#قسمت_پانزدهم
مادر با بچه ها زیرزمین را تمیز کرد. یک میز کار برای مسعود گذاشت. وسایلی را که ساخته بود، روی طاقچه
ها و میزهای کوچک چید.
زیرزمین تبدیل به یک کارگاه کوچک شد. مریم و ملیحه هم کنار مسعود بعضی کارها را یاد گرفته بودند.
مسعود آدرس کارگاه را برای فروش حضوری و آموزش در پیج قرار داد. آقای محمودی از طریق اینستاگرام
مسعود راهنمایی کرده بود:"مسعود! برو سمت بازار، یه مغازه هست سر نبش کوچه قبل مسجد، آقا صفدره،
سیم هات رو برو نو از اون بگیر."
مسعود با سیم های تمیز، گل های زیباتر و براق تری درست کرد.
زیرزمین پر از خانه های مینیاتوری با گلدانهای کوچک شده بود.
آقای محمودی با یک دسته گل رز آبی وارد کارگاه شد. کت و شلوار و کیف چرم قهوه ای پوشیده بود.
به مسعود سالم کرد و دست داد:"تو این همه وسایل جدید ساختی؟ چقدر هنرمندی پسر! اینا رو تو پیج ندیدم"
مسعود لبخند زد. از خجالت سرش را زیر انداخت. در صورتش احساس داغی کرد. آقای محمودی دوری در
زیرزمین زد.
روی صندلی نشست:"منم مثل تو سختی کشیدم. خودمو وقف کردم برای کمک و راهنمایی به بچه های باجربزه مثل تو! خیلی وقته دنبالتم."
گوشی اش را بیرون آورد:"بهت پیشنهاد میدم بیا توی بازارهای ایرانی؛ مثل با سلام ... کلی بازار با مشتری
های زیاد و خوب. شعبه ی تهرانشم انتخاب کن. خودم کمکت می کنم. تازه میتونی دست چند تا بچه مثل
خودتم بگیری. بیا ببین."
چشمان مسعود برقی زد. ملیحه و مریم دو طرف مسعود ایستادند.
مادر جلوی در زیرزمین نشست. با روسری قطره اشکی از گوشه ی چشمش پاک کرد.
به عکس همسرش نگاه کرد.
پایان
#سیم_آخر
✍ #ریحانه_سادات_فاطمی
#سلامتی_و_فرج_امامزمان_عج_صلوات
🇵🇸🇮🇷 #محرم_دل 👇👇🇮🇷🇵🇸
https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb