eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
812 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
@mahruyan123456 فاصله چندانی نبود تا خانه ی معصومه ‌. هر چند من تا به حال نیامده بودم . پدرم دل خوشی از شوهرش نداشت و دلش نمی خواست رفت و آمدی داشته باشیم . مردی پاک و بی ریا و با اخلاص .معصومه حق داشت اگر عاشقش بود. اما مشکل اصلی پدر شوهر او نبود، مخالف طرز فکر و عقیده ی آن ها بود. نگاهی به میترا انداختم .تمام صورتش را با چادر پوشانده بود.و هیچ چیزی پیدا نبود جز چشمانش . لبخندی زدم و گفتم : بابا میترا انقد سخت نگیر خفه نشی اون زیر ، حالا با سر نخوری زمین . چشم غره ای رفت و با جدیت گفت : باعث افتخارمه پوشیدن این چادر ، توهم اون روسری روی سرت رو یکم بکش جلو تر . دیگه هم وقتی تو کوچه و خیابونی نخند ‌ دمغ شدم میترا همیشه مرا با حرف هایش دلخور می کرد .هر چند که حقیقت بود . -- میترا من که نخندیدم با صدای بلند فقط لبخند زدم . -- چون دوست دارم بهت می گم عزیزم شاید ناراحت بشی از حرفام اما باور کن خاطرت رو خیلی می خوام . وقتی بخندی ، باعث جلب توجه میشه نگاه ها رو به طرفت کشیده میشه یه دختر در درجه اول نجابت و حیا باید داشته باشه . هر چند میدونم تو دلت خیلی پاکه و از سر سادگی بعضی کارها رو انجام میدی . -- باشه خانم معلم شما درست میگی . -- این حرفت یعنی این که ناراحت شدی اما باور کن قصد بدی نداشتم . چیزی نگفتم و سعی کردم به حرف هایش فکر کنم . جلوی خانه ی کوچک و قدیمی ایستادیم ... ادامه دارد... ✍نویسنده : * ح* * ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
@mahruyan123456 : خانه ای کهنه و فرسوده تمام دیوارهایش تا نیمه نم آورده بود . در زنگ زده و پوسیده شده بد جور بود. فکرش را نمی کردم معصومه در این خانه یا بهتربود بگویم دخمه زندگی می کند . هرچند قانع بود و سازگار . هیکلش چاق تر از قبل شده بود.قد کوتاهش چاقی اش را بیشتر نشان می داد.بلوز و دامن خاکستری پوشیده بود و شکمش بیرون زده بود.چشم های میشی و ابروانی کمانی و پیوندی ، صورتی چاق و گوشت آلود . دوست داشتنی بود اما برای من میترا نمی شد . بی هیچ حرفی مرا در آغوش گرفت . و گونه ام را بوسید .محبت و مهربانی اش را از عمه به ارث برده بود. ویژگی جدانشدنی این خانواده . دستش را روی کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد : خوش آمدی مهتاب جان صفا آوردی . -- ممنونم معصومه جون . بابا یکی هم منو تحویل بگیره انگار نه انگار من هم هستم .واقعا که دیگه باورم شد برگ چغندرم‌. معصومه خنده ای محجوبانه زد و چال گونه اش خود نمایی می کرد .و همیشه دوست داشتم انگشتم را روی صورتش بگذارم و چال گونه اش را فشار بدهم !!! -- بیا ببینم کم خودتو لوس کن تو که رو سر ما جا داری . -- آره کاملا مشخصه از بس تحویلم گرفتی . -- ای بابا بیا دیگه انقد ناز نکن میترا معصومه هم زیاد نمی تونه سر پا بایسته . -- باشه حالا چون خواهر شوهر اصرار می کنه میام . خنده ای کرد و گفت : از دست تو دختر ، دختر هم دخترای قدیم اسم شوهر و خواستگار که می اومد انقد سرخ و سفید می شدن که نگو . اما ماشاالله میترا سنگ پای قزوین شده واسه ما . حالا بیاین داخل بابا من یخ زدم این چه رسم مهمون نوازیه. ادامه دارد... ✍نویسنده : * ح* * ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
@mahruyan123456 پذیرایی کوچکی که به اندازه یک فرش بیشتر نبود. و چندین پشتی رنگ و رو رفته و با پتو هایی ملحفه کشیده کنار دیوار . چراغ نفتی وسط پذیرایی، قرآنی هم لب طاقچه اش بود . و یک اتاق خواب کوچک که وسایل خیاطی اش فضای تنگ آن جا را اشغال کرده بود‌. آشپز خانه ای هم که آن طرف حیاط قرار گرفته بود. این تمام زندگی اش ، زندگی ساده و دور از هر گونه تجمل سخت بود برایم حتی تحمل کردن این خانه با این امکانات خانه ای که حتی گاز کشی هم نشده بود. حتی تصورش هم سخت بود یک لحظه جای معصومه خودم را بگذارم . اما زندگی با علی هم شاید به مراتب بد تر ازاین هاست . میترا راست میگفت عاشق که می شوی عقل و منطقت کار نمی کند و عشق چشم هایت را کور می کند. سینی استیل کوچکی به همراه استکان های لب طلایی و کمر باریک چایی جلویمان گذاشت . هر چند می دانستم اندک اسباب و اثاثیه ای هم که دارد از جهیزیه ای بود که عمه گذاشته بود. انقدر سردم بود که چایی را داغ سر کشیدم و تمام لب و دهانم سوخت . اخ اخ چقد داغ بود این چایی سوختم !!! -- ای وای مهتاب جان ببخشید نعلبکی نیاوردم گفتم عادت نداری خب میزاشتی سرد میشد بعد میخوردی . --سردم بود همین طوری خوردم .!! -- از بس هولی خواهر شوهر بیا بریم اون اتاق سر گرم بشی بهتر میشی . از جایم برخاسته و به همراه میترا به اتاق رفتیم . ادامه دارد... ✍نویسنده : * ح* * ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
@mahruyan123456 روی صندلی چوبی نشستم و به لباس های دوخته شده نگاه کردم . میترا هم پشت میز خیاطی نشسته بود و مشغول شده بود. لباس هایی خال خالی سفید و قهوه ای بعضی ها هم سبز . تا به حال این لباس ها را از نزدیک ندیده بودم !!! روبه میترا گفتم : میترا یعنی همه این ها رو خودتون دو تا دوختین ؟ -- همش رو که نه روزی دو سه تا از همسایه ها میان کمک معصومه و به خاطر این که بهش فشار نیاد کمکش میدن . شب ها هم اگر آقا مصطفی زود بیاد کمکش میده . -- واقعا کار سختیه ، شما خیلی حوصله دارین ، معصومه مگه بیکاره با این بار سنگین و اون بچه تو شکمش خیاطی می کنه . -- سخت نیست وقتی دوست داشته باشی یه کاری رو معصومه با عشق می دوزه برای رزمنده ها . رزمنده هایی که به خاطر ما رفتن از همه چیزشون گذشتند . مهتاب هرچقدر هم بگم باورت نمیشه، یکی از همسایه های معصومه اینا با وجود زندگی سختی که دارن ، بچه های قد ونیم قدش هر روز برای رزمنده ها شال و کلاه می بافه . واقعا وقتی اونو می بینم از خودم خجالت می کشم !!!. -- خب آخه مجبور که نیست !! به خودش و بچه هاش سخت بگیره بالاخره زندگیش واجب تره . من اصلا نمی فهمم معنی این کارها رو !! معصومه با ظرف میوه آمد و رو به من گفت : عزیزم باید خودت رو بزاری جای اونا تا بتونی بفهمی و درک کنی .اینطورخیلی راحت قبول می کنی که ما هر کارکنیم وظیفه است . وقتی یه رزمنده نو عروسش رو تنها می زاره و میره به عشق کی میره ! به عشق رهبرش ، میهنش ، هم وطناش ، برای حفظ ناموسش ... خب اون که میره و توی این سرمای استخوان سوز می جنگه در برابر دشمن ایستادگی میکنه ! اینا که من گفتم فقط و فقط گوشه ای از فداکاری های بچه های رزمنده است !! پس ما در برابر کار اونا هیچ کاری نمی کنیم . روزهایی که آقا مصطفی میره منطقه نمی دونی چه حالی دارم همش استرس و نگرانی دلتنگی هم بهش اضافه میشه اما میسپارمش به خدا . آقا مصطفی تنها نیست هزاران آقا مصطفی اونجاست !!! لبخندی زد و ادامه داد: مهتاب ، همیشه بهش می گم باید موقع به دنیا اومدن بچه کنارم باشی . میگه خانم اگه نتونستم منو ببخش چون خیلی ها اونجا هستن که ماه ها میشه نرفتن کنار خانوادشون . اونوقت من از روی اونا شرمنده میشم ... ادامه دارد... ✍نویسنده : * ح * * ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
خدا=خالق عشقه👑 محمد=گل عشقه🌺 علے=مظهر عشقه✨ زهرا=وجود عشقه🦋 حسن=نماد عشقه🍃 حسین=سالار عشقه🌸 عباس=ساقے عشقه❄️ زینب=شاهد عشقه💫 سجاد=راوے عشقه🌙 باقر=کلام عشقه🌿 صادق=احیاے عشقه🌼 کاظم=صابر عشقه🌷 رضا=ضامن عشقه🍂 جواد=جمال عشقه☘ هادے=پاکے عشقه🍀 حسن=بقاے عشقه🌹 مهدے=قیام عشقه♥️ اینم دعاے عشقه👇🏻😍 💜 @mahruyan123456
آرزوهاتو یه جا یادداشت کن🌱 و یکی یکی از خدا بخواه🌸 خدا یادش نمیره اماتو یادت میره که🍃 چیزی که امروزداری آرزوی دیروزت بود @mahruyan123456🌺
سلام وقت به خیر ❤️دوستان نظر و انتقاد و پیشنهادی راجب کانال دارین ، یا هر گونه نقد و نظر راجب رمان دارین به آیدی زیر مراجعه کنید. ادمین تبادل و تبلیغات 👈 @rmrtajiii
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت‌29 خواهش میکنم. منم مثل شما دیگه نمیدونم چی بگم! بهار بابا بلند شو آقارو راهنمایی کن. چندجف
حق دارید. من قول میدم صادق باشم آقای حسینی من فقط بخاطر پدرم نمیگم . خودمم فهمیدم مسخره بازی در اوردم...! بدون آنکه دلش به رحم بیاید؛آرام گفت: -معذرت میخوام خانوم..اما کاملاً مطمئنم که شمارو نمیخوام. مخصوصاً حالا! چون من خانومی که اینطوری به مرد غریبه اصرار میکنه رو اصلاً به عنوان همسری قبول ندارم. شرمنده ام. نمیگم شما بدید اما من همون اول هم گفتم،اگه همسرم دکتری نداره عیبی نداره،حیا داشته باشه تمام زندگیمو براش میدم. ایشالاه شمام خوشبخت بشید،اصلا همین تفاوت سنی باعث شده من کارهای شمارو که شاید از روی بچگی باشه؛نتونم درک کنم. من هنوزم نتونستم خیلی چیزارو بفهمم. ایستاد وگفت: -با اجازه ...خداحافظ... دستش که به سمت دستگیره رفت؛بغضم بی صدا ترکید... اشکهایم را پاک کردم وبا اعتماد به نفس کاذبی از اتاق خارج شدم. گورپدرت. مرتیکه ی خشک مذهب. همه خود را به نحوی حواس پرت نشان میدادند! خیلی مسخره بود که مثلا میزان غلظت شربت برای فرید خیلی مهم شده بود که لیوانش را برانداز میکرد و الکی زیر گوش نسیم پچ پچ میکرد ودرمورد آن حرف میزد. امیراحسان تک سرفه ای کرد وبا احترام گفت: -خیلی شرمنده،اما من و خانوم غفاری به توافق نرسیدیم. یعنی حس کردیم تفاهم نداریم ومن بهتر دیدم همینجا جلوی همه گفته بشه تا دیگه این ماجرا ادامه دار نشه. بازم میگم معذرت میخوام... روبه مادر پدرش ادامه داد اگه ممکنه زود تر رفع زحمت کنیم. همه ایستادیم. ومن با خداحافظی کوتاهی جمع را ترک کردم ونماندم تا برخورد آنها بایکدیگر را ببینم. تمام شد. به همین سادگی. پدرم به محض بسته شدن در؛بلند گفت: -به جهنّم.هر کیو تعریف میکنیم یه گندی از آب در میاد. دراز کشیدم و آخیش جانانه ای گفتم.مادرم ونسیم آمدند: مادر:-چی شد؟ -هیچی... این دفعه دیدید که من کِرم نداشتم. کلا دو کلمه نمیشه باهم حرف بزنیم. اختلاف نظر بیداد میکرد. به معنای درک من سر تکان داد وگفت: -قسمت نبوده... واقعنم خیلی بی شعور و بی حیا بود. دیدی نسیم؟ حداقل نذاشت از اینجا برن زنگ بزنن. رُک زول زده تو چشممون میگه تفاهم نداریم. نسیم:-خب خداروشکر...صلاحش نبوده. هردورفتند ومن هم با آرامش چشمانم را بستم تازه فهمیدم بسیار راحت تر هستم! اصلا این حماقت چه بود که میخواستم بکنم؟پسره ی نفهم بی شعور. فکر کرده امام زاده است. به آن حسی که ته دلم میگفت خیلی سیاه بخت هستی؛ فحش دادم وسعی کردم به این فکر کنم که تجرد خیلی هم خوب است. راحت تر هم هستم. تازه از تصور زندگی با او موهای تنم راست شد. داشتم دستی دستی خودم را بدبخت میکردم. چشمانم را بستم وبا آسودگی خوابیدم. **** با تعجب در جایم نشستم ودر تاریکی به گوشه ی اتاقم نگاه کردم. نگاهم به کنارم چرخید. نسیم نبود،یادم آمد امشب با فرید خانه ی مامان گلی رفتند تا شب آنجا بمانند. دوباره به توده ی سیاه متحرک گوشه ی اتاق خیره شدم. موهای آشفته ام را کنار زدم وچشمانم را تنگ کردم.زمزمه کردم :"مستی تویی؟" اما حس کردم توده ی کنج اتاق تبدیل به غاری نیم دایره شکل شد. با حیرت بدون ذره ای ترس گفتم: "وا؟" لحاف را کنار زدم وایستادم. هنوز هم از تصور آن شب موهای تنم راست میشود. حس کردم چیزی درون آن تاریکی تکان خورد. درست بود.کسی بیرون آمد. اندام زنانه اش را تشخیص دادم. چشمانم گرد شده بود نویسنده: 🌼zad.a🌼
موهای سیاه بلند ولختش را واضح دیدم. از داخل توده بیرون آمد ودر تاریکی ای که تنها نور ضعیف حیاط روشنی بخش فضا بود؛دیدم که زن،برهنه است. برهنه ی مادرزاد! آن لحظه حس نمیکردم این چیزها عجیب است. تنها از اینکه او برهنه بود دست روی دهانم گذاشتم وبا تعجب هین آرامی گفتم. حالا کاملاً بیرون آمده بود.واضح تر دیدم. خدای من!! یک نوزاد برهنه هم در آغوشش بود. موهایش روی صورتش بود و به نوزادش نگاه میکرد.بدون نگاه به من ونشان دادن واکنش خاصی,آرام آرام ازکنارم رد شد وبه در بسته ی اتاق رسید. چشمم روی اندامش بود. ازپشت نگاهش میکردم و وکم کم حس کردم همه چیز غیر عادّیست... آهسته برگشت ومن نیم رخش را تشخیص دادم. قلبم را چنگ زدم،شناختمش.....بلند جیغ کشیدم : "زینب"!! مستی با وحشت صدایم میزد: -آبجی آبجی توروخدا....آبجی.... نشستم و مچش را محکم گرفتم. صدای اذان صبح می آمد در گرگ ومیش هوا به کنج اتاق نگاه کردم. سفیده سفید.همه چیز آرام بود.با وحشت به مستی گفتم: -مامان بابا بیدارشدن؟ -نه من بلندشدم واسه نماز و مدرسه آماده بشم.دیدم جیغ کشیدی.چی دیدی؟ -خواب بد دیدم.مرسی بیدارم کردی.برو عشقم. سرش را بوسیدم و برای انکه نترسد خودم را کنترل کردم بلند شد که برود از ترس تنها ماندنم فوراً ایستادم و دنبالش قدم تند کردم. آنقدر میترسیدم که چهارستون بدنم میلرزید... از بغض تکراری ام نمیگویم. ازترس مستی خودم را سرپانگه داشته بودم تا از دست شویی برگردد و من صبحانه اش را آماده کنم؛ده بار برگشتم وبه پشتم نگاه کردم.کارهایم دست خودم نبود. بارهاوبارها پیمانه ی چای از دستم رها شد. روی شانه ام زده شد و با وحشت جیغی کشیدم و برگشتم. مستی بهت زده عقب کشید و گفت: -نمیخواستم بترسونمت...ببخشید... بغضم ترکید و وحشیانه گفتم: -توغلط کردی.احمق.سکته کردم. -من بخدا....بخدا خواستم تشکرکنم... -نمیخواد تشکرکنی... روی صندلی نشستم وهای های گریه سردادم روی سرم دست کشید وگفت: -ببخشیدبهار؛بخدا میخواستم سرصدا نشه،معذرت میخوام. الان خودم چای میذارم خوبه؟ انگار همه بزرگ شده بودند به غیر ازمن. در حالی که پشتش به من بود گفت: -زینب کیه آجی؟ -حوصله ندارم. -آخه توخواب صداش میزدی... -بسه مستی جان .نمیدونم خودمم. این بار واقعاً دلخورشده بود.دو لیوان چای روی میز گذاشت. خیره به بخار چای به این فکر میکردم که این چه کابوسی بود. چرا انقدر طبیعی بود؟ چرا بعد از هفت سال باید همچین چیزی ببینم؟ آن بچه چه بود؟! شاید از اینکه دنبال ازدواج و تشکیل خانواده بودم عصبی بود. شاید آن بچه نشانه ی آن بود که او هم حسرت ازدواج داشته!نوچی کشیدم وبا دودستم سرم را گرفتم. -آبجی خدافظ. سربلند کردم ودیدم کوله اش را می اندازد نویسنده: 🌼zed.a🌼
چیزی نخوردی که؟ -خوردم مرسی. -ببینمت؟ ...- -هوی با توام! دلخوری؟ -نه.خدافظ. ترسیدم تنها بمانم بنابراین گفتم: -صبرکن برسونمت. میخوای؟ متعجب نگاهم کرد وگفت: -همیشه خودم میرم! -میدونم. یه بار باهم بریم تا مامان بابا اینام خوابن... متوجه شد از تنهایی میترسم. سرتکان داد وگفت: -باشه.سریع آماده شو ... مرموز خندید -میشه... -آره میشه! الان باهات میام تا اتاق! از چموش بودنش حرصم گرفت وگفتم: -پر روی زرنگ! در حالی که در اتاق مواظبم بود،حاضر شدم وسوئیچ پدر را برداشتم. مستی با جیغ خفه گفت: -شوخی نکنا! با پیکان رانندگی کنی ؟؟؟ من بمیرمم نمیام.. باز مرد راننده پیکان باشه میشه تحمل کرد. -دیوونه.بدو بیا ببینم! با شوخی وکشمش از در خارج شدیم. همین که پا در کوچه گذاشتیم و من دست مستی را به طرف رَخش پدر میکشیدم ماشینی برایمان نور بالا داد. هردوبرگشتیم،وبا دهان باز به امیراحسان که داخل ماشین نقره ای رنگی نشسته بود نگاه کردیم. مستی آهسته گفت: -این اینجا چی میخواد؟! امیراحسان نیمه پیاده شد و با احترام در حالی که به افق نگاه میکرد مارا مخاطب قرار داد: -میشه تشریف بیارید؟ مستی زودتر به خودش آمد وگفت: -سلام. احسان:-سلام،ببخشید حواسم نبود. مستی:-مزاحم شما نمیشیم. احسان:-زحمتی نیست،با خواهرتون یه کار کوچیکی دارم. مستی آرام زمزمه کرد: -آبجی زشته... و خودش جلوجلو راه اُفتاد چه کار داشت؟! ترسان از اینکه مچم را گرفته است به سمتشان رفتم. هردوعقب نشستیم. بدون لحظه ای مکث،استارت زد وراه افتاد. احسان:-ازکجا برم؟ مستی:-فعلاً مستقیم برید.ممنون. ازاینکه "سامی یوسف" با صدای ضعیفی در ماشینش پخش میشد؛در اوج اضطراب خنده ام گرفت.آخرَش بود!!! مستی:-این خیابون نه،دومی رو سمت راست برید.ممنون. نویسنده: 🌼zed.a🌼
پیش خودم فکر کردم مستی چقدر بزرگ شده. مستی:-خیلی ممنونم همینجاست. خداحافظ احسان:-خواهش میکنم.به سلامت. ناخودآگاه میدانستم نباید پیاده شوم. دوباره راه افتاد و شکننده ی سکوت بینمان سامی بود.بلاخره گفتم: -آقای حسینی امری دارید؟ -باید باهاتون حرف بزنم. -بفرمائید. کنار خیابان پارک کرد واز همان جلو شروع کرد به حرف زدن: -شما واقعاً استخاره کردید؟ به سختی گفتم -بله.. کلافه بود. میدانستم. پنجه به موهایش کشید وبا حالت خاص و کلافه ای گفت: -یعنی چی آخه...خدایا... ودست به صورتش کشید -چیزی شده؟ این ماجرا که تموم شده.الانم اگه...اصلاً شما از کجا میدونستید من این وقت صبح میام بیرون؟! -من دیشب خواب دیدم.خیلی عجیب بود!! حتی صبح بهم الهام شد شما میاید بیرون! نمیدونم شاید باید بخاطررفتار آخرم از شما حلالیت بخوام. گیجم...از طرفی خودمم استخاره گرفتم.خوب اومد. به دودستم نگاه کردم.از ترس مورمور شده بود روی پوست مورمورم دست کشیدم وبرخود لرزیدم. -چ..چه خوابی؟ خیلی نا آرام بود. بی قراری از چهره اش فریاد میزد. آرام ومتین گفت: میگن به خوابای دم سحر توجه کنین. اینه که انقد آشوبم خانوم... دیدم کسی بهم میگه باید باشما ازدواج میکردم! نمیدونم...اصلاً نمیتونم توصیف کنم. شاید باید از خطاهای بچگی شما میگذشتم. از پررو بودنش تعجب کردم! به من میگفت بچه!از طرفی تصور خوابش من را بدجور ترسانده بود -یعنی چی...ببخشید...یه خواب الکی بوده. بخاطر این چندوقت درگیری... -نه.خیلی واقعی بود. -میشه بگید تو خوابتون شما د... -نه. کوبنده گفت! وبه همان کوبندگی ادامه داد ...عادت به تعریف خواب ندارم. اگه قراربود دیگران بفهمن ؛خدا به همه نشون میداد. متعجب از اعتقادات عجیب غریبش گفتم: -حالا هرچی آقای حسینی.. پدرم دیگه محاله اجازه بده.با اجازه آمدم در را باز کنم که محترمانه گفت(: -چندلحظه خانوم...میتونیم یه فرصت بهم بدیم.نه؟من تند رفتم قبول دارم،شمام خیلی اذیت کردین قبول کنین. من حس میکنم خدا هوامو داشته،نمیگم بنده ی عالی ای بودم اما بد نبودم. این خواب این الهام... خیلی حالمو عوض کرده... با خوابی که دیده بود من را ترسانده بود.این یعنی رسوایی محض! -دست من نیست.دیگه بابام اجازه نمیده...فقط یه چیزی؛ نیم رخش را چرخاند تا بشنود: -خوابتون خوشا... دیدم که ازتعجب یک تای ابرویش بالا رفت.. نگذاشت ادامه بدهم وخونسرد گفت: -خوب بود. تا حدودی آرام شدم وبهترین حالت ممکن را تصور کردم.اینکه بخشیده شدم وقراراست رنگ آرامش بگیرم. نویسنده: 🌼zed.a🌼
❣️ بہ اَبی انٺ و اُمّی نہ بہ والله ڪم اسٺ همہ ے طایفہ ی من بہ فدایٺ آقا @mahruyan123456
یـہ روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون مےرفتیـم سر یـہ چراغ قرمز ...🚦 پیرمـرد گل فروشـے با یـہ ڪالسڪه ایستاده بود ... منوچـہر داشت از برنامـہ ها و ڪارایـے ڪـہ داشتیم مےگفت ...😌 ولـے مـن حواسـم بـہ پیرمرده بود ... منوچـہر وقتے دید حواسم به حرفاش نیست ... نگاهـمو دنبال ڪرد و فڪر ڪرده بود دارم به گلا نگاه میکنم ...🌷 توے افڪـار خـودم بودم ڪہ احسـاس ڪـردم پاهام داره خیس مے شہ ...!!! نـگاه ڪردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دستہ دستہ میریزه رو پاهام ...💐 همـہ گلاے پیرمرد و یہ جا خریده بود ..! بغل ماشین ما ، یـہ خانوم و آقا تو ماشین بودن … خانومـہ خیلـے بد حجاب بود … بـہ شوهرش گفت : "خـاااااڪـــــ بـر سرتــــــ ... !!! ایـݧ حزب اللہـیـا رو ببین همه چیزشون درستـہ"😎 منوچہر یـہ شاخـہ🌹برداشت و پرسیـد : "اجازه هسـت ؟" گفتـم : آره داد به اون آقاهـہ و گفت : "اینو بدید به اون خواهرمون ...!" اولیـݧ ڪاری ڪہ اون خانومہ کرد ایـن بود که رژ لبشو پـاڪــ ڪـرد و روسریشو ڪـشـید جلو !!!😇 جانباز شهید سید منوچهر مدق @mahruyan123456
حدیث اول امروز🌹🌹 🌻امام علی علیه السلام : : 🌺لا تَكُنْ عَبْدَ غَيْرِكَ وَ قَدْ جَعَلَكَ اللّهُ حُرّاً؛🌺 🌼بنده ديگران مباش، در حالى كه خداوند تو را آزاد آفريده است.🌼 📚نهج البلاغه: نامه۳۱، ص۹۲۹ @mahruyan123456
عزیزان و همراهان رمان عشقی از جنس نور ❤️تاخیر ما را پذیرا باشید امشب پارت داریم اما با کمی تاخیر رمان به جاهای خوب هم میرسه دنبال کنید . ممنون از صبر شما عزیزان 🌸 @mahruyan123456
@mahruyan123456 ( علی) آقا جون مثل قبل نبود .چند روزی بود که احساس می کردم بی حال شده، یا به نقطه ای خیره می شد و غرق در افکارش ... پدری که تحت هر شرایطی دلش نمی خواست یک جا بنشیند و همیشه دوست داشت کار کند . هر وقت هم اعتراضی می کردم در جوابم می گفت : کار جوهر بدنه ، مرد اگر کار نکنه چیکار کنه !!! اما حالا ... سفره را پهن کرده و تابه ی املت را روی نان گذاشتم . رو به آقا جون گفتم : بفرمایید سر سفره تا سرد نشده . سرفه ای کرد و سینه اش را صاف کرد : دستت درد نکنه علی جان ، خودت بخور من اشتها ندارم . -- آقا جون بدون شما به منم مزه نمیده .بیا یه چند لقمه بخور .شما که از صبح چیزی نخوردی . سرفه های خشک و پی در پی امان حرف زدن را به او نمی داد.صورتش از شدت سرفه سرخ شده بود و نفسش بالا نمی آمد . با شتاب از جایم بلند شده و فقط میتوانستم بگویم یا فاطمه ی زهرا ... لیوان آب را جلویش گرفتم . لیوان را پس زد و دستمال را از جیبش بیرون آورد .روی دهانش گذاشت. دستمال را از روی دهانش برداشتم... وای خدایا چه می بینم دستمال آغشته به خون شده بود!!! کجای کار بودم ، من که حال پدر پیرم خبر نداشتم . زبان در دهانم نمی چرخید .احساس می کردم زبانم قفل شده . نگاهی به صورتم انداخت و دستش را روی صورتم کشید . دست هایی که روزی تمام تکیه گاه من بود . توانمند و قوی ، حالا چقدر نحیف و لاغر شده بود. -- علی چرا رنگت پریده !! صورتت شده عین گچ ، پاشو نگران من هم نباش چیزی نیست . -- چطور چیزی نیست ، چرا بهم نگفتی یعنی انقدر غریبه بودم واست ، مگه منو و شما کی رو داریم به غیر از همدیگه . لبخند بی جانی زد : پسرم عمر دست خداست ، توهم ناراحت نباش خودت می دونی که چقدر برام عزیزی ، نور چشمای کم سوی منی ، امید من .اگر نگفتم نخواستم بیشتر از این نگرانت کنم و بار بزارم روی دوشت ، خیال کردی نمی بینم شب ها که از سر کار میای انقدر خسته ای که سر گرسنه زمین میزاری و می خوابی . تو به خاطر من از خیلی چیزها گذشتی ، من چی !! حتی به تنها چیزی که این مدت از من خواسته بودی گوش ندادم و با خود خواهی هام نزاشتم به جبهه بری . اما هنوز هم میخوام تا نرفتم سر و سامون گرفتنت رو ببینم . قطره های اشک با سماجت راه خودشان را بلد بودند و صورتم را خیس کرده بودند. خم شدم و بوسه ای روی دستش زدم و گفتم : آقا جون ، شما خیلی بیشتر از یک پدر واسه من زحمت کشیدی هم برام مادر بودی ، هم پدر ، هم رفیق ، هم برادر... شما خیلی فراتر از یه پدر بودی اما حرف از رفتن نزن که دلم می گیره وقتی این حرف رو میزنی احساس میکنم دنیا با تمام بزرگیش برام کوچیک میشه . -- هیچ وقت توی این بیست و دوسال اشکت رو ندیدم پسرم ، انقدر مرد بزرگ شدی همیشه به مادرت افتخار می کردم با وجود تمام مشکلاتی که داشتیم تو رو خیلی خوب بار آورد .روحش شاد باشه . اما امروز اشک یه مرد رو دیدم مردی که دو برابر سنش سختی کشیده و خوب و بد روزگار رو چشیده... ادامه دارد .. ✍نویسنده : * ح* * ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
@mahruyan123456 پسرم منو به آرزوم میر سونی تا راحت سرم رو زمین بزارم . من به مادرت قول دادم که تو رو داماد کنم .نگذار شرمنده مادرت بشم . -- آقا جون نگو ، اذیت میشم به والله کسی با شرایط من کنار نمیاد، من چیزی ندارم که یه دختر بخواد دل خوش کنه بهش ، تمام دارایی مالی من همین دوچرخه است که دارم و این لوازم های خرده ریزی که دارم . -- پسرم درسته دستت تنگه ، اما یادت باشه خدا همراهته ، تو تمام تلاش خودت رو می کنی برای آوردن یه لقمه نون حلال سر سفره .خیلی ها آرزو دارن هم چین مردی نصیبشون بشه . -- آقاجون من نمیتونم با خود خواهی آرزوهای یه دختر رو خراب کنم، من هر طور که باشه باید برم جبهه تا حالا هم خیلی دیر شده دلم نمیخواد دختر کسی رو بیام بگذارم توی خونه و مدام چشم به راه باشه که ببینه من کی میام ، اصلا زنده میام یا نه ... -- تو که از دل بقیه خبر نداری پسرم ، بارها بهت گفتم این دختر عباس آقا دختر خوب و محجوبیه پا پیش بگذار. -- آخه نمیشه اون مثل خواهرم می مونه -- اون خواهر تو نیست تو از روی احترام اینو میگی ، تو موافقت کن بقیه اش با من . -- آقا جون من چی بگم که واقعا حریف شما نمیشم . -- خب خدا رو شکر که بله رو گرفتم از آقا داماد . -- نه بله ندادم من ، فقط موافقت میکنم که بریم خونشون . -- باشه پسرم ، توکل به خدا حالا هم پاشو برو ، غذات رو بخور که از دهن افتاد. -- من از گلوم پایین نمیره ، حاضر شین ببرمتون دکتر . -- نه من دکتر نمیام همین مدت عمر باقی مونده هم میخوام تو خونه خودم کنار تو باشم نه زیر دست دکترا با هزار جور دارو و دوا . ادامه دارد... ✍نویسنده : * ح * *ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
میانِ کتاب‌ها گشتم میانِ روزنامه‌های پوسیده‌ی پُرغبار، در خاطراتِ خویش در حافظه‌ ایی که دیگر مدد نمی‌کند خود را جُستم و فردا را عجبا! جُستجوگرم من نه جُستجو شونده من این‌جایم و آینده در مشت‌های من @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه لرزش دست و دلم از آن بود که عشق پناهی گردد ، پروازی نه گریزگاهی گردد آی عشق، آی عشق چهره ی آبی ات پیدا نیست و خنکای مرهمی بر شعله ی زخمی نه شور شعله بر سرمای درون آی عشق، آی عشق چهره ی سرخ ات پیدا نیست غبار تیره ی تسکینی بر حضور وهن و دنج رهایی بر گریز حضور سیاهی بر آرامش آبی و سبزه ی برگچه بر ارغوان آی عشق، آی عشق رنگ آشنایت پیدا نیست @mahruyan123456
سیرت ممکن است عاشق زیبایی کسی شوید، اما یادتان باشد که در نهایت مجبورید با سیرت او زندگی کنید نه صورتش. @mahruyan123456
💥براے : 👈حواسمون باشه تو زمان مجردی داریم چیکار میکنیم ... 🔸از هر دستی بدی از همون دست میگیری ... 🔸اگه به نامحرم نگاه کردی ؛ 🔸اگه با نامحرم چت کردی ؛ 🔸اگه بهش لبخند زدی ؛ پس بپذیر که همسر آیندت هم این کارارو انجام بده!!! ✍️زمان مجردی امتحان بزرگی برای انسانه ... شاید خدا میخواد ببینه چیکار میکنی که به نسبت تلاش و عملت روزیت کنه ! حواست باشه . . . . 🔹شاید یه لبخند 🔹شاید یه نگاه حرام 🔹شاید یه چت ؛ یه دایرکت ؛ 🔹ازدواجت رو به تاخیر بندازه ... 🔹شاید لیاقت داشتن همسر خوبی که خدا برات مقدر کرده بوده رو با همین اشتباهات از دست بدی ... ♡همسر یعنی همسفر تا بهشت♡ 🔸🔸 @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت‌33 پیش خودم فکر کردم مستی چقدر بزرگ شده. مستی:-خیلی ممنونم همینجاست. خداحافظ احسان:-خواهش می
خداحافظ -نگفتید؟! بازم قرار بذاریم؟! -راستش من واقعاً سردرگمم،اما میدونم پدرم اجازه نمیده.خیلی دلش پره! از آینه دیدم که آرام لبخند زد: -اون با ما...میرسونمتون در خونه. از حالت نیمخیز خارج شدم وتکیه دادم تادر خانه هیچ حرفی بینمان رد وبدل نشد،لحظه ای که خواستم پیاده شوم،برگشت وبرای اولین بار در این ملاقات نگاه پاکی به من انداخت. حس کردم خوابش بدجوری رویش اثرگذاشته چرا که در نگاهش یک نوع صمیمیت بیشتر یا یک حس آشنا دیدم. انگار که خودش را یک قدم نزدیک تر ببیند. انگار کم کم دارد میپذرید که احتمالا همسرش هستم. نگاهش را گرفت وخیره به چادر پخش شده ام روی صندلی گفت: -امیدوارم هر چی صلاحمونه پیش بیاد.برید به سلامت. حس کردم ذرّه ای از او نمیترسم! بدون هیچ حرفی در را باز کردم وآهسته گفتم: -ممنون ***** -هه هه ! مگه بچه بازیه نغمه؟ -چه بدونم والّاه... -بیخود.اصلاً دیگه اسمشونم نیاد. مسخره بود که بالکل فراموش کرده بودم چند چند هستم! چون مثل دختران تازه بالغ در اتاق رژه میرفتم واسترس داشتم! استرس خواستگار وشوهر و عروس شدن! -من دیگه مخم داغ کرده آقاجان.خودت زنگ بزن بگو نمیخوایم. من نمیزنم این دفعه زدن گوشی رو بده من.انگار ما مسخره ایم. یک هفته ای میشد که تقریباً هرروز اجازه ی مجدد میخواستند وبساطمان همین بود. ازخجالت نظری نمیدادم وزمانی که بحثش پیش می آمد؛به اتاقم پناه میبردم. اما قربان خدا بروم که مهر ناشناخته ای از مرد غریبه ای که چیززیادی از هم نمیدانستیم در دلم انداخته بود. مستی راست میگفت که بیشتر از هرچیز مردانگی اش دلت را میبرد.حس قدرتمند بودن دستانش دلم را قلقک میداد. یک هفته بود که از غصه نابود شده بودم. قاطعیت کلام پدر لجم را در می آورد.زنگ تلفن به صدا در آمد ومن تیزگوش پشت در کمین کردم: -اتفاقاً همین الان ذکر خیرتون بود..حاج آقامون راضی نیستن بخدا...هیچ جوره..بیاید با خودش حرف بزنید...گوشی -الو؟سلام علیکم.به لطف شما. ....- -نه،نه، ببینید؛اصلاً من دیگه هیچ جوره دلم رضا نمیشه. نه که خدایی نکرده مشکلی داشته باشید اما نمیدونم چرا...بله...درست می فرمائید.. نه من میدونم خود بهارم دیگه موافق نیست... ....- -اینا همه درست ولی شما خودتون رو بذارید جای من...مــــیدونم..بله..نه بابا زنده باشن... با حرص روی پیشانی کوبیدم که نسیم با خنده گفت: -چته حالا؟ این نشد یکی دیگه. داشت گریه ام میگرفت! بابا جان از طرف من حرف نزن!! -نه،قربان شما.خداحافظ. با بهت به نسیم گفتم: وای...دیدی؟؟! تموم شد! نسیم با ناراحتی گفت: -ببین صلاح که باشه ... نماندم گوش کنم.با بغضی قد هندوانه خارج شدم وپاکوبان به پذیرایی رفتم آبرو را خوردم و حیا را قی کردم.با صدای مرتعش وبلندی گفتم: -بابا واسه چی ردشون کردی؟نسیم بدو پشتم آمد وگفت: -اِ..!!!!ا بهار بیا ببینم...! دستم را پس کشیدم وبه پدر که با ابروهای درهم نگاهم میکرد گفتم: -بابا واسه چی این کارو کردی هان؟مادر چنگی به صورتش انداخت وگفت: -هــیع!! آیپ دی ! پیس دی ! بده،زشته! پدر:-صداتو بیار پائین ببینم! بغضم ترکید اما با پررویی گفتم: -من میخواستمش. واسه چی گفتید نیان؟ پدر که ناباوار بود مثل خودم تقریبا فریاد کشید: -به به !! فرامرز بیا که ببین زندگیت به کجا رسید!! به به !! و یکهو فوران کرده غرّید: -تو غلط کردی میخواستیش! از پررویی زیادت من خجالت کشیدم! برو بچه..یه ذره غرور داشته باش بدبخت. ده بار تفت کردن بازم راهشون بدم؟ پدرم اصولاً در مبالغه کردن ید طولایی داشت! با گریه نالیدم: -مامان شما بگو... پدر:-ساکت شو!! نسیم ببرش! متعجب بود.حق هم داشت من یکهو خُل شده بودم نسیم کشان کشان من را به اتاق برد وبا تعجب وچاشنی خشم گفت: -بسه! چی شده حالا! من که شوهر کردم کجا رو گرفتم که اینجوری براش زار میزنی. خشمم را سر او خالی کردم وفریاد زدم: نویسنده : 🌼zed.a🌼
واسه شوهر گریه نمیکنم احمق. من دنبال شوهر نیستم من اونارو دوست داشتم.... همه میگفتند گریه کردنم مثل بچه هاست.وقتی گریه میکردم دل سنگ هم نرم میشد. با مهربانی بغلم کرد وگفت: -باشه با بابا حرف میزنم.خوبه؟ تند تند سر تکان دادم و کودکانه ذوق کردم. با اشک وآه در جایم دراز کشیدم وطبق معمول این یک هفته با زینب درددل کردم. تقریباً مطمئن بودم از ازدواج من راضی است. مسخره بود که التماسش میکردم برایم دعا کند تا خوشبخت شوم! به همین سادگی خواب های دیده شده توسط خودم وامیراحسان را به هر آنچه که دلم میخواست تعبیر کردم! با پدر قهر بودیم! به یاد نداشتم در این بیست وچهارسال روزی باهم قهر باشیم. حالا هردو با اخم وتَخم از کنار هم رد میشدیم.پدر گهگداری جوری که به در بگوید دیوار بشنود با کنایه داستان هایی از بی وفایی فرزند برای مادر تعریف میکرد. مثلا میگفت "نغمه؛پسر فلان همسایمون یادته؟کلاه باباشو برداشته! ای بسوزه پدرت روزگار...اینم اول وآخر اولاد!" تا اینکه امروز نیش کلامش را به اوج اعلا رساند وعصبیم کرد: -نسیم بیا روزنامرو بخون. -کو بابا؟ -ایناها.صفحه ی حوادث...دختره با نامزدش دست به یکی کردن زدن بابا هرو کشتن واسه پولاش...میبینی دنیارو خانوم...وفا نداره که...بچه بزرگ کن که.. با حرص گفتم: -بسه بابا.دیوار شنید. انگار منتظر جرقه باشد با خشم گفت: -داری واسه یه غریبه با من جنگ میکنی؟ -من جنگ نکردم بابا.فقط ناراحتم. واسه چی ناراحتی؟که غرورتو حفظ کردم؟ -باشه.حق با شماست..اتفاقاً کارم پیدا کردم،دیگه سرم گرمه.مثل اون اولا صبح خروس خون میزنم بیرون تا بوق سگ کار میکنم میام میکپم.خیالتون راحت الکی دنبال بهانه بودم. نمیدانستم چقدر حرف زشتی زده ام.ادامه دادم به هرحال نون خور زیادی داشتن آدمو بدخلق میکنه.ازوقتی کارمو از دست دادم؛عزّتمم از دست دادم... وای که چقدر حماقت کردم.حس کردم در همین چند دقیقه ده سال شکسته تر شد.چهره اش با درماندگی درهم پیچید وآرام گفت: -چی بهار؟ نگاهم روی مادر ودوخواهرم چرخید. انگار که به شدت دلخور بودند حتی مستی هم برایم با تأسف سرتکان داد پشیمانی سودی نداشت. پدر با بهت به من خیره شده بود. -بابا من منظوری نداشتم کلی گفتم. آرام با صدای گرفته به مادرم گفت: -نغمه جان،این دفعه اگه زنگ زدن،بگو قدمشون رو چشم. با التماس گفتم: -نه بخدا...بابا به قرآن همینجوری گفتم.. نماند. بلند شد ورفت همه کم کم رفتند و من ماندم و پشیمانی احمقانه ام. من دقیقاً مثال ضرب المثل چرا عاقل کند کاری بودم. تمام عمرم غلط های اضافه کردم و تهش حسرت و پشیمانی برایم ماند.به امید انکه پدر از یادش میرود بلند شدم وبه اتاقم رفتم. نسیم خوابیده بود.کنارش دراز کشیدم و او با دلخوری پشتش را به من کرد. -چیه؟ -خیلی رو داری. -من فقط عصبانی بودم. نویسنده: 🌼zed.a🌼
آدم عصبانی میشه هر چرتی رو به زبون نمیاره. -بسه بابا شمام که... خونه نیست که.مدرسه اس! همه میخوان درس اخلاق بدن. -باشه تو راست میگی. قلباً خودم قبول داشتم کارم زشت بوده صبح آماده شدم تا سرکار جدیدم که دریک آرایشگاه کوچک نزدیک محله امان بود بروم.پدر بدون نگاه کردن در رویم گفت: -لازم نکرده بری. -قول دادم. -گفتم نمیری..تازه به مامانت گفتم ظهر زنگ بزنه به سیّدینا که همین امشب بیان. متحیر گفتم: -نه! اینکه خیلی بده! نمیشه! بابا تو روخدا! چرا با من لج میکنین؟! -من با تو لج کنم؟! من دیگه غلط بکنم پا روی دم تو بذارم.تویی که صدات بلندتر از من شده. نمیخواستم.واقعاً نمیخواستم همچین اتفاقی بیفتد. پدر سنگدل شده بود به گریه افتادم وگفتم: -نمیخوام...این عروس شدنو نمیخوام برم تو کفن بهتره. -حرفم عوض نمیشه.نغمه زنگ بزن بگو بیان. حتماً همین امشب میانا. غرور سیری چنده بابا...بذار زودتر نون خور اضافیمو رد کنم بره! چرا پدر اینطوری شد؟ به والله جز آرامی ازاین مرد ندیده بودم.همه چیز دست به دست هم داده بود تا ما باهم ازدواج کنیم. گریه های کودکانه ام هم رویش اثر نکرد.مرغش یک پا داشت. ***** پدر که رفت؛با التماس به مادرم گفتم که زنگ نزند.اما مگر میشد این زن مطیع شوهر را از راه به در کرد؟! به محض آنکه ظهر شد به سمت گوشی رفت. نسیم هم دلش به حالم سوخت وبامن همسو شد: نسیم:-نکن مامان زشته.عقل خودت چی میگه؟ آبروی بهار میره! تازه خبر نداشتند قبلاً یکبارهم خودم التماسشان را کرده بودم! مادر:-من کاره ای نیستم.باباتو که میشناسی. تا آمد گوشی را بردارد؛زنگ خورد شماره را نگاه کرد وبا هیجان گفت: -گادیرآلله! [خدای توانا‌] نسیم:-چی شد؟؟ -خودشون زدن! با ذوق گوشی را برداشت وای که اگر از کلاس گذاری مادرم بگویم ترکیدم کم است! به قدری پر غرور حرف میزد وخود را هنوز ناراضی نشان میداد که من ونسیم چشمانمان از حدقه درآمد! در آخر مکالمه گفت"ای بابا...پس بذارید با باباشون هماهنگ کنم ببینم راضیه یا هنوزم دلش به این وصلت نیست!" تماس راقطع کرد وپنج دقیقه بعد دوباره تماس گرفت وگفت که پدر موافقت کرده!! درآخر هم خودجوش با پدر تماس گرفت وخداراشکر گویان ازاین آبروداری؛جریان را تعریف کرد.من هم از ته دل شاد شدم.حسی که شاید دراین مدت به ندرت به من دست داده بود.تنها دلچرکینیم قهروغضب پدر بود. میتوانم قسم بخورم که انگار نیرویی پشت این ماجرا بود که همه ی مارا هول میداد.قراربراین شده بود همین امشب بیایند وطوری بود که طرفین میدانستند این بار همه چیزجور میشود.کمی که فکر میکردم حق زیادی به حوریه وفرحناز میدادم.با ازدواجشان خوش بودند و کاملاً بیخیال.حالا من هم مثل آنها شده بودم. ذوق زده تر از هروقت دیگری بدون کمک به دوخواهر ومادرم که برای مهمانی امشب تدارک میدیدند؛مشغول آرایش خود بودم.هزاران مدل آرایش را با تمام مهارتی که داشتم تست کردم ودرآخر یک گریم ساده وهنری را ترجیح دادم. پدر زودتر آمده بود وکلی خرید کرده بود.با خجالت جلو رفتم وکیسه هارا از دستش گرفتم.اخم نداشت اما خندان هم نبود.آنقدر خر کیف بودم که یادم نبود باید بخاطرکار بی نهایت زشتم ازاودلجویی جانانه ای بکنم.تنها دلم به آن خوش بود که در گیرودار عروس شدنم؛کم کم خودش نرم میشود! ازفرید خنده ام میگرفت که همیشه بالای هر مجلسی خودنمایی میکرد.حالاهم با ظاهری مکش مرگ ما حاضروآماده به نسیم کمک میکرد.پسر بسیار مهربان ولایقی بود.بیشتربا نسیم دوست بود تا شوهر.همش یک سال ازنسیم بزرگ تر بود.حالا میدیدم که با شیطنت زیرگوش نسیم پچ پچ میکرد ونسیم ازخنده وخجالت سرخ شده بود. -چی میگه نسیم؟نسیم با شرم وخنده گفت: -هیچی! چی داره بگه جز چرت و پرت؟؟ فرید که هنوز با ما رودربایستی داشت با دلخوری نمایشی گفت: -باشه دیگه نسیم خانوم...چرت پرت؟؟ -پس چی؟ میخوای بگم چی میگفتی؟رنگ از رُخسار فرید پرید -نخیر.همون چرت وپرت بود بهار! بیخیال. با شوخی گفتم: -نه نه اصلاً! باید بگی نسیم.چی میگفت؟ چرا ترسیده؟!نسیم که داشت بادقت دسر هارا تزئین میکرد گفت: نویسنده: 🌼zed.a🌼
میگه باجناقم پیره خوبه! باچشمهای گرد شده به فرید که ازهیجان زرد شده بود نگاه کردم وظاهراً خودم را ناراحت نشان داد: -باشه دیگه آقا فرید!پیره هان؟ سی ودو کجاش پیره؟ کم کم رویش باز شد وبا پررویی شیرینی گفت: -باشه بلخره من کوچولو ترم! وزبانش را مثل پسربچه های تخس نشانم داد باشگفتی به نسیم نگاه کردم که میخندید. این روی فرید را ندیده بودم. البته مشخص بود شیطنت میکند اما جلوی مابسیار خوددار بود.زدم زیرخنده وگفتم: -فرید اصلاً با این شخصیتت آشنایی نداشتم!سری تکان داد وزیرلب گفت: -او..حالا کجاشو دیدی؟! نه نسیم؟؟ نسیم با عصبانیت به پهلویش کوبید وآرام گفت: -بی ادب..کمک کن ببینم. خوشحال ازدنیای شادوکوچک آنها بلند شدم وبه آشپزخانه رفتم مادرم که عشقش به پدر مثل همان روزهای اولشان بود،حالا به طرفداری از پدر؛با من سرسنگین شده بود! با لبخند دست روی شانه اش گذاشتم وگفتم: -مثلاً عروسیمه ها! چشم غره ای رفت وگفت: -توچرا انقدر پررویی؟؟ زدم زیرخنده وگفتم: -خب حالا...عروسیمه دیگه مگه چیه.هی لپام گل بندازه که چی؟! -اصلا خوشم نمیاد با بابات دهن به دهن بذاریا.این چیزا تو خونه ی ما نبود. ناراحت،یک برگ کاهو برداشتم وگفتم: -اوهوم...خودمم خیلی ناراحتم. -اصلا جنّی شدی انگار. آره بخدا مامان.مثل سگ پشیمونم.حالا کجاست؟ -حمومه.درست میشه...اما خب دلشو شکستی دیگه... -آخه خیلی زورگویی بود.یه نظر ازمن نمیپرسید. -دیگه گذشته.ولش کن. همه چیز آماده بود.این استرس را دوست داشتم.جنسش فرق داشت.دلهره ی دلنشینی بود.بلاخره لحظه ی موعود رسید و زنگمان زده شد. مستی در حالی که سرش را به نشانه ی تأسف چپ وراست میکرد بالحن بامزه ای گفت: -خیلی تابلویی بخدا آجی..جمع کن اون لبخندو! بده بخدا! -به تو چه؟ حسودیت میشه؟ با مزه تراز قبل گفت: -آره راستشو بخوای! این دفعه به توافق نرسیدید به من معرفیش کن،اتاقم همین بغله. -پر رو !! ویادم نبود الان وقتش نیست وبه شوخی در سروکله ی هم کوبیدیم که دیدم داخل شدند وبساط سلام واحوال پرسی به راه است. خداراشکر ما را ندیدند. همه بودند.ازپدرش که بزرگ خانواده بود تا طاهای کوچک.نه!! انگار زیادی جدی بود امشب! خودش کجا بود؟ مسخره بود که قلبم انقدر بی تاب شده بود. داخل شد.آخر از همه..با آن صولت حیدری!! از لقبی که همین حالا برایش اختراع کرده بودم خنده ام گرفت وبرای ضایع نبودن دستم را جلوی دهانم گرفتم. دسته گل بزرگی که در دست داشت را به هیچ کس از اطرافیان نداد ومن فهمیدم میخواهد به دست خودم بدهد.خیلی نا خود آگاه به زبانم آمد وآهسته گفتم: -ای جان!! مستی سرش را جلوی صورتم خم کرد وبا حیرت گفت: نویسنده: 🌼zed.a🌼
🌹 همین الان به اندازه سنت استغفار بگو😊 @mahruyan123456🍃
@mahruyan123456 : گیر افتاده بودم .میان دل خودم و دل آقاجون . خیلی وقت بود که دختر عباس آقا را برایم زیر نظر داشت .اما من نمی توانستم با دل خودم کنار بیایم . اما چه می کردم راهی نداشتم جز این که با خواسته اش موافقت کنم . تنها امیدم این بود که دخترش موافقت نکند و با شرایط من کنار نیاید. عشق به جبهه و شهادت مرا از همه چیز غافل کرده بود. چه عشق زیبایی بود که هنوز نصیبم نشده... آقاجون خوابش برده بود و من هم از خانه بیرون زدم. سکوتی عجیب همه ی خانه را فرا گرفته بود . این دختر بچه ی شیطون و پر انرژی شلوغی و نشاط این خانه ی دل مرده بود. خانه ای که گویی خاک مرده در آن پاشیده باشند . با هزاران مشکل ریز و درشتی که در زندگی ام از بچگی داشتم اما همیشه خدا را شکر می کردم که جای پدر این خانواده نیستم . گاهی باید شکر گزار بود برای همه ی چیز هایی که در زندگی داریم . او همه چیز داشت اما در عین دارایی هیچ نداشت . خانه ای که اهل خانه اش محبت و الفتی به یکدیگر نداشتند . ادامه دارد... ✍ نویسنده : * ح * * ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
چه جالب است ناز را می کشیم آه را می کشیم انتظار را می کشیم فریاد را می کشیم درد را می کشیم ولی بعد از این همه سال … آنقدر نقاش خوبی نشده ایم که بتوانیم دست بکشیم از هر آنچه که آزارمان می دهد @mahruyan123456
حدیث اول امروز 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 امام على عليه‌السلام أَبلَغُ ماتَستَدِرُّ بِهِ الرَّحمَةَ أَن تُضمِرَ لِجَميعِ النّاسِ الرَّحمَةَ؛ مؤثّرترين وسيله جلب رحمت خدا اين است كه خيرخواه همه مردم باشى. التوحيد، ص۱۲۷ @mahruyan123456