#خاطره_شنیدنی_از_جوان_ورامینی
#ارسالی_کاربران
🌹روایت دیدار با آشنای نا آشنا🌹
شاید بی مقدمه سر اصل مطلب رفتن موجب آن شود که زیبایی روزگاران گذشته را بهتر بتوان تداعی کرد،تنها آن چیزی که سبب می شد بتوانم ادامه راه را بهتر وبااشتیاق بیشتری پیگیری کنم،تنها یک چیز بود؛خواندن قرآن در مجلسی که متعلق باشد به سید وسالار شهیدان،
اولین مسابقه را درست در سن شش سالگی شرکت کردم آن هم در مسجد مرکزی شهر که متعلق بود به نام آقاصاحب الزمان[مسجد صاحب الزمان(عج)]
بعد از آن که موفق به کسب رتبه برتر شدم وهدیه خود را دریافت کردم ؛احساس کردم هنوز باید به دنبال چیزی دیگر در این راه باشم
نا خود آگاه باهمان حالت آن سن سال از پدرم پرسیدم آیا در اینجا نماز هم خوانده می شود؟
پدرم هم که از اشتیاق من برای خواندن قرآن آگاه بود؛بی معطلی پاسخی داد که مرا به شرکت در جلسات مسجد فراخواند.
از تلاوت آن روزها در مسجد صاحب الزمان گذشت تا آنکه در سنین ۹یا۱۰سالگی درست ۳سال بعد در مراسمی از طرف مدرسه مان در روزی که متعلق بود با آقا امیرالمومنین(ع) بک روحانی که از رنگ وشمایل عمامه اش می شد فهمید از سادات هست سوالی پرسید ومن هم براساس آموزه هایی که از پدرم آموخته بودم پاسخ سوال را دادم.
باورم نمی شد از طرف آن روحانی سید هدیه ای مادی وهم معنوی دریافت کردم.
باورم نمی شد به سوال من نه تنها پاسخ تاییدی داده شد بلکه حتی مرا به ادامه حضور در این محافل تشویق کرد.
سوال آن بود که چرا سادات شالشان سبز رنگ وهست وروحانیت سادات بایستی رنگ عمامه شان به این طریق باشد وعوام هم رنگ دیگر
وبه کل فلسفه عمامه بر سرگذاشتن روحانیون چرا به این شکل می باشد؟
من سریع پاسخ ندادم و به قدری مکث کردم که حاضرین پاسخ هایشان را بدهد.
این احتمال را ممکن بود که پاسخ صحیح را هر لحظه تایید می کردند ومن دیگر پاسخی نمی دادم ولیکن من درنگ کردم وفقط حضور دوباره در آن محفل ومجلس برایم شوق آور بود.آن هم پس از گذشت سالها حضور در چنین برنامه ای فرصت داشتم که به نوعی انگیزه ای مجدد به دست بیاورم
خلاصه پاسخ ها یکی پس از دیگری اشتباه بود و دیگر من هم کلافه از پاسخ های غلط؛سریعا با صدای بلند از جا برخاسته وپس از کسب اجازه در سنین کودکی گفتم: حاج آقابه دلیل عید غدیر هست که پیامبر برای حضرت علی مقام امامت وجانشینی بعد از خود را تعیین کردند وایشان هم عمامه را بر سر او گذاشتند .
خلاصه سالها فهمیدم فلسفه عمامه بر سر گذاشتن چه بود!...
علی ایحال پاسخم در کمال ناباوری این بارهم به این طریق تایید شد.
آن سید از من خواست جلوتر بروم وهدیه ام را از او دریافت کنم
جدای یک هدیه عمومی چون او منتسب به سادات هم بود برایم یک هدیه تبرکی دیگر هم اعطا کرد.
آنقدر حادثه واتفاق آن روز برایم در برنامه ای که مدرسه مان در مسجد گرفته بود شیرین بود که تا کیفم را بر زمین نگذاشته برای مادر وپدر با همان هیجانی که داشتم تعریف کردم.
نمیدانم بعد از آن برنامه آیا مسجد مرکزی شهر رفتم یانه.
ولی یک شب برایم در آن روزگار رنگ وبوی دیگری داشت.
شنیده بودم شنبه شب ها هر هفته مستمر یک قاری در مسجد می آید وبرای سایرین قرآن را با الحان ونغمات عربی تلاوت می کند.
نمی دانم چرا هیچ گاه برایم فراهم نشد آنجا بخوانم.
ناخود آگاه یک شب به قول گفتنی دل را به دریا زدم و به مسول برگزاری برنامه شنبه شبها که بازهم از سادات شهر بود با همان لحنی یک نوجوان یازده،دوازده ساله داشت.خیلی آرام و با کلام آهنگین گفتم من هم اجازه هست یک شب تلاوت کنم؟
آن هم بدون مقدمه دیدم همان لحظه به من گفت بله چرا که نشه
باورم نمی شد شنبه شب در حضور مردم.
تا شنبه یک هفته زمان بود و فرصت.
خلاصه شنبه موعد تلاوت سر رسید. به بالای جایگاه رفتم تا قرآن را شروع کنم
بعد از مدتی تلاوت دیدم که فردی در بین جمعیت صدای تشویق هایش به گوشم می رسید.
باعث شد کمی تلاوت را طول دهم.
تلاوت ۵دقیقه ای شد ۱۵دقیقه.دلم را لرزاند.توجهش به آیات ومعنا ونغماتی که به کار می بردمجالب بود.
نمی دانم چرا در این مدت چهره اش تغییر کرده بود.فقط یادم هست که او را #آقای_محمودی صدا می زدند.
بعد ها که با پدرم در نماز جمعه ای که مقابل حسین رضا وکارخانه قند برگزار شد سریع پدرم را صدا زدم بابا من این آقا را می شناسم.او #آقای_محمودی هست که من او را دیدم.
آری او #آیت_الله_محمودی امام جمعه محترم شهرمان بود که در این سال ها هربار او را می دیدم وتوفیق زیارتش را داشتم.
آرام وصبور در آن شب پای رحل قرائت به آیات الهی گوش فرا داده وسبب شد که این راه را با برکت کلام وحی وآموزه های بعد از قرائت آن شب به وفور مرور کرده و حسرت آن روز ها بر دلم بماند.
حوادث پیشامده مربوط هست به سال ۱۳۸۲ یعنی حدود ۲۰سال پیش
#سید_مهدی_طباطبایی_قاری_قرآن
پــایــگاه اطــلاع رســانی دفــتــر
آیت الله محــمـودی گلپایگانی
https://eitaa.com/mahmudi_ir