کاش یه مغازه کوچیکی بود یه پیرمرد و پیرزن مهربونی روی یه صندلی قدیمی نشسته بودن و نوار کوچیکی کنار دستشون میخوند و قربون صدقه هم میرفتن،میرفتیم پیششون و غمامون رو میفروختیم و بجاش خوشحالی میگرفتیم،ساعت ها کنارشون مینشستیم و اونا از عشقشون برامون حرف میزدن، ما هم وجودمون پر از زیبایی و ارامش میشد
ִֶָ 𝓶𝓪𝓱𝓷𝓸𝓸𝓻 ִֶָ
ایمانم را گرفتهام روی دستم
و میخواهم مواظبش باشم
اما فرار میکند و یکجا نمینشیند.
گویا دوستم ندارد و آرام نمیگیرد.
بهانه میکند و همهجا با من نمیآید.
من نگهبان خوبی برایش نیستم.
او این را میداند.
چگونه با این ایمان به سراغ تو بیایم؟
کاری برایم کن آقا!
حال ایمانم خراب است...
ִֶָ 𝓶𝓪𝓱𝓷𝓸𝓸𝓻 ִֶָ
ترکآی قشقایی یه شعر دارن که میگه:
گزیم آغلار ایرگ بیلیر دردنه((:
چشام گریه میکنه قلبم فقط میدونه دردشو((:
هچ بیلمزدم خوش گینلرم قدرنه
هیچ نفهمیدم قدر روزای خوبمو
ִֶָ 𝓶𝓪𝓱𝓷𝓸𝓸𝓻 ִֶָ