🌙مَہ رویـــٰــان
#پارت17 مستی:-خب منم کوچیکم دیگه! نسیم:-حرف حق جواب نداره. دیدی چه بلا شده بهار ؟ هرسه خندیدیم.
#پارت18
خب؟؟
من منتظرم.
اما اگه همچنان روی بیماربودنتون پافشاری میکنید من حتما باید به
خانوادتون بگم.
مرموز نگاه کوتاهی کرد وکاملا نمایشی با ساعتش ور رفت!
-دلیلم همون بود.
چون شما سطحتون بالا تره من دلم نمیخواد باشما وصلت کنیم.
-من فکر نمیکنم برتری خاصی داشته باشیم!دیدید که زندگیمون خیلی معمولیه.
-اما من نمیتونم.
یعنی اصلاً دلم نمیخواد ازدواج کنم.
خانوادم فشار میارن،من خودم دلم نمیخواد.
-خیلی خب.
منم اصراری ندارم.
خیلی ممنونم که همین اول رُک گفتید که راضی نیستید،قبل از
اینکه روابط بیشتر بشه...
ایستاد وادامه داد
..پس خودتون به خانوادتون بگید.
-نمیشه! من نمیتونم به پدرم بگم! اینطوری تحقیر میشه! بگم چون نتونستی زندگی خوبی برای
ما درست کنی من خواستگار سطح بالامو قبول نمیکنم؟
خودم هم میدانستم چقدر بچگانه
واحمقانه حرف میزدم.
-پس چی خانوم؟!توقع دارید من بگم چون سطح ما بالاست دختررو نمیخوام؟!
این اصلاً درسته؟! از من همچین حرفی برمیاد؟! گرچه چندانم بالا نیستیم که همچین حرفی بخوام
بزنم...
فقط نمیدونم شما چرا اینطوری رفتار میکنید!
حاضرجواب بود.
کم آوردم.سعی کردم یک لحظه عاقبت زندگی با او را تجسم کنم
تنم لرزید!جفت گوش یک پلیس!آن هم نه فقط همخانه!بلکه روابطی عمیق تر.
دستم را روی دهانم گذاشتم ونگاهش کردم.خونسرد نگاهم میکرد.
تا نوک زبانم می آمد همین حالا کاری را که هفت سال پیش میخواستم بکنم و حوریه وفرحناز
نگذاشتند تمام کنم...
"اعتراف"
اما دست محکمم روی دهانم نمیگذاشت.
آنقدر فشار آوردم که اشک چشمانم را پُر کرد.
با نگرانی
بلند شد وجلوی پایم خم شد.
خانوم ؟؟
تصویرش تارولرزان بود.
اشک هایم دانه دانه روی گونه هایم سر خورد.
نوچ عصبی ای گفت ودر
اتاق رژه رفت.
دوباره برگشت ونگاهم کرد:
-میشه بدونم چی شده؟! شما اصلاً نرمال نیستی!
-...
لب هایم باز شد تا همه چیز را بگوید اما تنها گفتم:
-میشه..
میشه یه لیوان...آ...
خودش متوجه شد.
رفت وبا یک لیوان آب بازگشت
بدون تشکر گرفتم وجرعه ای نوشیدم.
با آرامش گفت:
-من میشینم وشما آروم برام توضیح بده مشکلت چیه.
شرمنده با چشمان خیس نگاهش
کردم.
یک درصد مانده بود تا مطمئن شوم میخواهم اعتراف کنم ...
-من...
آهسته پلک زد وگفت:
-شما چی؟
-من...
نیم رخ نشستم تا حداقل روی سیاهم را نبیند
...-
-من دختر نیستم..
واز شدت گریه شانه هایم لرزید
بهت زده پرسید:
-چی؟؟؟ متوجه نشدم!
جوابم فقط گریه بود
...-
صدای آرام "وای" گفتنش نشان از درک مطلب بود.باصدای خش دار وآرامی گفت:
-مطلقه هستی؟
بسیار آقا بود که بهترین حالت را درنظر گرفت: