eitaa logo
محرم دل
280 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
﷽ میخوای بدونی مطالبِ کانال مَحرمِ دل، راجع به چیه و کیا دارن داخلش محتوا بارگذاری می کنند؟ یه سر کوچولو بزن به این لینک 👇 https://eitaa.com/mahram_e_del/1096 🌸امید که قبول اُفتد🌸 راه ارتباط با ادمین ها: ⛭ @Mahramedel@mj62moradi ایجاد:۹۶/۱۰/۱۷
مشاهده در ایتا
دانلود
❌️ بستن مو به صورت به دم اسبی در مدارس ژاپن به دلیل تحریک جنسی پسران ممنوع اعلام شده!! 👈 حالا عده ای شریعت و را به تمسخر و سرزنش گرفتند که مگر کسی در قرن ۲۱ با مو تحریک می شود؟ همه تلاششون رو کردند که توو خیابون های مملکت اسلامی، بی حیایی رو رواج بدَن 🇵🇸🇮🇷 👇👇🇮🇷🇵🇸 https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گونی ها را روی زمین کشید. به مروتی داد:"لامصب! الکی زر زر می کنی هر روز که بار نیس. پس چجوری امروز دو تا گونی آشغال آوردی؟ معلومه که میری دنبال علاف بازی." مسعود دستش را روی جیب فندک کشید و گفت:"آق مروت! امروز شانسی یه محل بودم خیلی بار خالی کرده بودن. وگرنه..." "مروت نه... مروتی... خر خودتی بچه... وقتی پول این گونی رو ندادم بهت حالیت میشه که نباس منو دور بزنی" مسعود عرق سردی روی بدنش نشست:"آق مروتی! غلط کردم. فردا بیشتر میارم. امشب باید داروهای خواهرمو بگیرم. پولو واسه اون میخوام". مروتی داد کشید:"اینم دروغ بعدیت. برو برو فردا شب بهت میدم پولتو" "مرگ من! ملیح تشنج میکنه داروش نباشه. اصلا خودت بیا اندازه ی داروش فقط پول بده. مرگ من!" اشک از چشمش سرازیر شد. از صدای خنده ی مروتی لرزی به بدنش افتاد. مروتی پول را به صورت مسعود پرت کرد. خم شد. پول را برداشت. با گوشه ی چشم نگاهش کرد. مشتش را گره کرد. رگ گردنش متورم شد. زیر لب زمزمه کرد:"لامروت" و به سمت خانه رفت. مریم و سعید و ملیحه به سمت در دویدند. مسعود به هر کدام یک هلو داد. همه خوشحال به اتاق رفتند. آبی از شیر کناری حوض، به دست و صورتش زد. داروها را به مادر داد:"خیر ببینی پسر. مردم تازگی ترشی هم نمی خورن انگار. سفارشا کم شده" مسعود در یخچال را باز کرد و شیشه ی آب را بیرون آورد:"باید ببریم بالاشهر بفروشیم. این محل خریدار کمه" روی زمین نشست و پاهایش را مالید:"خرج داروها و بچه ها زیاده. امروز خیلی راه رفتم. لامروت هم که اذیت میکنه. کاش کار بهتری داشتم. خودم رییس خودم بودم" سعید روی پایش نشست. مسعود بغلش کرد. لپش را کشید. روی هوا چرخاندش. سعید مثل هواپیما دستهایش را باز کرد. مادر به آشپزخانه رفت. آستین بلوز را تا آرنج بالا کشید. با صدای بلند گفت:"خب خب! از اون فکر بیخودی ها دوباره نکنیا. یه وجب بچه رییس خودم باشم! چهار تا سیم و چوب بهم وصل کنی و چهار تا خونه و میز بسازی که نشد کار. مروت لا مروته! قبول؛ ولی کی بهت کار میده؟ همینو بچسب." سرش را از در آشپزخانه بیرون آورد:"نکنه باز داری چیز میز بیخودی میسازی؟" مسعود که تازه یادش آمد دو تا گونی پر از آشغال های خوب را داده و رفته، بدنش داغ شد. خمیازه ای کشید:"من میرم پایین دراز میکشم تا شام حاضر شه" ادامه دارد... 🇵🇸🇮🇷 👇👇🇮🇷🇵🇸 https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام رضاجان ⚘️به نیابت از همه مشتاقان آستانتان ⚘️به نیابت از همه دل شکستگان و دلدادگان ⚘️به نیابت از همه آرزومندان شما ⚘️به نیابت از دوستانمان که عشق شما را در دل دارند و نگاهشان به سمت شماست ⚘️به نیابت از یاران سفر کرده و عزیزانی که افتخار خادمی آستان ملک پاسبان شما را داشتند و ان شالله سر سفره شما میهمانند ⚘️به نیابت از پدران و مادرانی که با مهر شما ما را پروراندند ⚘️به نیابت از خانواده هایی که تا نام شما آمد، سر از پا نشناختند و مسافرانشان را راهی نوکری و خدمت به زوار شما نمودند ⚘️به نیابت از امام و شهدا به ویژه 🇵🇸🇮🇷 👇👇🇮🇷🇵🇸 https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسعود که تازه یادش آمد دو گونی پر از آشغال های خوب را داده و رفته، بدنش داغ شد. خمیازه ای کشید:"من میرم پایین دراز میکشم تا شام حاضر شه" از جیبش چند چوب و شیشه ی کوچک و آینه ی شکسته را بیرون آورد. دستش را پشت پستو کرد تا جعبه را بیرون بیاورد. دلش ریخت. جعبه نبود. بلند شد. تا کمر پشت پستو رفت. پیدایش نکرد. نگاهش به اطراف چرخید. متوجه تمیزی و مرتبی زیرزمین شد. یادش آمد صبح با عجله جعبه را زیر تخت سر داده بود. قلبش تند تند زد. روی زمین نشست. زیر تخت را نگاه کرد. جعبه نبود. نفسش بند آمد. ملیحه که دو سال از او کوچکتر بود به زیرزمین آمد. "داداشی! من صبح دیدم جعبه رو قایم کردی. قبل اومدن مامان بردمش تو کمد بالا گذاشتمش. خیالت راحت" مسعود نفس عمیقی کشید. ملیحه را بغل کرد. سرش را به سرش چسباند:"مامان نباید اونها را ببینه. به تو نشون میدم بعدا. بهش اصلا نگیا. اگه ببینه میریزه دور. مثل قبلیا. باشه ملیحم؟!" ملیحه لبخند کوچکی زد. یواش گفت:"خیالت راحت داداشی.. به شرطی که قول بدی واسه منم از اون خونه کوچولوها درست کنی. اصلا... اووووم .... چرا مامان میریزه دور؟ اینا خیلی باحالن که. از اون قبلیا صندلی و میزشو برداشته بودم به دوستم نشون دادم. ۵۰ تومن پول داد واسش. فک کن.. ۵۰" مسعود چشمهایش گرد شد:"مامان میگه من حواسم به کار نیست اون وقت. شب و روزم میشینم پاش. واقعا هم وقتی میشینم پاش حواسم از دنیا میره. بگو ببینم کجا بردی فروختیش؟" ملیحه که از همراهی مسعود کلی ذوق کرده بود، سرجایش جابجا شد و آب دهانش را قورت داد:"یادته چند ماه پیش یه میز صندلی خیلی بانمک ساختی؟ مامان تخت رو پیدا کرد ولی اونها رو نه؛ چون من یواشکی برداشته بودم و قایم کرده بودم." سرش را به گوش مسعود نزدیک کرد:"یه روز بردم مدرسه. بچه ها دیدن. سارا از همه بیشتر واسش پول داد. دیدم تو خونه باشه مامان میندازدش دور. منم دادمش به اون پولشو گرفتم. تااااازه هر روز بچه ها پیگیرن که بازم میخوایم". "حیف که وقت ندارم. نمیدونم چرا تازگیا مروت اخلاقش یه جوری شده باهام. هم محبت داره هم اذیت می کنه. میشد کنار این کارم اونها رو درست میکردم کلی فروش داشت". مادر سرش را از پنجره ی زیرزمین داخل آورد:"ملیحه این همه صدات کردم. بدو سفره رو پهن کن. فقط دنبال فرار از کاری". مسعود روی تخت دراز کشید. با سیمی که در دستش بود، یک انگشتر گل رز کوچک درست کرد. ادامه دارد... 🇵🇸🇮🇷 👇👇🇮🇷🇵🇸 https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همین الان یه الحمدلله رب العالمین بگو! بعد به اطرافت نگاه کن؛ دلیلهای زیادی برای تشکر کردن از خدا وجود داره... 🌸🍃🌸🍃🌸 🇵🇸🇮🇷 👇👇🇮🇷🇵🇸 https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا