eitaa logo
محرم دل
280 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
﷽ میخوای بدونی مطالبِ کانال مَحرمِ دل، راجع به چیه و کیا دارن داخلش محتوا بارگذاری می کنند؟ یه سر کوچولو بزن به این لینک 👇 https://eitaa.com/mahram_e_del/1096 🌸امید که قبول اُفتد🌸 راه ارتباط با ادمین ها: ⛭ @Mahramedel@mj62moradi ایجاد:۹۶/۱۰/۱۷
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج محــــمدجوادمــرادی .mp3
9.52M
ع به کانال ما بپیوندید 👇👇👇 🔅__________________🔅 🇮🇷 @mahram_e_del 🇮🇷 🔅__________________🔅
هست، شاهِ شهدا گوش به فرمان حسن تا ابد هرچه کریم است به قربان حسن ع به کانال ما بپیوندید 👇👇👇 🔅__________________🔅 🇮🇷 @mahram_e_del 🇮🇷 🔅__________________🔅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت ششم 🔶سالن اجتماعات محل کار ذاکر🔶 ساعت حدودا چهار عصر شده بود و همه جمع شده بودند اما هنوز خبری از فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب نبود. ذاکر در ردیف اول نشسته بود و کسی جرات نداشت از تاخیر پیش آمده در جلسه به ذاکر حرفی بزند. از بس چهره‌اش، نمایانگر بی‌قراری و استرس زیادی بود. تا این که بالاخره در باز شد و فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب وارد جلسه شدند. همه به احترامشان قیام کردند. آنها در ردیف اول مستقر شدند و مجری برنامه، بی‌درنگ پشت میکروفن قرار گرفت و جلسه را شروع کرد. همین طور که مجری حرف میزد و از قاری برنامه دعوت میکرد، فرهادی بزرگ و خاج عبدالمطلب درِ گوشی با‌هم حرف میزدند. -ممنون که با درخواست بازنشستگیم موافقت کردید. حدودا چهار سال پیش درخواست داده بودم اما حاج‌آقا مصطفوی صلاح ندونستند. -خب خدا را شکر که شما عاقبت بخیر شدی برادر. دعا کن حاج آقا مصطفوی یه کم حساسیتش از رو من برداره. بخدا من مریضم. هم قلبم و هم دیابتم نمیذاره راحت زندگی کنم. حسایت‌های حاجی مصطفوی هم شده قوزِبالای قوز. -اگه اجازه بدید فردا که میخوام برای خدافظی خدمتشون برسم، سفارش شما را بکنم. -آی خدا خیرت بده. اگه یه کلمه بهش بگی که لطف بزرگی کردی. -حتما. انجام وظیفه است. فقط راستی یه سوال! -جانم! -چی شد بعد از چهارسال موافقت شد که من برم؟ من که شاملم نمیشد. نامه جبهه‌ام آوردم اما سنواتم در دستور قرار نگرفت. چی شد یهو جور شد؟ قاری قرآن داشت در اوج میخواند و آن دو نفر برای این که صدای همدیگر را بهتر بشنوند باید به هم نزدیک‌تر می‌شدند. -ولش کن. الان که وقت این حرفا نیست. برو خوش باش برادر. - نه جان من چی شد که یهو یاد من افتادین؟ یادمه سه چهار ماه قبل گفتین که درخواست اِعمال سنوات هیچ کس در دستور نیست و دیگه هی نامه نزنین و این حرفا! -هیچی! دیدم ... والا ... ما به تو خیلی مدیونیم. حاج عبدالمطلب که از این مِن‌مِن کردن‌های فرهادی بزرگ حس بدی پیدا کرده بود، دست چپش را روی زانوی راستِ فرهادی بزرگ گذاشت و گفت: «اگه الان نگی چرا و چی شد که یهو یاد من افتادین و دلتون برای درخواست چهار سال پیشِ من سوخته، نمیذارم این جلسه ادامه پیدا کنه!» فرهادی بزرگ که متوجه شده بود حاج عبدالمطلب دست‌بردار نیست، مثلا خواست بحث را جمع کند اما زد خراب‌ترش کرد. گفت: «بذار بعد از جلسه حرف می‌زنیم.» حاج عبدالمطلب گفت: «پس یه چیزی هست که باید بعد از جلسه و اعلام عمومی رفتنِ من به خوردم بدین! حالا که اینطور شد، من قصد رفتن ندارم. تا ندونم چرا یهو باید برم پامو از اینجا تکون نمیدم. هنوز حداقل بیست ماهِ دیگه تا اتمام حکم من مونده.» برای لحظاتی فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب چشم‌در‌چشم شدند و با سکوت عمیقی به یکدیگر خیره شدند. به محض صدق الله گفتنِ قاری، مجری میخواست به روی سِن برود که حاج عبدالمطلب مجری را احضار کرد. فرهادی بزرگ با حرص و خشم اما آرام، طوری که فقط خودِ حاج عبدالمطلب بشنود، به او گفت: «دست بردار! خرابش نکن!» اما حاج عبدالمطلب که مشهور بود به تصمیماتِ درستِ آنی و فانی، درِ گوشِ مجری برنامه گفت: «برو بالا و بگو جلسه کنسله و همه برگردن سرِ کارشون. زود باش!» مجری زبان بسته که زبانش قفل شده بود، فقط نگاهی از روی تعجب و دلهره به حاج عبدالمطلب کرد و وقتی دید فرهادی بزرگ هم حرفی ندارد و ترجیح داده سکوت کند، اطاعت امر کرد و بالای سِن رفت و ختم جلسه را اعلام کرد. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
جمعیتِ همکاران هاج‌و‌واج به هم نگاه می‌کردند. کارد به ذاکر میزدی، خونش درنمی‌آمد. سرش را پایین انداخت و به نشانِ تاسف سرش را تکان داد و اندکی پیشانی‌اش را خاراند. حاج عبدالمطلب از سر جایش بلند شد و به طرف در خروج رفت تا سالن را ترک کند. همه به جز فرهادی پدر و پسر و ذاکر و مجری برنامه، دسته دسته سالن را ترک کردند. 🔶منزل الهام🔶 المیرا در حال خورد کردن خیار و گوجه برای درست کردن سالادِ افطار بود. تلوزیون روشن بود اما کنترل را برداشت و زد کانال ماهواره. زیر چشم به الهام نگاه کرد. دید الهام تو خودش هست و روی مبل دراز کشیده و بی‌هدف در اینستا می‌چرخد. -الهام تو این سریال جدیده رو دیدی؟ الهام حرفی نزد. -الهام! با تو ام! الهام متوجه صدای مادرش شد و با بی‌حوصلگی گفت: «چی؟ کدوم؟» -اینو! ببین! الهام چند ثانیه از سریال را دید و گفت: «نه. حوصله ندارم.» -تو هنوز تو فکر حرفای نرجسی؟! خب نمیگم نباید باشی. چون آدمی. احساس داری. دلت مثل خودم نازکه. اما الهی فدات شم! اون یه چیزی. مهم نیست. یه روزی خودم جوابشو میدم. حیف تو نیست اینجوری پژمرده کِز کردی رو مبل! -ولم کن مامان. حوصله ندارم. -حتی حوصله منم نداری؟ پاشو بیو قشنگم! پاشو بیا یه کم به مادر پیرِت یه کمکی کن! ثواب داره به خدا. الهام با شنیدن این حرف، بالاخره بعد از چند ساعت ناراحتی، لبخندی زد و پاشد رو مبل نشست و رو به مامانش گفت: «تو؟ تو پیری بلا؟ هر کی من و تو رو میبینه فکر میکنه تو خواهر کوچیکمی! از بس از من سرتری!» -ای بابا! دیگه این مامان دیگه اون مامان هفت هشت سال پیش نیست. -نگو مامان! نگو خدا قهرش میگره. بخدا اگه تو مسجدی نبودی و چادری نبودی... مگه خودت نمیگفتی تو باشگاه چند بار چند تا خانم ازت واسه پسراشون خاستگاری کردند؟ المیرا قهقهه‌ای زد و گفت: «وقتی بهش گفتم شوهر دارم و دوسِشَم دارم، نزدیک بود سکته کنه بیچاره! دیگه اگه می‌فهمید دختر فوق لیسانس و طلبه دارم، لابد پس میفتاد!» تا این حرف را زد، الهام از خنده روده‌بُر شد. -پاشو بیا کمک کن تا زود کارم تموم بشه و با هم بریم مسجد! -من نمیام مامان! دیگه پامم اونجا نمیذارم. المیرا لبِ پایینش را گاز گرفت و با دلخوری گفت: «نگو الهام! زشته از تو!» -مامان تو رو خدا بذار دیگه چشمم به نرجس و خبرچیناش نیفته. حالم بد میشه ازشون. صورتم داغ میکنه وقتی چشمم به اینا میخوره. -باشه حالا. امشب نیا. من میرم. دلتنگ خانم مهدوی‌ام. برم ببینم پسرش بهتره یا نه؟ راستی برم ببینم این آخوند جدیده چطوریه؟ @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
🔶مسجدالرسول🔶 حدود یک ساعت به نماز مغرب مانده بود. دو نفر در حال گفتگو با داود بودند. یکی از آنها که اسمش بیوک بود، چاق با شلوار آبیِ لی و کفش‌های قیصری بود. ریش پرفسوری داشت و تمام سرش را هم بخاطر کاشتن مو تراشیده بود. -حاجی این دو تا دستگاه رو با بهترین تخفیف بهت دادم. سومی هم که گفتی فردا برات میارم. ولی دیگه قیمت اون با دلار امروز محاسبه نمیکنما. با دلار فردا محاسبه میکنم. -با هر دلاری که دوس داری حساب کن. به قول اون بنده خدا که گفته بود«این مشکل آمریکاست که هر روز دلارش بالا و پایین میشه و خودشم بیاد مشکلشو حل کنه.» با هم خندیدند. -راستی یه چیز دیگه! حاجی کرایه این دو مانیتور بزرگ پای خودت. اما مانیتورِ دستگاهِ فردا که میخوام برات بیارم، کرایه اون مانیتور بهت تخفیف ویژه میدم. بذار روحِ بابامم تو این کار خیر شریک بشه! داود با خنده‌ای از روی شیطنت گفت: «واسه روح مادرت نمیخوای کاری کنی؟!» او هم لبخندی زد و گفت: «از شانسِ بدِ شما هنوز نمرده. اونم وقتی مُرد چشم. حاجی نزنی با دعا و وِرد و این چیزا ننمو ناکار کنیا!» داود خیلی از این حرف بیوک خندید. بعدش گفت: «خدا حفظش کنه. اما قول بده اگه بعد از صد سال دیگه اتفاقی واسه مادرت افتاد...» باز هم بیوک با لبخند جواب داود را داد و گفت: «باشه. اصلا همه خیراتِ نه‌نهء نمرده ما واسه این مسجد! ولی حاجی خوشم اومده ازت. کَلت بو قرمه سبزی میده. کاش دوره ما هم یکی دستمونو می‌گرفت و به بهانه آتاری می‌آورد مسجد. نه این که ولمون کنن تا تو نکبت خودمون بِلولیم.» -حالا کجاشو دیدی! راستی آقا بیوک! تو پسر داری؟ -آره. نوکر شما آرمان. کلاس پنجمه. -خوبه. همین محل می‌شینین! درسته؟ -آره. دو تا کوچه پایین تر. چطور؟ -بهش بگو از امشب بیاد لیگِ رمضان ثبت نام کنه. خوش میگذره بهش. -باشه اما گفته باشما. هر چی دَر و وری گفت و بچه‌های مردمو فحش‌کِش کرد گردن خودشه‌ها! -اونش با من. بفرستش بیاد. درستش میکنم. -حاجی ولش کن. اینطوری که تو گفتی میکنم، دلم هزار راه رفت! با این حرف آقابیوک، داود و شاگر بیوک از بس خندیدند، دیگه نایِ نفس کشیدن نداشتند. وسط همین خنده‌ها بود که حاجی مهدوی(پدر حاج آقا مهدوی) با دو تا سینی بزرگ حلوا وارد مسجد شد. بیوک و شاگردش خدافظی کردند و رفتند. -سلام جناب مهدوی! سلام قوت قلب داود! -سلام از ماست پسرم. قبول باشه. -ممنون. به‌به چه حلوایی. تخم مرغی هست اگه اشتباه نکنم. درسته؟ -آره. عروسم فقط همین یه مدل حلوا رو بلده. ولی خداوکیلی خیلی خوشمزه درست میکنه. -آهان. خانم حاج آقا مهدوی خودمون. درسته؟ -بله. هر شب میان مسجد. ظهرها هم میان. دیشب خیلی از این دو روز سخنرانی شما تعریف میکرد. -محبت دارند. راستی تا کسی نیومده میخواستم یه چیزی بگم! حاجی مهدوی سینی‌ها را گذاشت روی تختِ وسط حیاط مسجد و خادم مسجد به طرف سینی‌ها آمد. داود و حاجی مهدوی وارد حجره داود شدند. حاجی مهدوی دید بالای حجره نوشته شده: «به حجره دیوید خوش آمدید. نه مزاحمید و نه حتی لازم است در بزنید. بفرما داخل!» حاجی مهدوی لبخندی بر لبانش نقش بست. بسم الله گفت و وارد حجره دیوید شد. دید فضای داخل حجره کاملا تغییر کرده. پر از کاغذها و تصاویر شاد و رنگ و لعاب جذاب است. دو تا مانیتور بزرگ هم روی دیوار نصب شده و دستگاه‌های لازم هم بالای آن نصب شده. یعنی در فضای حجره و روی زمین و جلوی دست و پای بچه‌ها هیچی نیست. تا هر چه دلشان خواست جفتک بیندازند. -ماشاءالله! فکر همه‌جاشو میکردم الا این دم و دستگاه! خب حالا زلزله از کی آغاز میشه به امید خدا؟ داود لبخندی زد و گفت: «از نیم ساعت دیگه به امید خدا!» -خیلی هم خوب. خدا خیرت بده. پول اینا رو از کجا آوردی؟ -لب تاپم فروختم. مهم نیست. فقط دعا کنید بگیره. -خدا به دلِ صاف و انگیزه و نیتت نگاه میکنه. مگه میشه ببینه از خود گذشتگی کردی و دستت نگیره! اما مراقب باش. از امشب طوفان در راه داری. -میدونم. ولی همین که شما و حاج خانمتون هوام دارین، برام دلگرمیه. البته فکر کنم حاج آقا بهتون گفته باشن که کلا تنم میخاره واسه دردسر. دِکارت(فیلسوف بزرگ غربی) یه جمله‌ای داره که میگه«شک میکنم. پس هستم.» منم باید بگم«تنم میخاره واسه دردسر. پس هستم.» @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
هدایت شده از گرکانیها
🍃❄🍃❄🍃❄🍃❄🍃 ❄🍃❄🍃 🍃❄ ❄ 🌸‍ ‍ پانزدهم ماه مبارک 🌸‍ 〖 اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ طَاعَةَ الْخَاشِعِينَ وَ اشْرَحْ فِيهِ صَدْرِي بِإِنَابَةِ الْمُخْبِتِينَ بِأَمَانِكَ يَا أَمَانَ الْخَائِفِينَ.〗 ● خدايا در در اين ماه طاعت فروتنان را نصيبم كن، و سينه ام را براى انابه همانند بازگشت خاضعان باز كن به امان دادنت اى امان ده هراسندگان. 🆔 @dehestanegarakan
محرم دل
👇👇👇 گاهی هدایای بسیار ذی‌قیمتی هم برایشان می‌آورند که یا قبول نمی‌کنند و یا اصلاً نگه نمی‌دارند و س
✍️بخش سوم 🔶در حال حاضر، دارایی شخص اول کشور چقدر است؟ 🟡تنها دارایی ایشان یک خانه در پایین شهر است که پس از اینکه از مشهد به تهران آمدند، آن را تهیه کردند. این خانه هنوز هست. منزل پدری‌شان در مشهد را هم حسینیه کرده اند. مرحوم آقای شمقدری آنجا را اداره می‌کرد که در اثر کرونا از دنیا رفت. حالا آقازاده‌اش در ماه‌های محرم، صفر و رمضان در آنجا مراسم برگزار می‌کند. آقا از مال دنیا چیز دیگری ندارند، چون تعلق خاطری به مال دنیا ندارد. 🔶حضرت آقا در تصرف اموالی که در اختیارشان هست (اعم از وجوهات شرعی و اموال نهادهای زیر نظر ولی فقیه) چگونه عمل می‌کنند؟ آیا در ارتباط با زندگی شخصی‌شان هیچ‌گونه تصرفی در این اموال دارند؟ 🟡ابداً ابداً ! ایشان از این امکاناتی که ذکر کردید، وجوه شرعی و امکانات نهادهایی مثل بنیاد مستضعفان و ستاد اجرایی مطلقاً در زندگی خود و خانواده‌شان استفاده نمی‌کنند. 🔶پس هزینه زندگی‌شان چگونه تامین می‌شود؟ 🟡از محل هدایا و نذوراتی که مقلدین و علاقه‌مندان به شخص ایشان تقدیم می‌کنند. ایشان با صرفه‌جویی، حداقل مخارج خانواده را تامین می‌کنند و مازاد آن‌را در کمترین زمان ممکن بین نیازمندان، به‌خصوص مردم مناطق محروم انفاق می‌کنند. یک بار یادم هست یکی از سران کشورها آمد اینجا و می‌خواست از پله‌ها بالا برود. تعجب کرده بود که این چه زندگی‌ و خانه‌ای‌است؟! هدایای گران‌قیمتی از طلا و جواهرات هم برای آقا آورده بود. آقا بدون اینکه توجهی به آن هدایا بکنند، آنها را فرستادند چندجا قیمت کردند و فروختند و از پول آن هدایا در مناطق محروم تعدادی منزل برای فقرا تهیه کردند. ایشان حتی پولی که به عنوان هدیه به‌دستشان می‌آید، با وجود اینکه به فتوای خودشان هدیه خمس ندارد، همان ‌وقت خمسش را می‌دهند و صبر نمی‌کنند تا سر سال برسد. 🔶اقلام نفیس از مقوله کتاب یا اشیاء تاریخی را که به آقا اهدا می‌شود، چـه می‌کنند؟ 🟡آنها را به آستان قدس واگذار می‌کنند. از مجموعه آثار اهدایی که عمدتاً مربوط به دوران رهبری ایشان است، موزه‌ای تشکیل شده است. 🔶حضرت آقا با خانواده شهدا و ایثارگران ارتباط خاصی دارند. در این زمینه هم اگر خاطره‌ و نکته‌ای دارید، بفرمائید؟ 🟡 شاید هیچ مسئولی در کشور، به اندازه آقا در منزل خانواده شهدا حضور پیدا نکرده است. حتی در سفرهایشان به مشهد که بعضاً من هم همراهشان بودم، با خانواده شهدا دیدار داشتند. البته خانواده‌هایی که دو یا سه شهید داده‌اند، حق تقدم دارند. بعضاً از حرم که برمی‌گشتند با اینکه خسته بودند، به دیدار خانواده شهدا می‌رفتند و تا دیر وقت با آنها دیدار داشتند. زمانی که حالم مساعد بود، من هم بعضاً در خدمت ایشان به دیدن خانواده شهدا می‌رفتم. معمولاً هم به خانواده‌ها نمی‌گفتند که آقا می‌خواهند بیایند. می‌گفتند یکی از مسئولان یا فرماندهان سپاه یا ارتش می‌خواهد بیاید«به دلیل رعایت مسائل امنیتی چنین گفته میشود. ضمنا دروغ نیست و ایشان فرمانده معظم کل قوا هستند و مسئول هم هستند.» در را که می‌زدیم، مثلاً پدر شهید که می‌آمد در را باز می‌کرد و آقا را می‌دید، جا می‌خورد. آقا معمولاً پس از ورود و نشستن در اتاق پذیرایی می‌گفتند: «پدر شهید این طرف من بنشیند، مادر شهید آن طرف.» در دیدارهایی که فرزندان شهید هم حضور داشتند، بچه‌های شهید را روی زانو می‌گذاشتند و به سر و صورت آنها دست نوازش می‌کشیدند. همان‌طور که قبلاً در مورد هدایا و نذوراتی که مقلدین و علاقه‌مندان به حضرت‌آقا تقدیم می‌کنند اشاره کردم، از حداقل آن در زندگی شخصی خود استفاده می‌کنند و بقیه را از طریق افراد و مجاری مورد اعتماد، به حاشیه شهرها و مناطق محروم به در خانه افراد می‌فرستند و بعضاً گره‌های بزرگی از زندگی آنها را باز می‌کنند؛ اما دریافت‌کنندگان اصلاً نمی‌دانند از طرف چه کسی و از کجا به آنها کمک شده است. اما غصه و اندوه حضرت آقا برای مردم فراتر از اینهاست و همین غصه آقا را پیر کرده است. چه در دولت‌های قبلی و چه حالا مسئولین درجه یک که می‌آیند خدمت ایشان سراغ ندارم که سفارش مردم و معیشت مردم را نکرده باشند. مهم‌ترین دغدغه ایشان رسیدگی به مردم، بالاخص نیازمندان و افراد آسیب‌پذیر است. ✍️ادامه دارد... به کانال ما بپیوندید 👇👇👇 🔅__________________🔅 🇮🇷 @mahram_e_del 🇮🇷 🔅__________________🔅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1401092842551.mp3
3.9M
دانلود فایل کامل برنامه ✳️ جلسه شانزدهم 🎙 حجت الاسلام محمدهادی فلاح خورشیدی 💠 ضرورت و فایده معرفت النفس از دیدگاه قرآن به کانال ما بپیوندید 👇👇👇 🔅__________________🔅 🇮🇷 @mahram_e_del 🇮🇷 🔅__________________🔅