eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت‌17 مستی:-خب منم کوچیکم دیگه! نسیم:-حرف حق جواب نداره. دیدی چه بلا شده بهار ؟ هرسه خندیدیم.
خب؟؟ من منتظرم. اما اگه همچنان روی بیماربودنتون پافشاری میکنید من حتما باید به خانوادتون بگم. مرموز نگاه کوتاهی کرد وکاملا نمایشی با ساعتش ور رفت! -دلیلم همون بود. چون شما سطحتون بالا تره من دلم نمیخواد باشما وصلت کنیم. -من فکر نمیکنم برتری خاصی داشته باشیم!دیدید که زندگیمون خیلی معمولیه. -اما من نمیتونم. یعنی اصلاً دلم نمیخواد ازدواج کنم. خانوادم فشار میارن،من خودم دلم نمیخواد. -خیلی خب. منم اصراری ندارم. خیلی ممنونم که همین اول رُک گفتید که راضی نیستید،قبل از اینکه روابط بیشتر بشه... ایستاد وادامه داد ..پس خودتون به خانوادتون بگید. -نمیشه! من نمیتونم به پدرم بگم! اینطوری تحقیر میشه! بگم چون نتونستی زندگی خوبی برای ما درست کنی من خواستگار سطح بالامو قبول نمیکنم؟ خودم هم میدانستم چقدر بچگانه واحمقانه حرف میزدم. -پس چی خانوم؟!توقع دارید من بگم چون سطح ما بالاست دختررو نمیخوام؟! این اصلاً درسته؟! از من همچین حرفی برمیاد؟! گرچه چندانم بالا نیستیم که همچین حرفی بخوام بزنم... فقط نمیدونم شما چرا اینطوری رفتار میکنید! حاضرجواب بود. کم آوردم.سعی کردم یک لحظه عاقبت زندگی با او را تجسم کنم تنم لرزید!جفت گوش یک پلیس!آن هم نه فقط همخانه!بلکه روابطی عمیق تر. دستم را روی دهانم گذاشتم ونگاهش کردم.خونسرد نگاهم میکرد. تا نوک زبانم می آمد همین حالا کاری را که هفت سال پیش میخواستم بکنم و حوریه وفرحناز نگذاشتند تمام کنم... "اعتراف" اما دست محکمم روی دهانم نمیگذاشت. آنقدر فشار آوردم که اشک چشمانم را پُر کرد. با نگرانی بلند شد وجلوی پایم خم شد. خانوم ؟؟ تصویرش تارولرزان بود. اشک هایم دانه دانه روی گونه هایم سر خورد. نوچ عصبی ای گفت ودر اتاق رژه رفت. دوباره برگشت ونگاهم کرد: -میشه بدونم چی شده؟! شما اصلاً نرمال نیستی! -... لب هایم باز شد تا همه چیز را بگوید اما تنها گفتم: -میشه.. میشه یه لیوان...آ... خودش متوجه شد. رفت وبا یک لیوان آب بازگشت بدون تشکر گرفتم وجرعه ای نوشیدم. با آرامش گفت: -من میشینم وشما آروم برام توضیح بده مشکلت چیه. شرمنده با چشمان خیس نگاهش کردم. یک درصد مانده بود تا مطمئن شوم میخواهم اعتراف کنم ... -من... آهسته پلک زد وگفت: -شما چی؟ -من... نیم رخ نشستم تا حداقل روی سیاهم را نبیند ...- -من دختر نیستم.. واز شدت گریه شانه هایم لرزید بهت زده پرسید: -چی؟؟؟ متوجه نشدم! جوابم فقط گریه بود ...- صدای آرام "وای" گفتنش نشان از درک مطلب بود.باصدای خش دار وآرامی گفت: -مطلقه هستی؟ بسیار آقا بود که بهترین حالت را درنظر گرفت:
سرم را با گریه به طرفین تکان دادم. -پس... یعنی چی؟! -... تنها صدای گریه ی خفه ام سکوتمان را میشکست -پس این واکنشای آ نُرمال...وای خدا...! کلافه بلند شد و با بی رحمی گفت: -اصلا انتظار نداشتم.. خانواده ی خوبت...پدرت... با خشم وگریه گفتم: -حق ندارید به اونها توهین کنید! به پدرم چه مربوط؟؟ پوزخندی زد وخارج شد صدای کنترل شده اش آمد: -حاج خانم من میخوام برم. شرمنده ی تمام دوستان.خداحافظ. متوجه اعتراضات و چرا ها شدم. در را قفل کردم وهمه اشان راجواب. کم کم خداحافظی کردند ورفتند. پدرم به محض رفتنشان خشمگین در را کوبید: -بهار. -بابا خواهش میکنم تنهام بذار. -بازکن. میدانستم مغلوبم. باز کردم وخودم درجای پهن شده ام خوابیدم. پتو را رویم کشیدم. با ضرب پتو را بلند کرد وعصبی گفت: -این چه کاری بود؟ چی گفتی که اون شکلی شد؟! فرید آرام گفت:-نسیم جان من میرم.خداحافظ. . نسیم:-برو عزیزم. پدر:-با تو نیستم؟ -به من توهین کرد. خودم هم نمیدانم این حرف ازکجا به ذهنم خطور کرد مادر:-چی؟! -به من گفت با شغلم مشکل داره.ازش پرسیدم چه مشکلی؟ گفت آرایشگرا آدمای درستی نیستن! همگی بهم نگاه کردند وپدر گفت: -اون همچین حرفی نمیزنه. اگه هم چیزی گفته باشه منظورش این نبوده وتو پیاز داغشو زیاد کردی! پرحرص گفتم: -چرا از اون بعیده؟ خوبه هنوز نسبتی نداره!من دخترتم بابا. بهتره طرف من باشی. چیزی نگفت وبا گفتن ذکر از اتاق خارج شد. مادرم با عصبانیت تلفن را برداشت وبه اتاقم آمد: -الان حالشونو میگیرم دخترم. بلند شدم وگوشی را ازدستش گرفتم: -نه!! چرا خودمونوکوچیک کنیم؟! رفتن گورشون رو گم کردن. تموم شد. همه را به بهانه استراحت بیرون فرستادم وتازه فهمیدم چقدر سیاه بخت هستم. از دستش دادم. در همین مدت کوتاه ابهتش من را گرفته بود. یک مرد کامل وواقعی بود. از اینکه به او گفته بودم دختر نیستم بسیار خجالتزده وپشیمان بودم.
آبروی خودم وخانواده ام را برده بودم. حالا اگر به خانواده اش بگوید... ای وای بر من... تمام امیدم این بود که او بسیار مرد است وآبرویم را نمیبرد. عیدتمام شده بود وکار من شروع. طبق معمول از صبح تا شب خودم را غرق کار کردم. ناراحت نبودم،برعکس سرگرمی خوبی بود واینکه کار کردن در این آرایشگاه مشهور یک افتخار بود. لاله آدامسش را باد کرد ودرحالی که موهای دختررا رنگ میزد به منی که در حال وَکس صورت زن میانسالی بودم گفت: -پس ردشون کردی. -اوهوم. -خوب کردی.منم از اون پیرزن خوشم نمیومد. فکر کن مادر شوهرت بشه!دائم میخواد گیر بده. یه روز برگشته به من میگه "مادر جان؟؟ ناخن کاشتی پس چطوری میخوای وضوبگیری" دختری که زیر دست لاله بود با شنیدن لحن بامزه ی لاله به خنده اُفتاد لبخند غمگینی زدم. خانم تأثیری بلند گفت: -به به خانم حسینی! قلبم ایستاد فوری برگشتم ودیدم حاج خانم وفائزه آمده اند.رویم را برگرداندم وبه کارم رسیدم. فائزه با لبخند گفت: -سلام! ببین کی اینجاس مامان! خود را غافلگیرنشان دادم وبا خنده گفتم: -اوا! سلام! -خوبی؟ چه خبرا؟ حاج خانم:-سلام! -سلام حاج خانم خوبید؟ ممنون دخترم.با زحمتای ما؟ -خواهش میکنم.چه زحمتی... خودم را مشغول وگرفتار نشان دادم. فهمیدم امیراحسان چیزی به آنها نگفته. نمیدانم،حسّم میگفت آبرویم را حفظ کرد است خانم تأثیری:-بهار تو برو به خانوم حسینی برِس.باقی کارت با شهلا. فهمیدم حاج خانم خودش خواسته من برایش کار کنم چرا که با تبسم مرموزی نگاهم میکرد.دست پاچه جلو رفتم و گفتم: -جونم حاج خانوم.چیکار کنم؟ مُچ دستم را گرفت وآرام گفت: -امیراحسان حرفتو تأئید کرد،امامن میدونم اون همچین توهینی به تو نمیکنه. -کدوم حرف؟ -مادرت فردای مهمونی زنگ زد وهرچی از دهنش دراومد بار ما کرد و گفت که امیراحسان به آرایشگرا توهین کرده . اینو که به خودش گفتیم تأئید کرد! اما چشمای پسرم رو من میشناسم. چرا نخواستیش مادرجان؟ من که دیگه اصراری ندارم. فقط برام عجیب بود پسش زدی. از بزرگواری اش میخواستم بمیرم! مادر را بگو! چه کاری بود آخر... سرم را تا نهایت دریقه ام فروبردم وگفتم: -من با شغلشون مشکل داشتم. نمیتونم کسی رو شوهر بدونم که هر روز نگران باشم که امروز زندَست؟ هنوز شوهر دارم یا بیوه ام؟! درحالی که از صد رنگی ودروغ گویی ام حالت تهوع داشتم؛با لبخند گفت: -به توحق میدم. اما اگه جای من بودی چی؟ قدیم جنگ بود ونگرانی ما بیشتر،حالا که زمان جنگ نیست که هرروز بخوای از جنگیدن شوهرت بترسی یا اینکه من تمام عزیزام توی این راهن گل من...
من کاری ندارم که بین شما چی گذشت. دلم میخواست عروسم بشی. خیلی دلم به این وصلت روشن بود. دلیلتو هم به امیراحسان میگم بدونه... -نه! اصلاً دیگه دوست ندارم این جریان مطرح بشه.ببخشید. -مطرح که نمیشه. فقط میخوام بدونه که تو چرا همچین حرفی رو پشتش زدی آخه هممون خیلی شوکّه شدیم! گوش هایم داغ شد. آخ که چقدر خجالت کشیدم -متأسفم حاج خانوم من عصبی بودم از فشارای بابام.خیلی به خانوادتون علاقه پیدا کرده،هیچ طوره نمیشد دلیلی بیارم که راضی بشه،بچگی کردم. عذر میخوام. ایشالاه که یه عروس خوب پیدا میکنید. رنگ موهایش را عوض کردم واو بهمراه فائزه رفتند. دیگر بر طبل بی عاری زده بودم! از اینکه امیراحسان بهانه ی جدیدم را بشنود خنده ام گرفته بود. اینبار حالش واقعا از من بهم میخورد.اما همین که رازداری کرده بود خوشحال بودم. به حدی رسیده بودم که ناراحتی وغصه خوردن فایده نداشت! خیلی واضح میخندیدم و چند باری لاله متلک های دوستانه انداخت. تصور چهره ی امیراحسان بعداز شنیدن صدمین دروغ تابلویم برایم خنده داربود. خانم تأثیری:-بهار مشتری کاشت ناخن داری. وسایلت رو آماده کن. -چشم. میز مخصوص را آماده کردم وبلند گفتم: -تشریف بیارید. سرکه بلند کردم چشم درچشم حوریه شدم! با دهان باز ایستادم وگفتم: -حوریه؟! او هم متعجب شده بود،با حیرت گفت: -هی میگفتند آرایشگاه ...کاشت هاش محشره! پس نگو دوست خودم گل میکاشته! کم کم از بهت در آمدم ویادم افتاد برای دیدنم نیامده،خب مسلم بود که اینجا آرایشگاه به نامی بود واحتمال دیداربا خیلی هارا داشتم. گاهی بازیگران هم مشتریمان بودند جدی شدم وگفتم: -خیلی خب...بشین. درحالی که ابزارم را تست میکردم؛زیرنظرش هم داشتم. چاق تر شده بود ومشخص بود تمام مدتی که من در عذاب بودم او خوش خوشانش بوده است.دو دستش پراز طلا وجواهر. چشمان آبی اش شفاف تر شده بود وهمانطور زیرکانه نگاهم میکرد.با متلک گفتم: -کاملا شکل زنا شدی. -خب مسلمه عزیزم.دوتا شکم بچه زائیدم! پوزخند زدم وگفتم: -فرحناز چه میکنه؟ -اونم زندگی خودشو میکنه. تو هنوز مجردی؟ نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم وگفتم: -معلوم نیست؟ چطور میتونم ازدواج کنم؟ کلافه گفت: -از این اخلاق احمقانت متنفر بودم و هستم..شدی کاسه ی داغ تر از آش. شوهر کن تموم بشه بره پی کارش دیگه. باورت میشوه من کلّاً یادم رفته؟ اما همین که توی احمقو میبینم یا اسمت رو میشنوم یا یادت می اُفتم همه چی یادم میاد. -شوهرکنم؟ همین هفته ی پیش خواستگارصدمم رو رد کردم. -چرا؟ ابله.... -هه...اینبارو دیگه با من موافقی...میدونی چرا؟ -چرا؟؟ -پلیس بود. بلند گفت:
حدیث اول امروز 🌹❤️ قَالَ علیه‌السلام: الْعَافِيَةُ نِعْمَةٌ خَفِيفَةٌ إِذَا وُجِدَتْ نُسِيَتْ وَ إِذَا عُدِمَتِ ذُكِرَتْ. 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 امام صادق علیه‌السلام فرمود: عافیت، نعمتى سبک‌وزن است. تا هست، فراموش مى‌‏شود و چون رفت، به یاد مى‏‌آید. (تحف‌العقول، ص۳۶۱)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"گاهی رنج و زحمت زنده نگه داشتن خون شهید از خود شهادت کمتر نیست‌..." 🌱 🍃 @mahruyan123456
دختران با آراستن خود به زیور تقوا... عفاف... دانش... ایستادگی... تربیت صحیح فرزند... اهمیت دادن به خانواده... در راه حضرت زهرا حرکت کنند. @mahruyan123456
‍ بخونید قشنگہ بانوے محجبہ اے در یکے از سوپر مارکت هاے زنجیرھ اے فرانسہ خرید میکرد خریدش کہ تموم شد واسہ پرداخت پول سمت صندوق رفت🛒🛍 صندوق دار یک خانوم بی حجاب و اصالتا ایرانے بود (از اون عده افرادے کہ فکر میکنند روشنفکرند) صندوق دارنگاهے از روے تمسخر بہ او انداختو همینطور کہ داشت بارکد اجناس رو متکبرانہ بہ گوشہ ے میز می انداخت اما خانوم با حجاب کہ روبند بہ چهرھ داشت خونسرد بود و چیزی نمیگفت صندوق دار هم بیشتر عصبانی شد و گفت:ما اینجا توے فرانسہ خودمون هزار تا مشکل داریم این نقابے کہ تو زدی خودش یکے از این مشکلاتہ کہ تو و امثال تو عاملش هستید😡😑 ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه براے بہ نمایش گذاشتن دین و تاریخ اگہ میخواے دینت رو بہ نمایش بزاری برو کشور خودت😤👊🏻 خانوم محجبہ اجناسی کہ خریده بود رو تو نایلون گذاشت و نگاهے به صندوق دار کرد..🙃😇 روبند رو از چهره برداشت و در پاسخ به خانوم صندوقدار (که از دیدن چهره ی اروپایی و چشمان رنگی او جا خورده بود) گفت: خانوم عزیز من فرانسوے هستم اسلام دین من است .. اینجا هم وطنم تو دینت را فروختی و من خریدم🧕🏻🦋 | 👣🧕🏻•° @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انتظار خبری نیست مراقاصدک قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟ از كجا وز كه خبر آوردی؟ خوش خبر باشی، اما، ‌اما گرد بام و در من بی ثمر می‌گردی انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس برو آنجا كه تو را منتظرند قاصدک! در دل من همه كورند و كرند دست بردار ازین در وطن خویش غریب قاصد تجربه‌های همه تلخ با دلم می‌گوید كه دروغی تو، دروغ كه فریبی تو، فریب قاصدک! هان، ولی… آخر… ای وای راستی آیا رفتی با باد؟ با توام، آی! كجا رفتی؟ آی @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت‌21 من کاری ندارم که بین شما چی گذشت. دلم میخواست عروسم بشی. خیلی دلم به این وصلت روشن بود. د
چی؟؟؟ خانم تأثیری:-بهار چه خبر شده ؟ -هیچی خانم. سوهان به دستشون گرفت دردشون اومد! خانم تأثیری-حواستو جمع کن. -چشم. حوریه:-چه عجب یکبار عاقلانه رفتار کردی! -فکر کن زن پلیس بشم! خنده ی بلندی کرد وگفت: -فکرکن تو زن یه پلیس بشی -احمق هنوزم آدم نشدی. -مگه دروغه ؟! تصور کن وقتی باهم.... نگذاشتم حرف بزند وآهسته روی دهانش زدم: -اِع ؟! ساکت حوریه بخدا عیبه! -خیلی خب ... اما خوشم اومد.اصلا زیربار نرو... -اتفاقا خیلی هم گیرن. -آه! به هیچ وجه راضی نشو. لجم گرفت.با حرص گفتم: -به تو ربطی نداره،اونجوری دستوری نگو لجم در میاد.تو چه کاره باشی که به من امرونهی کنی؟! دستتو اینوری کن ببینم. -واقعا پرسیدن داره بهار؟ تو با شوهر معمولیم مشکل داری این که پلیسه. -اگه دلم بخواد میتونم اوکی بدم. غلط میکنی. سوهان را خاموش کردم ومتعجب به چهره ی برافروخته اش خیره شدم و او ادامه داد: -من تازه زندگیم رنگ آرامش گرفته.ببین... طلاهایش را نشانم داد مادر دوتا بچه ام و دنبال دردسر نمیگردم. توی احمق نباید با نادونیت زندگی منو فرحنازو هم خراب کنی. از لحن پررویش آتش گرفتم: " نباید" نگو... اگه دلم بخواد ازدواج میکنم. با هرکسی که خودم بخوام. اصلاً و -به من "باید" میخوام همونو قبول کنم. -شکر میخوری. -حرف دهنتو بفهم حوریه.من اون بهار بی زبون نیستم.دیگه جوابتو میدم. -نذار بعدازاین همه سال دوری دستمو روت بلند کنما! چشمانم را تنگ کردم وگفتم: -تو؟؟؟! تو سگ کی باشی دست روی من بلند کنی!؟ جیغش را به زور آرام نگه میداشت: -احمق جان من خودم میگم ازدواج کن وخوشبخت بشو اما نه با یه پلیس. بازهم گریه ام شروع شد: -به تو ربطی نداره. برای من تعیین تکلیف نکن.خودت عشقوحالتو میکنی دیگه به من کاریت نباشه.من خودم میگم نمیخوامش تو نمیخواد بگی لجم در میاد. مثل بچه ها ساعدم را روی چشمانم گذاشتم وزار زدم -هنوزم زِر زِرو هستی و مثل بچه ها گریه میکنی.تو منو فرحنازو میبینی رنگ گچ میشی میخوای باورکنم میتونی یک عمر بایه پلیس بخوابی؟!؟ جیغ کشیدم: خفه شو! بی حیای عوضی. به کوری چشمت هم که شده باشه باهاش ازدواج میکنم. از حرص خوردنم قهقهه زد وگفت: -وجود میخواد که تو نداری. بعد با خودش حرف میزد اما مخاطبش من بودم: فکر کن شوهرش با اون اسلحه بیاد خونه و خانم بشاشه به شلوار خودش. حالا توی تخت چه خبر میشه! نفهمیدم چطور در دهانش کوبیدم. با آن هیکل گنده اش نقش زمین شد وجیغ کشید: -روانی! اما من با وجود آن جثه،رویش نشستم ودر سکوت یکی پس از دیگری مشت ولگد هایم را نثارش کردم عقده ی تمام این سالها را سرش درآوردم.اشک میریختم وبه فحش های رکیکش کاری نداشتم. آنقدر زدم که خودم دردم آمد. مشت اول: این را زدم برای سیاه کردن زندگی ام،مشت دوم: این را زدم برای بی گناهی زینب،مشت سوم: این را زدم برای تباهی وسیاه شدنم. مشت چهارم: این را زدم برای هرزه بازی هایت که به ماهم یادمیدادی ومادرپدرم حرص میخوردند... پشت هم میزدم واشک میریختم. نیرو گرفته بودم. یک آن چندنفر بلندم کردند. خانم تأثیری توی گوشم خواباند. زنان به حوریه رسیدند و من خون نجسش را با لباس هایم پاک کردم. لاله اشاره کرد که از بینی ام خون می آید. دستم را بالا بردم وپاکش کردم. خانم تأثیری مرده و زنده برایم نگذاشت.آنقدر فحش داد تا دل حوریه؛این مشتری چرب وچیل را به دست آورد.