#قسمت_پنجم
شب به خانه رسید. مادرش روسری به سرش بسته بود. موهایش از دور روسری بیرون ریخته بود. لب حوض
لباس سعید را می شست. لب پیراهن گل گلی اش با کف و آب خیس شده بود. مسعود را که خونی با لباس پاره دید؛ با دستهای کفی به سمتش دوید:"مسعود چی شدی مادر؟ چقدر بهت گفتم مراقب باش؟ باز دعوا
کردی؟ خاک بر سر من که خیر سرم امیدم به توئه"
مسعود که از حرف مادر ناراحت شد، حرفی نزد و به زیرزمین رفت.
"اینم اخلاق جدیدت. دارم حرف میزنما. از صبح تا شب ترشی میذارم تا دوزار پول دربیارم. لباس میخرم براتون که مرتب و تمیز باشین؛ که تو چشم مردم نگن پدرش نیس."
لب حوض نشست. لباسها را چنگ زد:"بعد تو با لباس و سر و وضع داغون برمیگردی که بگن بابا بالا سرش نیس دعواییه؟! الهی که منم بمیرم راحت شید. باباتون رفت راحت شد."
با صدای فریاد مادرش، مریم را روی تخت گذاشت. مریم کنار پای مسعود ایستاد:"داداش! داداش! تو چرا آشغال جمع میکنی؟ بدت نمیاد؟ من که عوق میزنم" و یک عوق بلند زد.
مسعود سیم و فندک را در جعبه انداخت. زیر تخت سُر داد. جلوی آینه ی کوچکی که روی دیوار زده بود رفت. دستی به موهایش کشید. به مریم لبخندی زد. روبروی مریم زانو زد. دستهایش را گرفت:"تو اون وقت
که بابا فوت کرد کوچیک بودی. من مدرسه میرفتم. بهترین دوران بود. هرچی میخواستم بابا میخرید. هرجا
میخواستیم میرفتیم. ولی بعد فوتش مریضی ملیحه شدید شد، پول ترشی ها نرسید. باید کار میکردم. به یه
بچه نه ساله کار نمیدادن. درسو ول کردم. از بوی آشغال متنفرم. الان مجبورم عادت کنم. مجبورم تا کمر برم تو سطل؛ تا شماها هرچی میخواید بتونم واستون بگیرم. کم کم زباله ها رو یاد گرفتم. فقط دنبال باارزش ها می رفتم."
"ساعتو دیدی پسر؟ باز حواست پرت شد؟ دیره بدو. بعد میگی مروت لا مروته! نشستی داری قصه تعریف می کنی؟!"
مسعود نیمه خیز دو تا گونی از کیسه ی کنار در زیرزمین برداشت. به حیاط دوید. لقمه ی نان را از دست مادرش گرفت. به سمت در حیاط رفت. "برگشتم یه فکری واسه ترشیهات می کنم. سعی کن رنگ و العاب
بهش بدی".
کارت مترو را از جیبش بیرون آورد. از پله های اتوبوس بالا دوید. راننده با لبخند نگاهش کرد:"به به! مسعود خان... امروزم میری ولیعصر؟" مسعود با لبخند و مودب جواب داد:"نه! باید برم بالاتر... جایی که
چیزهای بهتری پیدا بشه".
#سیم_آخر
✍ #ریحانه_سادات_فاطمی
#سلامتی_و_فرج_امامزمان_عج_صلوات
🇵🇸🇮🇷 #محرم_دل 👇👇🇮🇷🇵🇸
https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
#قسمت_ششم
گونی ها را روی زمین کشید. به مروتی داد:"لامصب! الکی زر زر می کنی هر روز که بار نیس. پس چجوری
امروز دو تا گونی آشغال آوردی؟ معلومه که میری دنبال علاف بازی."
مسعود دستش را روی جیب فندک
کشید و گفت:"آق مروت! امروز شانسی یه محل بودم خیلی بار خالی کرده بودن. وگرنه..."
"مروت نه... مروتی... خر خودتی بچه... وقتی پول این گونی رو ندادم بهت حالیت میشه که نباس منو دور
بزنی"
مسعود عرق سردی روی بدنش نشست:"آق مروتی! غلط کردم. فردا بیشتر میارم. امشب باید داروهای خواهرمو بگیرم. پولو واسه اون میخوام".
مروتی داد کشید:"اینم دروغ بعدیت. برو برو فردا شب بهت میدم پولتو"
"مرگ من! ملیح تشنج میکنه داروش نباشه. اصلا خودت بیا اندازه ی داروش فقط پول بده. مرگ من!" اشک از چشمش سرازیر شد. از صدای خنده ی مروتی لرزی به بدنش افتاد.
مروتی پول را به صورت مسعود پرت کرد. خم شد. پول را برداشت. با گوشه ی چشم نگاهش کرد. مشتش را گره کرد. رگ گردنش متورم شد.
زیر لب زمزمه کرد:"لامروت" و به سمت خانه رفت.
مریم و سعید و ملیحه به سمت در دویدند. مسعود به هر کدام یک هلو داد. همه خوشحال به اتاق رفتند.
آبی از شیر کناری حوض، به دست و صورتش زد. داروها را به مادر داد:"خیر ببینی پسر. مردم تازگی ترشی هم نمی خورن انگار. سفارشا کم شده"
مسعود در یخچال را باز کرد و شیشه ی آب را بیرون آورد:"باید ببریم بالاشهر بفروشیم. این محل خریدار
کمه"
روی زمین نشست و پاهایش را مالید:"خرج داروها و بچه ها زیاده. امروز خیلی راه رفتم. لامروت هم که اذیت میکنه. کاش کار بهتری داشتم. خودم رییس خودم بودم"
سعید روی پایش نشست. مسعود بغلش کرد. لپش را کشید. روی هوا چرخاندش. سعید مثل هواپیما دستهایش را باز کرد.
مادر به آشپزخانه رفت. آستین بلوز را تا آرنج بالا کشید. با صدای بلند گفت:"خب خب! از اون فکر بیخودی
ها دوباره نکنیا. یه وجب بچه رییس خودم باشم! چهار تا سیم و چوب بهم وصل کنی و چهار تا خونه و میز
بسازی که نشد کار. مروت لا مروته! قبول؛ ولی کی بهت کار میده؟ همینو بچسب."
سرش را از در آشپزخانه بیرون آورد:"نکنه باز داری چیز میز بیخودی میسازی؟"
مسعود که تازه یادش آمد دو تا گونی پر از آشغال های خوب را داده و رفته، بدنش داغ شد. خمیازه ای کشید:"من میرم پایین دراز میکشم تا شام حاضر شه"
ادامه دارد...
#سیم_آخر
✍ #ریحانه_سادات_فاطمی
#سلامتی_و_فرج_امامزمان_عج_صلوات
🇵🇸🇮🇷 #محرم_دل 👇👇🇮🇷🇵🇸
https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
#قسمت_هفتم
مسعود که تازه یادش آمد دو گونی پر از آشغال های خوب را داده و رفته، بدنش داغ شد. خمیازه ای کشید:"من میرم پایین دراز میکشم تا شام حاضر شه"
از جیبش چند چوب و شیشه ی کوچک و آینه ی شکسته را بیرون آورد. دستش را پشت پستو کرد تا جعبه را بیرون بیاورد. دلش ریخت. جعبه نبود. بلند شد. تا کمر پشت پستو رفت. پیدایش نکرد. نگاهش به اطراف چرخید. متوجه تمیزی و مرتبی زیرزمین شد. یادش آمد صبح با عجله جعبه را زیر تخت سر داده بود. قلبش تند تند زد. روی زمین نشست. زیر تخت را نگاه کرد. جعبه نبود. نفسش بند آمد.
ملیحه که دو سال از او کوچکتر بود به زیرزمین آمد. "داداشی! من صبح دیدم جعبه رو قایم کردی. قبل اومدن مامان بردمش تو کمد بالا گذاشتمش. خیالت راحت"
مسعود نفس عمیقی کشید. ملیحه را بغل کرد. سرش را به سرش چسباند:"مامان نباید اونها را ببینه. به تو نشون میدم بعدا. بهش اصلا نگیا. اگه ببینه میریزه دور. مثل قبلیا. باشه ملیحم؟!"
ملیحه لبخند کوچکی زد. یواش گفت:"خیالت راحت داداشی.. به شرطی که قول بدی واسه منم از اون خونه کوچولوها درست کنی. اصلا... اووووم .... چرا مامان میریزه دور؟ اینا خیلی باحالن که. از اون قبلیا صندلی و میزشو برداشته بودم به دوستم نشون دادم. ۵۰ تومن پول داد واسش. فک کن.. ۵۰"
مسعود چشمهایش گرد شد:"مامان میگه من حواسم به کار نیست اون وقت. شب و روزم میشینم پاش. واقعا هم وقتی میشینم پاش حواسم از دنیا میره. بگو ببینم کجا بردی فروختیش؟"
ملیحه که از همراهی مسعود کلی ذوق کرده بود، سرجایش جابجا شد و آب دهانش را قورت داد:"یادته چند
ماه پیش یه میز صندلی خیلی بانمک ساختی؟ مامان تخت رو پیدا کرد ولی اونها رو نه؛ چون من یواشکی برداشته بودم و قایم کرده بودم."
سرش را به گوش مسعود نزدیک کرد:"یه روز بردم مدرسه. بچه ها دیدن. سارا از همه بیشتر واسش پول داد. دیدم تو خونه باشه مامان میندازدش دور. منم دادمش به اون پولشو گرفتم.
تااااازه هر روز بچه ها پیگیرن که بازم میخوایم".
"حیف که وقت ندارم. نمیدونم چرا تازگیا مروت اخلاقش یه جوری شده باهام. هم محبت داره هم اذیت می
کنه. میشد کنار این کارم اونها رو درست میکردم کلی فروش داشت".
مادر سرش را از پنجره ی زیرزمین داخل آورد:"ملیحه این همه صدات کردم. بدو سفره رو پهن کن. فقط
دنبال فرار از کاری".
مسعود روی تخت دراز کشید. با سیمی که در دستش بود، یک انگشتر گل رز کوچک درست کرد.
ادامه دارد...
#سیم_آخر
✍ #ریحانه_سادات_فاطمی
#سلامتی_و_فرج_امامزمان_عج_صلوات
🇵🇸🇮🇷 #محرم_دل 👇👇🇮🇷🇵🇸
https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
#قسمت_هشتم
صبح زودتر بیدار شد. تصمیم گرفت به سمت بازار برود. نمی خواست امروز بازیچه ی خنده ی مروتی شود. از ورودی پله نوروزخان داخل دالان های بازار شد. گونی خالی بود. دور زدن در بازار راحت بود. صدای خنده ی مردم از خرید در گوشش پیچید:"بابا! من زردشو فقط میخوام"
برگشت نگاه کرد. پسر بچه ای هم سن خودش با پدر و مادر خرید می کردند. پایش به یک گونی خورد. برگشت نگاه کرد. بوی زردچوبه دلش را ضعف انداخت.
دلش ماکارونی مادرش را خواست. از داخل مغازه بوی دارچین می آمد. "آخ آخ! چای دارچینی فقط بابا. دلم
خواستا. باباجونم"
مغازه ها را نگاه کرد. پیراهن صورتی اندازه ی مریم و ملیحه دید. ایستاد و نگاهشان کرد. لبخند زد. دندانهایش پیدا شد. خجالت کشید. دهانش را جمع کرد و رفت.
چشمانش را ریز کرد. تند تند راه رفت. زباله های تمیز را در گونی ریخت. از یک مغازه ی روسری فروشی، قیمت چند روسری را برای مادر و خواهرهایش پرسید.
کوچه های باریک بازار را رد کرد. جمعیت زیاد شده بود. مدام تنه می خورد.
"بچه با این سرووضع و گونی کثیف اینجا چیکار میکنی؟"
رویش را برگرداند. مردی
با خانم بی حجاب نگاهش می کردند. تا آمد جواب بدهد خانم چشمانش را در هوا چرخاند:"بکش کنار. یه بار
گونیتو مالیدی به لباسم. آخه اینجور جاها مال توئه؟"
سرش را زیر انداخت. دستانش یخ کردند. احساس خفگی کرد. به سمت مسجد امام رفت. نفس عمیقی کشید.
تک تک مغازه ها را نگاه کرد. دلش یک تسبیح می خواست. جلوی یک مغازه ایستاد. دستی به دانه های
فیروزه ای تسبیح کشید. قیمتش را که دید دست را عقب کشید. به خودش قول داد برای تولدش بخرد. از پله های وسط حیاط مسجد به خیابان آمد. بوی ترشی همه جا پیچیده بود. "کاش مامانم میومد اینجا ترشیاش
رو میفروخت."
جلوی یک مغازه ایستاد. رنگارنگی مغازه مستش کرد. پفک هندی با رنگهای مختلف، انواع پفیلاهای خونگی، چیپس های تند و گوجه ای... دستی به شکمش کشید. کمی پفک هندی برای بچه ها خرید.
بوی قهوه تمام خیابان را پر کرده بود. چیزی که دوست داشت ولی تا حالا نخورده بود. چشمانش را بست. فقط بو کشید.
روبروی مغازه های سیم و مفتول بیشتر چرخید. سیمهای بلند و کوتاه، ریز و درشت زیادی پیدا کرد. همه را در جیب شلوارش پنهان کرد.
محله به محله چرخید. ترسش از بچه های محله های دیگر ریخته بود. سطلی نبود که بدون سرک کشیدن از کنارش رد شود. بوی ماهی گندیده از داخل سطل حالش را بد کرد. آشغال های سبزی لای انگشتهایش پیچید. به سرعت گونی را پر کرد. از سطل دور شد.
دلش می خواست باز هم بوی قهوه بیاید.
ادامه دارد...
#سیم_آخر
✍ #ریحانه_سادات_فاطمی
#سلامتی_و_فرج_امامزمان_عج_صلوات
🇵🇸🇮🇷 #محرم_دل 👇👇🇮🇷🇵🇸
https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
#قسمت_نهم
دو گونی بزرگ جلوی مروت گذاشت. چشمهای مروتی گرد شد:"چه کردی پسر! امروز مزدت رو بیشتر میدم
که بری حال کنی. فردام نیا. یه چیز خوبم واسه مادرت بخر. فکر کنم روسری آبی خیلی دوس داره".
مسعود پول را گرفت. از محبت و حرف مروتی جا خورد. با همین فکرها به سمت خانه حرکت کرد.
از صبح زود مشغول ساخت وسایلش شد. یک پذیرایی کوچک با یک شومینه و صندلی راک از فانتزی های
مسعود بود. چوب های داخل شومینه سه میلیمتر بودند. مسعود با نوک چاقویی که برای خریدش کلی پول
داده بود، آنها را برش می داد. برای سوزاندن سر چوبها نیاز به فندک داشت.
بعد از خوردن نهار، مادر برای خرید وسایل ترشی به مغازه ی اکبر آقا میوه فروش رفت. مسعود می دانست که آمدن مادر یک ربع نهایت بیست دقیقه طول می کشد. سریع به اتاق رفت تا از کمد جعبه اش را بردارد. ملیحه آن را زیر کلی وسایل مخفی کرده بود.
جعبه را که بیرون کشید. یک پاکت زرد از بین وسایل بیرون افتاد. پشت چند کتاب و جعبه مخفی شده بود. پاکت را باز کرد.
عکس مروتی را اول از همه دید. تعجب کرد که عکس او اینجا چه می کند؟
تا خواست بقیه ی پاکت را نگاه کند صدای در آمد. پاکت را داخل کمد مخفی کرد. جعبه را برداشت. به اتاق
مریم رفت. انگشتش را روی لبش گذاشت و به مریم هیس گفت. مادر از پله بالا آمد. تا داخل راهرو شد، مسعود از پنجره ی اتاق مریم به داخل حیاط پرید و به زیرزمین رفت.
ادامه دارد...
#سیم_آخر
✍ #ریحانه_سادات_فاطمی
#سلامتی_و_فرج_امامزمان_عج_صلوات
🇵🇸🇮🇷 #محرم_دل 👇👇🇮🇷🇵🇸
https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
#قسمت_دهم
تصمیم داشت امروز تا حدی که می تواند با سیم، گل و انگشتر بسازد. چند انگشتر با سیم ساخت. رویشان شکل گل رز بود.
درختچه های کوچک سیمی فرفری با گلدان های چوبی تراش داده شده؛ در سایزهای سه سانتی.
آنها را کنار هم چید. یکی شان را از دور حرارت داد. یکی شان را بیشتر و یکی شان را کمتر.
"تو باید مسی رنگ بشی. تو هم تیره باید باشی." با تک تکشان حرف می زد.
یاد گرفته بود که چقدر حرارت برای چه سیمی نیاز هست و در انتها چه رنگی می شود. بازی رنگها را دوست داشت.
با رشته های ریز و باریک سیم ها درختچه های چند میلیمتری درست کرد.
برای پذیراییِ ۵ سانتی اش، یک آینه ی کوچک هم گذاشت. هر کدام را چید. خیلی وقت بود به اینستاگرام نرفته بود. زمانی که پدرش زنده بود برای معرفی کارهایش به بقیه، برایش پیج زده بود.
تشویقش می کرد که از کارهایش عکس بگذارد. بعد از پنج ماه پیجش را باز کرد. کلی پیام نخوانده آمده بود.
صدای مادرش بلند شد:"مسعود بیا برو نون بگیر امروز که هستی. مثلا مرد خونه ای"
"چشم مامانم. اومدم. چشم. بذار اینو... " بقیه ی حرفش را خورد.
درختچه ها را با فاصله و مرتب چید. از هر کدام جدا جدا عکس انداخت.
درختچه ی طلایی؛ قد ۱86 میلیمتر.
درختچه ی مسی؛ تلفیق سیم مفتولی و سیم رشته ای، قد 3 سانتی متر.
خانه ی مینیاتوری؛ پذیرایی، ۵ سانتی متر در 4 سانتی متر.
انگشترهای گل رز در سایزهای مختلف.
تابلوهای مینیاتوری کوچک با ظرافت زیاد.
زیر هر کدام از عکسها نوشت. نفس عمیقی همراه با لبخند کشید. لبانش را به هم فشرد. از درون فریادی
کشید:"آرهههههه"
دستش را مشت کرد. بالا آورد. در هوا رقصاند. مشتی زد. پاهایش را عقب جلو کرد. پرش کوتاهی کرد. خیلی وقت بود که حال خوب را فراموش کرده بود. وسایل را در جعبه اش پنهان کرد و به نانوایی
رفت.
ادامه دارد...
#سیم_آخر
✍ #ریحانه_سادات_فاطمی
#سلامتی_و_فرج_امامزمان_عج_صلوات
🇵🇸🇮🇷 #محرم_دل 👇👇🇮🇷🇵🇸
https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
#قسمت_یازدهم
هوا گرگ و میش بود که از خانه بیرون رفت. بعد از یک روز آرامش باز با کاری که علاقه به آن نداشت، روبرو
شد. عکس مروتی جلوی چشمش بود. هنوز فرصت پیدا نکرده بود داخل کمد را ببیند. به خودش قول داده
بود هر روز یک چیز کوچک درست کند.
پیجش را باز کرد. یک گاز به ساندویچ کوکو که مادرش درست کرده بود، زد. پیام ها را یکی یکی باز کرد.
"چه نازن. دمت گرم با دست چجوری ساختیشون؟"
"آموزش نداری؟"
"فروش بذار. من میخوام".
محمودی ۲۰ پیام داده بود. "من اینو میخوام. واسه هر کارت ۲۰۰ میدم."
مسعود ته دلش کلی ذوق کرد. واسه هر کاری این همه پول؟
بهش پیام داد. هنوز گوشی را کنار نگذاشته بود که جواب داد. "من این مدل کارها رو دوس دارم. چرا آموزش نمیذاری؟"
مسعود بدون جواب دادن گوشی را خاموش کرد. "نمیدونه که مادرم اگه همینم بفهمه میکشدم".
ساعت نزدیک ۳ بود. ساندویچش را نصفه جمع کرد و به سمت سطل روبرویش در آن طرف خیابان دوید.
شب با نور موبایل به اتاق بچه ها رفت. کمد را باز کرد. پاکت جابجا شده بود.
گوشه اش را از زیر لباسهای مادر
دید. زیر پیراهن قایم کرد. به زیرزمین رفت. چند عکس از مروتی و یک برگه صیغه نامه بود.
عرق سردی به بدنش نشست. چند بار برگه را خواند. تاریخش برای ۳ ماه پیش بود. یادش آمد از همان زمان مادرش کمتر کار می کرد. مروتی هم بامحبتتر شده بود. برگه را به گوشه ی زیرزمین پرت کرد. کاری نمی توانست بکند.
تا صبح گریه کرد. سرش درد گرفته بود. تب داشت.
مریم چند بار صدایش کرد ولی نمی توانست جواب بدهد.
ادامه دارد...
#سیم_آخر
✍ #ریحانه_سادات_فاطمی
#سلامتی_و_فرج_امامزمان_عج_صلوات
🇵🇸🇮🇷 #محرم_دل 👇👇🇮🇷🇵🇸
https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
#قسمت_دوازدهم
مادرش به مروتی زنگ زد و به او گفت مسعود بیمار است.
چند ساعت بعد، مسعود بیدار شد. مادرش را کنارش دید که دستمال روی پیشانی اش گذاشت.
"تو رنگ آبی دوس داری؟"
مادر نگاهش کرد.
"این پیرهن رو کی
خریدی؟"
مادر پیراهن را در دست گرفت.
"مروت لا مروت".
"تو حق نداری از مردم بد بگی".
مسعود بلند شد:"بد بگم؟ تو رفتی با او یارو؟ حالم از ریختش بهم میخوره".
مادر با عصبانیت نگاهش کرد:"فکر کردی با پولی که تو میاوردی میشد زندگی کرد؟ ترشی که فروش نداشت. آشغالم که پولی توش نبود. مروتی مرد خوبیه. خیلی این مدت بهمون رسیده. لازم نکرده واس من غیرتی
شی".
رگ گردنش متورم شد:"میگفتی بیشتر کار می کردم. نذاشتی. تو نذاشتی. اگه میذاشتی من اون کارهامو
میساختم. اونهایی که از بابا یاد گرفته بودم".
مادرش لبخند تلخی زد:"اونها اگه نون داشت که الان ارث بابات رو داشتی میخوردی".
مسعود نگاهش را از مادرش برداشت:"نمیفهممت مامان. تو اینطوری نبودی. چی شد انقدر پولی شدی؟"
مادر به سمت در زیرزمین رفت:"از وقتی که واسه مریضی خواهرت پول میخواستم. از وقتی که واسه مدرسه
ی بچه ها پول میخواستم. از وقتی که با خواهر برادرات میرفتیم بیرون و خوراکی های رنگارنگ میخواستن.
از وقتی که عید می شد و لباسهاتون رو تمیز میکردم و شماها لباس نو میخواستید. بازم بگم؟"
مسعود فریاد زد:"من دیگه پیش اون نمیرم. به لا مروت بگو"
چیزهایی را که درست کرده بود در یک کیف ریخت. از خانه بیرون رفت. صدای مادرش را شنید که صدایش
می کرد ولی توجهی نکرد.
جلوی متروی تئاتر شهر نشست. یک مقوای کوچک جلویش گذاشت. دو گلدان کوچک روی آن چید. چند نفر دورش جمع شدند.
فروشنده های ثابت آنجا به سمتش آمدند:"بچه! مجوز
گرفتی نشستی واسه فروش؟"
مسعود که تب داشت و توان حرف زدن برایش نمانده بود، بی آنکه چیزی بگوید بلند شد و رفت.
از پشت سرش دختری صدایش کرد:"من او گلدونو میخوام. اینم پولش."
و یک تراول ۱۰۰ تومانی به مسعود داد.
مسعود هنوز در شوک بود که دختر گفت:"بازم داری؟"
مسعود به کوچه ای خلوت رفت.
یک انگشتر رز به دختر داد.
"چیز دیگه ندارم."
ته دلش ترسید دختر وسایل را ببرد. دختر پول انگشتر را داد و رفت. چند محله ی دیگر را هم چرخید. هر جا که بقیه بساط کرده بودند، اجازه ی کار به او ندادند.
کنار جوی نشست.
ادامه دارد...
#سیم_آخر
✍ #ریحانه_سادات_فاطمی
#سلامتی_و_فرج_امامزمان_عج_صلوات
🇵🇸🇮🇷 #محرم_دل 👇👇🇮🇷🇵🇸
https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
#قسمت_سیزدهم
گوشی اش را باز کرد. فالورهایش به ۵۰۰ نفر رسیده بودند. ۱۷۰ پیام در خصوصی داشت. زیر هر عکس در
پیامهای زیادی قیمت کارها را خواستند. تعداد فالورهای پیجش بالاتر رفت. در پارک روی صندلی نشست.
تک تک پیامها را جواب داد. سعید محمودی باز هم پیام داد. اصرار به خرید حضوری داشت.
مسعود برای هر کدام قیمتی قرار داد. آدرس خریدارها را گرفت.
کسانیکه شهرستان بودند را رد کرد:"ما ارسال نداریم."
"آقا آدرس خونه ی دخترعموم رو میدم. تهرانه"
محله ها را کنار هم چید. خیابان پاسداران، دولت، پیروزی، پرستار، خراسان، شوش، ری... برآورد هزینه کرد.
حالش خوب بود. سود زیادی نکرده بود. دلش آرام بود. التهاب و دلشوره اش رفته بود. به خانه رفت. هوا کاملا تاریک بود.
مادرش در حیاط منتظر بود.
"معلومه کجایی؟ نمیگی دلم صد جا میره؟ دق مرگم میکنی بچه."
مسعود به سمت زیرزمین رفت. با صدای بلند گفت:"با یکی بهتر از مروتی دارم کار می کنم."
صبح زود قبل بیدار شدن مادرش، از خانه بیرون رفت. در کوچه ها چرخید. وسایل جدیدی پیدا کرد. تابلوهای
مینیاتوری هم درست کرد. فالورهایش ۷۵۹ نفر شد. سفارش ها زیاد شده بود. گوشه ی دنجی در پارک نشست.
چند معتاد دوره اش کردند. سیم ها را جمع کرد. چنگ زدند و از دستش گرفتند. از ترس فرار کرد.
باید مکانی را پیدا می کرد. سفارش های امروز را حاضر نکرده بود. ساعت ۲ شب به خانه رفت تا همه خواب باشند.
ادامه دارد...
#سیم_آخر
✍ #ریحانه_سادات_فاطمی
#سلامتی_و_فرج_امامزمان_عج_صلوات
🇵🇸🇮🇷 #محرم_دل 👇👇🇮🇷🇵🇸
https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
#قسمت_چهاردهم
وارد زیرزمین شد. مروتی روی تختش نشسته بود. مادرش هم وارد شد. با عصبانیت سرش داد کشید:"تو توی اتاق من چیکار می کنی؟ نامرد لا مروت!"
مروتی از برخورد مسعود عصبانی شد. بلند شد. به سمتش آمد:"به من میگی لا مروت؟"
مادر مسعود بینشان قرار گرفت.
"هنوزم نمیذاری ادبش کنم. بهت گفتم همون اول باس بسپریش به من. هی گفتی پسرمه! غیرتیه! اینم تهش."
مسعود یک دسته اسکناس از جیبش بیرون آورد. به صورت مروتی پاشید.
"خوبه خوبه! پسرت دزدی هم بلده. یه هفته ای این همه پول از کجا آوردی؟ کدوم جیبو زدی؟"
مسعود به سینه ی مروتی کوبید:"ببند دهنتو! چشم کثیفتو از مادرم بردار. اینم پول کار کردنمه!"
مروتی مسعود را به عقب هول داد. کمر مسعود به پایه ی تخت خورد:"جوجه! میخواد منو بزنه. دزد عوضی!"
مسعود رو به مادرش کرد. با محبت نگاهش کرد:"مامان جان! تو همه چیز منی! بخاطر تو درسمو ول کردم.
منی که عاشق درس بودم. رفتم کاری رو کردم که ازش متنفر بودم. اما حالا دارم پول درمیارم از علاقه م. بیا ببین."
مادر گفت:"مسعود کارت درست نیس. مروتی خیلی کمکمون کرده. تو حق نداری..."
مسعود فریاد کشید:"به من داره میگه دزد! باز طرفشی؟"
صورتش قرمز شد. رگ گردنش متورم بود.
مروتی کمربند را درآورد:"یه کم ادب شی حالیت میشه؛ پسره گستاخ!"
مسعود گفت:"یا من میرم یا این باس بره."
وسایلش را در یک کیف ریخت.
مروتی کمربند را بلند کرد.
مادر صدایش را بلند کرد:"تو حق نداری پسرمو بزنی. هرچی باشه دزد نیس. قرارمون این نبود."
مروتی دستش را پایین آورد:"بذار ادبش کنم. من این بچه ها رو میشناسم"
مادر به مروتی نزدیک شد:"چند بارم قبلا از بچه هام بد گفتی. الانم که دیگه چیزی بینمون نیس. میفهمی
که؟!"
در زیرزمین را باز کرد:"همه چیز تموم شد. بچه هام خط قرمزمن. قول داده بودی باهاشون مهربون باشی. نبودی منم دیگه نیستم."
به سمت مسعود رفت. بغلش کرد. کمرش را مالید. بوسیدش:"مسعودم! این چند روزه چقدر بزرگ شدی؛ مرد
کوچولوی من!"
مسعود از جیبش یک تکه سیم بیرون آورد:"اینم سیم آخر! دیگه سیمی ندارم. میخوام اینو واست انگشتر
درست کنم"
مادر بینی اش را با گوشه ی روسری اش گرفت:"خوب بلدی به سیم آخر بزنیا. خوشم اومد. مثل بابات شدی؛
با غیرت!"
ادامه دارد...
#سیم_آخر
✍ #ریحانه_سادات_فاطمی
#سلامتی_و_فرج_امامزمان_عج_صلوات
🇵🇸🇮🇷 #محرم_دل 👇👇🇮🇷🇵🇸
https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
#قسمت_پانزدهم
مادر با بچه ها زیرزمین را تمیز کرد. یک میز کار برای مسعود گذاشت. وسایلی را که ساخته بود، روی طاقچه
ها و میزهای کوچک چید.
زیرزمین تبدیل به یک کارگاه کوچک شد. مریم و ملیحه هم کنار مسعود بعضی کارها را یاد گرفته بودند.
مسعود آدرس کارگاه را برای فروش حضوری و آموزش در پیج قرار داد. آقای محمودی از طریق اینستاگرام
مسعود راهنمایی کرده بود:"مسعود! برو سمت بازار، یه مغازه هست سر نبش کوچه قبل مسجد، آقا صفدره،
سیم هات رو برو نو از اون بگیر."
مسعود با سیم های تمیز، گل های زیباتر و براق تری درست کرد.
زیرزمین پر از خانه های مینیاتوری با گلدانهای کوچک شده بود.
آقای محمودی با یک دسته گل رز آبی وارد کارگاه شد. کت و شلوار و کیف چرم قهوه ای پوشیده بود.
به مسعود سالم کرد و دست داد:"تو این همه وسایل جدید ساختی؟ چقدر هنرمندی پسر! اینا رو تو پیج ندیدم"
مسعود لبخند زد. از خجالت سرش را زیر انداخت. در صورتش احساس داغی کرد. آقای محمودی دوری در
زیرزمین زد.
روی صندلی نشست:"منم مثل تو سختی کشیدم. خودمو وقف کردم برای کمک و راهنمایی به بچه های باجربزه مثل تو! خیلی وقته دنبالتم."
گوشی اش را بیرون آورد:"بهت پیشنهاد میدم بیا توی بازارهای ایرانی؛ مثل با سلام ... کلی بازار با مشتری
های زیاد و خوب. شعبه ی تهرانشم انتخاب کن. خودم کمکت می کنم. تازه میتونی دست چند تا بچه مثل
خودتم بگیری. بیا ببین."
چشمان مسعود برقی زد. ملیحه و مریم دو طرف مسعود ایستادند.
مادر جلوی در زیرزمین نشست. با روسری قطره اشکی از گوشه ی چشمش پاک کرد.
به عکس همسرش نگاه کرد.
پایان
#سیم_آخر
✍ #ریحانه_سادات_فاطمی
#سلامتی_و_فرج_امامزمان_عج_صلوات
🇵🇸🇮🇷 #محرم_دل 👇👇🇮🇷🇵🇸
https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
آدرس لینک جلسات برنامه تربیتی #گنج_سعادت در مقام نظر و عمل برای #خودسازی و #خودشناسی استاد #محمد_هادی_فلاح_خورشیدی
🔻🔻🔻
🔸 https://eitaa.com/mahram_e_del/1311
➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️
آدرس لینک پانزده قسمت داستانِ جذاب #سیم_آخر نوشته خانم#ریحانه_سادات_فاطمی
🔻🔻🔻
🔹 https://eitaa.com/mahram_e_del/3599
➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️
آدرس لینک ۳۰ قسمت کتاب ارزشمند #نامه_ای_به_خواهرم در خصوص پاسخ به شبهات حوزه زنان و حجاب و ...
🔻🔻🔻
🔸 https://eitaa.com/mahram_e_del/3972
➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️
آدرس لینک فایل های #کتاب_صوتی #مستر_همفر جاسوس شهیر انگلیسی در کشورهای اسلامی
🔻🔻🔻
🔹 https://eitaa.com/mahram_e_del/5730
➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️
چهل روز در محضر #خطبه_متقین مولا امیرالمومنین علی علیه السلام
🔻🔻🔻
🔸https://eitaa.com/mahram_e_del/4432
➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️
آدرس لینک کتاب صوتی #لهوف اثر مرحوم #سید_بن_طاووس با صدای #استاد_نخعی
🔻🔻🔻
🔸https://eitaa.com/mahram_e_del/5271