eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
817 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را تو مَـــرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را زانوی غم بغل کرده بودم و دو روز بود که لب به غذا نزده بودم . اشتهایم به هیچ چیز نمی آمد . دلم خون بود . شاید اگر که تماس سارا نبود آن لحظه معلوم نبود که به کجا میرم . چقدر دوست داشتم برای مدتی دور از این همه هیاهو و تشویش ها باشم و به خانه ی یادگاری خانجون بروم . اما از تنهایی هراس داشتم ... در آن خانه قدیمی و سوت و کور . چهره ی بی رنگ و رویم را که در آیینه می دیدم حالم از خودم بهم می خورد . چه برسد به این بندگان خدا که هر روز مجبور بودند قیافه ی ماتم زده ی مرا نظاره کنند . آنقدر ها در افکار و مشکلاتم غوطه ور میشدم که حتی دیگر سارا هم نمی توانست با شوخی و خنده هایش مرا سر حال بیاورد . به حالش غبطه می خوردم . نه حرصی میخورد و نه غم و غصه ای . برای خودش پادشاهی می کرد . آزاد و رها ! اگر چه بعضی از رفتار هایش را اصلا نمی پسندیدم . بیشتر اوقاتش را گوشی ور می رفت و کمتر از قبل حرف میزد . تمام حرف ها و تهمت هایی که سیاوش به او زده بود را در ذهنم کنار هم می گذاشتم و با هم قیاس می کردم . یک چیزی در این میان سر جای خودش نبود . یا که سیاوش دروغ می گفت و یا اینکه سارا واقعا ... اصلا دلم نمی خواست که فکر ناجوری راجب صمیمی ترین دوستم در ذهنم ریشه کند . همان طور که نگاهش می کردم سرش را از داخل گوشی اش درآورد و خندید و گفت : بابا بیا بیرون دختر ! آنقدر فکر کردی من خسته شدم . یا به من زل میزنی یا که فقط غرق فکر میشی . بابا دنیا انقد ارزش نداره ها !! بیا بعد از ظهر بریم یکم دور دور ... تا توام کمی حال و احوالت عوض بشه . بلکه بیای بیرون از این حصاری محکمی که دور خودت ساختی . -اصلا حوصله ندارم سارا . دلم نمی خواد جایی برم . فقط موندم که بعد این چند روز کجا برم . خیلی سخته تنهایی . بی کس و بی یاور ... لبخندش را جمع کرد و اخمی کرد و جدی شد : بسه دیگه توام . چقدر لوس شدی . ما که این حرف ها رو با هم نداشتیم . دو تا دوست بودیم اما عین دو تا خواهر . کی انقد باهام غریبه شدی . اینجا خونه ی خودته . و قدم تو روی چشم همه ی ماست . -هنوز هم همون خواهر دوست داشتنی و عزیزم هستی . که اگر نبودی من اینجا نبودم . اما نمیخوام باعث زحمت بشم . من جای شماها هم تنگ کردم . آقا سعید بنده ی خدا شب ها تو این سرما تو ماشین می خوابه برای اینکه من معذب نباشم . پایش را روی پایش انداخت و تکیه اش را به دیوار داد و گفت : ازش کم که نشده . حالا بخوابه . بعضی ها هستن همون جا رو هم ندارن بخوابن . امروز به سعید زنگ میزنم تا زودتر بیاد و ببرمون بیرون . بدجور هوس کیک و قهوه اونم توی یک کافی شاپ دنج و خلوت کردم . سختم بود که همراهشان بروم . اگر چه سعید دلش پاک بود و همه کارهایش از روی سادگی اما من معذب بودم . نچی کرده و لحنی محکم و قاطع گفتم: نه خواهش می کنم اگر میخوای بری برو . بیخیال من شو . من میرم کمک مادرت . من نمی تونم بیام . بالشی که زیر دستش بود را به سمتم پرت کرد و غرغر کنان گفت : مگه دست خودته که نیای . به زور می برمت . لب و دهانش را جمع کرده و ادایم را با حالت خنده داری در می آورد . و من از خنده غش کرده بودم . -خب حالا نمیری ؛ که بهت احتیاج دارم . توام مثل دختر های خوب بعد از ظهر یک تیپ خوشگل و مامانی میزنی و همراه دوست عزیزت هم قدم میشی . نه اینکه مثل پیرزن ها همش یک گوشه بشینی و به سقف زل بزنی و بغ کنی . و منتظر یک معجزه از آسمون باشی . همه ی این ملت طلاق می گیرن و عین خیالشون هم نیست اونوقت تو میخوای خودت رو بکشی . جمع کن بابا اینا رو . اون شوهر هیچی ندار و عوضیت اصلا حالیش هم نیست که یک زن بدبختی هم داره . بخدا که اگر ببینمش با همین دستام خفه اش می کنم . مرتیکه ی نامرد بی همه چیز،بی لیاقت ! طاقت نداشتم کسی بد امیر حسین را بگوید . هر چه که بود شوهرم بود . -سارا لطفا به اون کاری نداشته باش . اون کاری به من نداشته خودم زدم بیرون . دلم نمی خواد چیز دیگه ای راجبش بشنوم . دستش را بالا برد و به نشانه ی خاک بر سری گفت : یعنی خاک همه خرابه ها روی سرت دختره نفهم و احمق . مردک اسکل داشت خفه ات می کرد . اونوقت تو باز هم ازش حمایت می کنی . ساده تر و نادان تر از تو ندیدم به عمرم . انگشتش را جلویم تکان داد و گفت : اما من درستت می کنم . تا طلاقت رو ازش نگیرم ول کن نیستم . مردها همشون لنگه ی هم هستن . اینم مثل همون سیاوش وحشی هست . یهو افسار پاره می‌کنه . شانس هم نداری .👇🏻👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ادامه 👆🏻👆🏻 از شوهر یک ذره شانس نیاوردی . یکی از یکی بدتر ! دلم برات کبابه با این سر سامان گرفتنت . چقدر بهت گفتم خودت رو بدبخت نکن . رفتی و زن اون الدنگ بی ناموس شدی و بعد هم در عرض چند ماه به سرعت برق و باد شدی زن این دکی عقب افتاده . اصلا حوصله ی شنیدن حرف هایش را نداشتم . تقصیر خودم بود که از تمام زیر و بم ماجرا زندگی ام خبر داشت . اما من جز او چه کسی را داشتم برای اینکه برایش درد و دل کنم . مادری که حاضر نبود مرا ببیند ... نگاهی بهش کرده و گفتم : سارا جان تو حرص نخور . زندگی منه من خرابش کردم . بالاخره یک طوری درستش می کنم . خودم گند زدم تو خودت رو ناراحت نکن . -نه دیگه مشکل همین جاست که تو جز خراب کاری و گند کاری چیزی بلد نیستی . یکی باید حتما پیشت باشه تا مدام دسته گل آب ندی . آخه اگه من نبودم تا حالا صد بار اون دل وامونده ات هوایی شوهرت شده بود و گوشیت رو روشن کرده بودی . بس که بدبختی . انگار آسمون سوراخ شده و امیر حسین ازش افتاده ! والا بخوایم حساب کنیم سیاوش از این همه چیزش بهتر بود .هم دارایی و موقعیتش! هم یک قلب عاشق که به نامت زده بود . این عکسی که تو بهم نشون دادی اصلا به دلم ننشست ... فقط یک ریش گذاشته و یقه بسته ! از اون مذهبی های هفت خط و آدم نما هست . از اونا که صد تا مثل منو و ترو تشنه میبرن لب چشمه و برمی گردونن . اما سیاوش چی ! اون مشکلش این بود خیلی ساده بود . داشتم از تعجب شاخ در می آوردم . معلوم نبود کدوم طرفی هست ! این همون آدمی بود که روی جدایی من و سیاوش پافشاری می کرد . اما حالا چی ! داشت سنگ اونو به سینه میزد . خیلی عجیب بود ... -تو چت شده یهو ! مگه نمی گفتی عمر خودت و جوونیت رو کنار این روانی تباه نکن . حالا شدی مدافعش! سارا !! از طرز صحبتم جا خورد و با تته پته گفت : ه...هنوز ...هم میگم اصل ...اصلا مردها همه سر و ته ...یک کرباسن . به نظرم مشکوک میزد ... قیافه اش در هم رفت و بحثش را جمع کرد و دوباره مشغول شد . خیلی دلم می خواست بدانم که در پس این پرده پنهان چه چیزهایی نهفته ... ************ هر کاری کردم نتوانستم در مقابل اصرار و پافشاری هایش ایستادگی کنم . و بالاخره مرا راهی کرد . هر چقدر می خواست مانتوی کوتاه و شلوار لوله تفنگی اش را به من قالب کند نتوانست . مانتوی بلند و شلوار کتانم را پوشیده و روسری ام را مدل دار بسته و با گیره ی طلایی به یک طرف وصلش کردم . نگاهی از سر تمسخر بهم انداخت و گفت : جدیدا انقد امل‌ و عقب افتاده شدی . قدیما به روز تر بودی . پوزخندی بر لب نشاند : هر چند که می‌دونم تأثیرات اون شوهر دیوانه ات هست . ولی خوشم میاد خوب مخت رو به کار گرفته توام خوب حرف گوش و مطیع اونم بدش که نمیاد . چقدر اون سیای بدبخت ... با نگاهی که بهش انداختم حرفش را خورد و رنگ صورتش پرید . کیفش را روی دستش انداخت و با عجله به طرف در رفت : من رفتم زودتر بیا . کیفم را برداشته و پشت سرش باکمی مکث راه افتادم . خاله مثل همیشه مشغول کارهای خانه بود . دلم برایش می سوخت . سارا سرسوزنی کمکش نمی کرد . قالی می بافت و دست هایش همه پینه بسته و خشن و ضمخت شده بودند . پشت دار قالی نشسته بود و مشغول بافتن . سلام بلند بالایی کرده و گفتم : خدا قوت خاله جان . سرش را به عقب برگرداند و با لبخند جوابم را داد : سلام به روی ماهت دخترم. ممنون طهورا جان . دلم می خواست او هم همراهمان بیاید . شاید کمی راحت تر میشدم و حس عذاب وجدانم کمتر اذیتم می کرد . -میگم خاله ما میخوایم بریم یه چرخی تو شهر بزنیم . شما هم بیا بریم . -نه عزیزم من خیلی کار دارم . شما برید بهتون خوش بگذره . -پس فعلا با اجازتون . -به امان خدا ... صندلی عقب پشت سر سارا جای گرفتم و از شیشه ی ماشین به بیرون خیره شدم . سارا و سعید مشغول صحبت بودند و اصلا علاقه ای نداشتم تا بدانم که موضوع بحثشان راجب چه چیزی است . صدای جیغ فریاد گونه ی سارا توجهم را جلب کرد و وقتی که تمام قد به طرفم برگشت و گفت : طهورا تو یک چیزی به این داداش زبون نفهم من بگو . من میگم ناهید رو نبریم . اون از جمع فراری هست اونوقت این پاش رو کرده تو یک کفش که بره بیارش . سعید ابرو های پهنش را بهم گره زده بود و مستقیم جلو را نگاه می کرد . نمی توانستم چیزی بگویم . از طرفی به سعید حق می دادم و از سویی هم به قول سارا دلم نمی خواست ناهید عذاب بکشد . لب وا کرده و جوابش را دادم : من دخالتی نمی کنم سارا جان . هر طور که خودتون می دونید . دستش را به پیشانی اش زد و با کلافگی گفت : ما رو بگو با کی اومدیم سیزده به در . دلم خوشه رفیق شفیق دارم .👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه تو به افکار ناب و قشنگت برس. من پارازیت انداختم نتونستی خوب بری تو حس و حال . زیر لب زهر ماری نثارش کرده و او هم دیگر حرفی نزد و سکوت برقرار شد . دلم باز هم هوایی شده بود . بی هوا برایش پر می کشید . خیابان های تهران را با وجود امیر حسین دوست داشتم . وگرنه همگی برایم حکم کوچه پس کوچه های جهنم را داشتند . همان طور که به بیرون زل زده بودم پژوی پارس سفید رنگی را دیدم که در یکی ازباجه ی خود پرداز پارک شده بود . چشم هایم را ریز کرده و تمام وجودم چشم شده بود تا ببینمش ! خودش بود . با همان هیکل و ابهت مردانه اش . پشتش به این طرف بود... دلم برایش غنج رفت . پر کشید ... و بغض امانم را برید . دستم را به شیشه چسبانده و صدایش زدم آرام و آهسته ... با صدایی خفه که تنها خودم می شنیدم . تازه می فهمیدم که حجم دلتنگی ام چقدر زیاد است . کاش دست خودم بود تا بتوانم از سرعت زیاد ماشین بکاهم و پیاده شوم و خودم را در اغوشش بیندازم . و بوی عطر تنش را به ریه های زخمی و بیمارم تزریق کنم . کجایی آرام جانم که این روزها قلبم تنها تو را صدا میزند . «گفتم این آغاز پایان ندارد عشق اگر عشق است آسان ندارد گفتی از پاییز باید سفرکرد گرچه گل تاب طوفان ندارد آنکه لیلا شد در چشم مجنون هم نشینی جز باران ندارد آن بهاران کو آن روزگاران کو زیر باران آن حال پریشان کو بازا من آسینه سر بی بال و بی پر مانده جای تنهایی در سینه ها مانده رفته مجنون و لیلا به جا مانده از مستی و مینا و اشکی به ساغر مانده گفتم آین اغازپایان ندارد عشق اگر عشق است آسان ندارد ...» ادامه دارد ... به قلم ⁦✍🏻⁩ دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
1_904944718.mp3
3.07M
عشق آسان ندارد با صدای روح نواز علیرضا قربانی ...🍃 ویژه پارت امشب طهورا و زبان حالش....
سردار سر بريده ی دنيا، °【 سلام عشق 】° عاليجناب حضرت دريا، سلام عشق شمس و قمر به گنبدتان بوسه ميزنند♡ خورشيد کربلای معلی ، سلام عشق ♥️ ✋🏻 @mahruyan123456🍃
ـ دردیست درد عشـــق ڪہ درمان پذیر نیسـت🌱' ـ از جــان گزیــر هست و ز جانــان گـزیر نیست...♥️ @mahruyan123456 🍃
فَاَنْتَ‌الَّرجآءُ‌وَ‌اِلَيْكَ‌الْمُلْتَجَأُ تويي اميد دلها و به سوے توست، پناهگاه ما....✨ @mahruyan123456 🍃
💗| ✨| مہوش بہ طرف نیڪے مےرود : بریم اونجا بشینیم... تو بشین منم الان میام.. نیڪے و مہوش بہ طرف سالن مےروند. فنجان چایم را برمی دارم. نیکی که نیست باید با بازےهاے موبایل مانے مشغول باشم ڪہ آرش صدایم مےزند. :_مسیح... یہ سرے آدم هستن ڪہ زیر ظاهر پاڪ و مریم مقدسےشون لجنڪاریاشون، رو مےڪنن... مےدونے یہ ضرب المثل هست راجع چادر، میگہ:هرچی آدم فلان کاره هست.... بقیہ ے ڪلامش را نمےشنوم. از تصور تہمتے ڪہ بہ نیڪے مےزند... نفسم بند مےآید.خون بہ مغزم نمےرسد اما جلوے چشمانم را مےگیرد. توهین بہ پاڪبودن نیڪے را تاب ندارم. یڪ لحظہ تمام بدنم گر مےگیرد.هرچہ قدرت دارم،در مشتم مےریزم و فنجان را بین دستانم خرد مےڪنم. *نیڪے* چادر رنگے ام را مرتب روے پاهایم مےاندازم ڪہ مہوش با ظرف شیرینے بہ طرفم مےآید. با تعجب نگاهش مےڪنم. یڪ روسرے ڪوچڪ،ناشیانہ روے سرش انداختہ ڪہ از جلو و عقب،موهاے رنگشدهاش بیرون ریختہ. با خنده مےگویم:پس این چیہ رو سرت؟ تا حالا ڪہ نداشتے... لبخند مےزند و ڪنارم مےنشیند:والا چے بگم... آرش صدام زده میگہ ببین مسیح چہ زرنگہ،خانمش رو فقط برا خودش مےخواد.. توام یہ ڪم رعایت ڪن... لبخند مےزنم. واقعا یڪے از فواید حجاب این است..ڪہ من و زیبایےهایم،تماما براے همسرم،عشقم،و هم مسیر بہشتم هستیم. مہوش مےگوید:حالا ماه عسل ڪجا رفتین؟ مےخواهم جوابش را بدهم ڪہ صداے شڪستن چیزے از پذیرایے و پشتبندش صداے نالہ مےآید. نگران از سلامت مسیح،از جا بلند مےشوم و بہ طرف سالن مےدوم. از صحنہ اے ڪہ مےبینم مےترسم. روے زمین پر از تڪہهاے خرد شده ے فنجان است و قطرات خون ڪہ پشتسر هم روے زمین... از دست راست مسیح،خون مےچڪد و یقہے آرش را بین انگشتان دست چپش،مچالہ ڪرده و آرش را روے مبل میخڪوب...زیر چشم راست آرش کبود شده.. با اضطرار صدا مےزنم:مسیــــح.... بہ طرفم برمےگردد. نگاهش بہ صورت ترسیده ام ڪہ مےافتد دستش را از گردن آرش برمی دارد و مےگوید:بریم نیڪے... مہوش مےگوید:اینجا چہ خبره؟آرش چے شده؟ مسیح با دست سالمش،ڪیف و چادر مشڪےام را از روے دستہے مبل چنگ مےزند و جلو مےآید:بریم نیڪے... رگہهاے خون درون چشمانش،دست زخمےاش و صداے پر از بغض و خشمگینش آنقدر ترسناڪ است ڪہ جرئت نمےڪنم چیزے بگویم. فقط بہ دنبالش ڪشیده مےشوم. صداے تق تق ڪفشهاے پاشنہدارم روے سرامیڪها بر نگرانے و دلآشوبم مےافزاید. نگرانم.نگران دس ِت مسیح... از خانہ بیرون مےزنیم.درون آسانسور،وسایلم را از مسیح مےگیرم و چادر مشڪےام را سر مےڪنم. مسیح،دست راستش را بین دست چپش مےگیرد. از دانہ هاے درشت عرق روے پیشانےاش مشخص است ڪہ چقدر درد دارد. هیچ نمےگویم. نمےدانم بین او و آرش چہ گذشتہ. هرچہ ڪہ بوده مسیح را ناآرام و عصبے ڪرده و من،نشنیده حق را بہ مسیح مےدهم. بے هیچ حرفے از ساختمان بیرون مےرویم.هواے سرد اسفند،ریہهایم را مےسوزاند. مسیح بےتوجہ بہ ماشین،مشغول پیادروے مےشود. صد مترے همقدم راه مےرویم. ناگهان مسیح می ایستد و فریاد می زند:لعنتی... لعنتی.... لعنتی... دیگر قلبم تحمل ندارد.مےایستم و نگاهش مےڪنم. آشفتہ دست سالمش را بین موهایش مےبرد و نگاه از من می دزدد. طاقت نمےآورم :مسیح... نویسنده: @mahruyan123456
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️ ✍🏻به قلم بانو عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور🌺💫👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2224 اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌