل آقا امام زمان (عج) و نایب بر حق ایشان حضرت امام خامنه ای، گردیده باشد. 🌷شهید سعید مسلمی🌷 🌺شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ محمد @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🔴مراقب باشیم، لذت‌های گذرا ما را از رستگاری محروم نکند ✍مردی نابینا درون قلعه‌ای گرفتار شده بود و نومیدانه می‌کوشید خودش را نجات دهد. چاره را در این دید که با لمس‌کردن دیوارها، دری برای رهایی پیدا کند. پس، گرداگرد قلعه را می‌گشت و با دقت به تمام دیوارها دست می‌کشید. همچنان که پیش می‌رفت با چندین در بسته روبرو شد اما به تلاش و جستجو ادامه داد. ناگهان برای لحظه‌ای دست از دیوار برداشت تا دست دیگرش را که احساس خارش می‌کرد لمس کند، درست در همان زمان کوتاه، مرد نابینا از کنار دری گذشت که قفل نشده بود و چه بسا می‌توانست رهایی‌اش را به ارمغان آورد، پس به جستجوی بی سرانجامش ادامه داد. بسیاری از ما در تکاپوی دستیابی به آزادی و خوشبختی هستیم، متاسفانه، گاهی تلنگری شبیه خارش دست، لذت‌های گذرا یا چیزهایی از این دست، ما را از جستجو و دستیابی به دری گشوده به سوی رهایی و رستگاری محروم می‌کند. =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ رهایی از گناه ╭┅───────┅╮ @mahmoum01 ╰┅───────┅╯
❣ هرروز پیش از آنکه چشم‌هایم باز شود، عشق شماست که در دلم بیدار می‌شود!! روز از نو، عشق و انتظار شما هم از نو ... اگر چه بهر ظهورت نکرده‌ام کاری بیا و بر لب ما فرصت دعا برسان @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 -: مهرانه ام! سلام! رفتنم با خودم بود و نمیدونم برگشتنم با خداست یا نه! اما میخواهم حلالم کنی! تو و مجید حلالم کنید! مهرانه عزیزم میدانی که سواد نوشتن ندارم این نامه را دختری هم سن و سال خودت سی تو مینویست ! میدونم طی این سالها پدر خوبی برایتان نبودم بعد فوت مادرتان دیگر دستم به کار نمیرفت و خیلی شب ها گرسنه میخوابیدیم جلوی دوستانتان خجالت زده میشدید و مجبور شدید ترک تحصیل کنید! مرا ببخش دخترکم از اینکه وضع مالی بدی داشتم مجبورت کردم با پسر عطایی ازدواج کنی که اگر در خانه من خوشبخت نبودی حداقل کنار همسری که ثروتمند بود احساس خوشبختی کنی! اما تو کنار او احساس خوشبختی نمیکردی و من این را از چشمانم میفهمیدم!! اما حال که همسرت تنهاست گذاشته کناربرادرت باش تا او هم احساس تنهایی نکند یا علی! امضاء:حاج ماشاالله یزدانی بعد نوشتن نامه پیر مرد اشکام و از روی صورتم پاک کردم! تشکری کرد و به راهم ادامه دادم! همینطور سنگر هارو یکی یکی پرس و جو میکردم اما خبری نبود که نبود ! با صدای مردی پشت سرم که گفت +: خانمِ آقا سیّد! یاد اون روز توی بازار افتادم یادش به خیر! برگشتم با دیدن قامتش گریه و خنده ام قاطی پاتی شده بود نمیدونستم باید از دستش عصبانی باشم یا خوشحال! زدم روی بازوش و گفتم +: به خدا بگم چی کارت نکنه! میدونی چقدر دنبالت گشتم!!!! -: ببخش عزیزم! حالا هم اشکات و پاک کن میبینی که صحیح و سالم برگشتم ! نشستیم روی زمین خاکی و شاممون و خوردیم! شبها تو سنگرهوا اونقدر سرد بود که پتو جواب نمیداد! بلاخره شب عملیات دوم رسیده بود هوا کم کم تاریک شد گروه ها دودسته شده بودن خیلی از مجروح ها به دلیلی خونریزی شدید شهید میشدند با صحنه های دلخراشی ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 مواجه میشدم! یکی دستش و از دست داده بود یکی پا و .... دعا میکردم سپهر جزءشون نباشه!! دستهای خونی ام و شستم و از تاریکیه هوا چشمهامون به یک فانوس بست بود با صدای خمپاره تمرکزم رو از دست داده بودم گوشم به این صدا ها عادت کرده بود مواد استریل شده و لوازم کمک های اولیه جدید از تهران برامون فرستاده میشد پایگاه های انتظامی مورد حمله قرار گرفته بودن! طول مرز ایران و عراق ۱۳۳۶ کیلومتر بود و با در نظر گرفتن رودخونه های هورالعظیم به ۱۵۹۱ کیلومتر میرسید شهر تهران ۹۲بار مورد تهاجم هوایی موشکی قرار گرفته بود مدام ته دلم مثل سیر و سرکه میجوشید نکنه خدایی نکرده تو تهران بلایی سر مامان و بابا... عمو و زنعمو افتاده وباشه! جنگ متوقف شد اما صبح بعد اون روز باز هم صدای تیر و خمپاره تمومی نداشت ... یکی از مجروح هاپیر مردی یود وقتی بیشتر دقت کزدم متوجه همون پیر مردی شدم که براش نامه نوشته بودم! همه تلاشم و برای خارج کردن گلوله از بدنش کردم اما فایده ای نداشت! با از کار افتادن ضربان قلبش دست و پاهام شروع کرد به لرزیدن اینهمه مجروح دونه دونه شهید میشدن! حالم از همیشه خراب تر بود! از سنگر بیرون زدم با صدای سپهر که دوان دوان به سمتم میدویید حواسم و دادم بهش +: سلام ... سلام حاج پازکی رو ندیدی؟؟ با صدای خمپاره گوش هامون و گرفتیم و خم شدیم با صدای بلندی جواب دادم -: نه !! اینجا نیاوردنشون!!! به سمت دیگه ای دویید از دیدم محو شد ! چشمام و بستم دیگه خسته شده بودم کاش میتونستم دستش و بگیرم و برگردیم تهران! عرق پیشونی ام و با آستینم پاک کردم! نفس عمیقی کشیدم و به کارم ادامه دادم! خواستم بطری آب رو سر بکشم با آخرین صدایی که شنیدم صدای انفجار بود چشم هام ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹دستورعملِ آسانِ آیت الله بهجت رحمه الله علیه برای زیاد شدنِ مُحبّتِ خداوند ... _____________ ▪️ کانال معرفتی | # @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۴۴۵🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام عصر علیه‌السلام: هیچ چیز مانند نماز، بینی شیطان را به خاک ذلت نمی‌مالد. پس نماز بخوان و بینی شیطان را به خاک بمال. 📚بحارالانوار، ج۵۳، ص ۱۸۲ امروز شنبه ۱۱ آذر ماه ۱۸ جمادی الاول ۱۴۴۵ ۲ دسامبر ۲۰۲۳ →@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 سالروز شهادت طلبه شهید علی اصغر عابدینی مورخ ۱۱ /۸ / ۶۱ 🌷 شب عملیات محرم فرمانده مقر به طلبه شهید می گوید شما باید در چادر تدارکات و تبلیغات باشید و نگهبان وسایل گردان.... 🌷 من ودو نفر از همسنگران شهید بعد رفتن فرمانده گلی خنده و شوخی با شهید کر دیم 🌷که شما نگهبان چادر شدید این بار هم از فیض شهادت محروم. 🌷ما می رویم عملیات دنبال شهادت شما هم بروید دنبال جارو گردن سنگر خیلی به فکر فرو رفتن گفتن هرجا فرمانده دستور دهد فرقی نمی کند 🌷عملیات شروع شد ۳ کیلومتر جلوتر آتش دشمن زیاد اما خدا او را انتخاب کرده بود 🌷یک خمپاره دشمن با برد بالا آمد درست وسط چادر تبلیغی گردان خورد و ترکش قسمتی از سر شهید را برد 🌷وقتی به ما و فرمانده گفتن علی اصغر شهید شد باور نمی کردیم 🌷فرمانده با گریه می گفت من می خواستم جلوی شهادت علی اصغر را بگیرم 🌷راوی همسنگر شهید🌷 💢ارسالی‌ازپدرشهیدمدافع‌حرم‌وبرادرشهید 🕊سلام صبحتون منور به لبخند 🌷🌷 🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿 🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نامردن .. آدما‌همه‌دردن‌و‌باعث‌دردن😄💔:)) ‌ ‹@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 سیاهی رفت باصدای سلما به خودم امدم چشمام تار میدید خاک همه جای صورتم و پوشانده بود کمکم کرد که بشینم! گرت های صورتم و تکوند و گفت +: خوبی دختر؟ با گیجی پرسیدم -: مجروح ها ؟ پایگاه؟ چی شد یه دفعه!!!!؟؟ +: خیلی خب آروم باش پایگاه و زدن! مجروح ها شهید شدن! با این حرفش انگار تموم غم های دنیا توی تنم رخنه کرد! زدم زیر گریه! که گفت +: گریه نکن دختر قوی باش ما واسه همین اینجاییم! با گریه زار زدم -: دیگه خسته شدم میخوام برگردم خونمون! هیچ کس کمکم نکرد بتونم شوهرم و راضی کنم برگردیم!!! +: جنگ همینه دختر خوب! ما که میخوایم اول تا آخر بمیریم پس همون چه بهتر که با شهادت بمیریم! به سختی از جام بلند شدم چادرم و تکوندم اما اونقدر خاکی بود که با تکوندن هم درست نمیشد! وبه راهم ادامه دادم! ماشین مجروح ها حرکت میکرد رو به روی ماشین ایستادم رو به روم ترمز کرد و مرد سر از پنجره ماشین بیرون اورد و پرسید +: برو کنار خانم! با گریه گفتم -: شوهرم کجاست؟؟؟ مرد با همون لهجه اصفهانیش جواب داد +: شوهرت کی کی هِست؟ خواستم جپابش و بدم که عمو اکبر با دیدنم گفت -: اع این که خانم برادر سیّده!!! میدونم کجاست سوار شین! ناچار سوار شدم! فضای غبار آلودی بود! برق آفتاب همه رو آزار میداد مجروح ها خونی و خاکی عقب ماشین روی هم افتاد بودن بعید میدونستم همه اشون زنده باشن! هیچ وسیله ای نداشتم که بتونم پانسمانشون کنم! به محض اینکه ماشین متوقف شد از ماشین پیاده شدم به دنبال حاج پازُکی پرس و جو میکردم! اون حتما از سپهر خبر داشت! سر درگم بودم هلی کوپتر های دشمن از بالای سرمون مثل ملخ پرواز میکردن! از آسمون گلوله میبارید! کشته ها اونقدر زیاد بودن که برای جمع کردنشون وقت ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا