🌙مَہ رویـــٰــان
#پارت29 خواهش میکنم. منم مثل شما دیگه نمیدونم چی بگم! بهار بابا بلند شو آقارو راهنمایی کن. چندجف
#پارت30
حق دارید.
من قول میدم صادق باشم آقای حسینی من فقط بخاطر پدرم نمیگم .
خودمم فهمیدم
مسخره بازی در اوردم...!
بدون آنکه دلش به رحم بیاید؛آرام گفت:
-معذرت میخوام خانوم..اما کاملاً مطمئنم که شمارو نمیخوام.
مخصوصاً حالا! چون من خانومی که
اینطوری به مرد غریبه اصرار میکنه رو اصلاً به عنوان همسری قبول ندارم.
شرمنده ام.
نمیگم شما
بدید اما من همون اول هم گفتم،اگه همسرم دکتری نداره عیبی نداره،حیا داشته باشه تمام
زندگیمو براش میدم.
ایشالاه شمام خوشبخت بشید،اصلا همین تفاوت سنی باعث شده من کارهای
شمارو که شاید از روی بچگی باشه؛نتونم درک کنم.
من هنوزم نتونستم خیلی چیزارو بفهمم.
ایستاد وگفت:
-با اجازه ...خداحافظ...
دستش که به سمت دستگیره رفت؛بغضم بی صدا ترکید...
اشکهایم را پاک کردم وبا اعتماد به نفس کاذبی از اتاق خارج شدم.
گورپدرت.
مرتیکه ی خشک مذهب.
همه خود را به نحوی حواس پرت نشان میدادند! خیلی
مسخره بود که مثلا میزان غلظت شربت برای فرید خیلی مهم شده بود که لیوانش را برانداز
میکرد و الکی زیر گوش نسیم پچ پچ میکرد ودرمورد آن حرف میزد.
امیراحسان تک سرفه ای
کرد وبا احترام گفت:
-خیلی شرمنده،اما من و خانوم غفاری به توافق نرسیدیم.
یعنی حس کردیم تفاهم نداریم ومن
بهتر دیدم همینجا جلوی همه گفته بشه تا دیگه این ماجرا ادامه دار نشه.
بازم میگم معذرت
میخوام...
روبه مادر پدرش ادامه داد
اگه ممکنه زود تر رفع زحمت کنیم.
همه ایستادیم.
ومن با خداحافظی کوتاهی جمع را ترک کردم ونماندم تا برخورد آنها بایکدیگر را
ببینم.
تمام شد.
به همین سادگی.
پدرم به محض بسته شدن در؛بلند گفت:
-به جهنّم.هر کیو تعریف میکنیم یه گندی از آب در میاد.
دراز کشیدم و آخیش جانانه ای گفتم.مادرم ونسیم آمدند:
مادر:-چی شد؟
-هیچی...
این دفعه دیدید که من کِرم نداشتم.
کلا دو کلمه نمیشه باهم حرف بزنیم.
اختلاف نظر
بیداد میکرد.
به معنای درک من سر تکان داد وگفت:
-قسمت نبوده...
واقعنم خیلی بی شعور و بی حیا بود.
دیدی نسیم؟ حداقل نذاشت از اینجا برن
زنگ بزنن.
رُک زول زده تو چشممون میگه تفاهم نداریم.
نسیم:-خب خداروشکر...صلاحش نبوده.
هردورفتند ومن هم با آرامش چشمانم را بستم
تازه فهمیدم بسیار راحت تر هستم! اصلا این حماقت چه بود که میخواستم بکنم؟پسره ی نفهم
بی شعور.
فکر کرده امام زاده است.
به آن حسی که ته دلم میگفت خیلی سیاه بخت هستی؛
فحش دادم وسعی کردم به این فکر کنم
که تجرد خیلی هم خوب است.
راحت تر هم هستم.
تازه از تصور زندگی با او موهای تنم راست
شد.
داشتم دستی دستی خودم را بدبخت میکردم.
چشمانم را بستم وبا آسودگی خوابیدم.
****
با تعجب در جایم نشستم ودر تاریکی به گوشه ی اتاقم نگاه کردم.
نگاهم به کنارم چرخید.
نسیم
نبود،یادم آمد امشب با فرید خانه ی مامان گلی رفتند تا شب آنجا بمانند.
دوباره به توده ی سیاه متحرک گوشه ی اتاق خیره شدم.
موهای آشفته ام را کنار زدم وچشمانم را
تنگ کردم.زمزمه کردم :"مستی تویی؟"
اما حس کردم توده ی کنج اتاق تبدیل به غاری نیم دایره شکل شد.
با حیرت بدون ذره ای ترس
گفتم:
"وا؟" لحاف را کنار زدم وایستادم.
هنوز هم از تصور آن شب موهای تنم راست میشود.
حس
کردم چیزی درون آن تاریکی تکان خورد.
درست بود.کسی بیرون آمد.
اندام زنانه اش را تشخیص دادم.
چشمانم گرد شده بود
نویسنده:
🌼zad.a🌼