eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
812 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را تو مَـــرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را زانوی غم بغل کرده بودم و دو روز بود که لب به غذا نزده بودم . اشتهایم به هیچ چیز نمی آمد . دلم خون بود . شاید اگر که تماس سارا نبود آن لحظه معلوم نبود که به کجا میرم . چقدر دوست داشتم برای مدتی دور از این همه هیاهو و تشویش ها باشم و به خانه ی یادگاری خانجون بروم . اما از تنهایی هراس داشتم ... در آن خانه قدیمی و سوت و کور . چهره ی بی رنگ و رویم را که در آیینه می دیدم حالم از خودم بهم می خورد . چه برسد به این بندگان خدا که هر روز مجبور بودند قیافه ی ماتم زده ی مرا نظاره کنند . آنقدر ها در افکار و مشکلاتم غوطه ور میشدم که حتی دیگر سارا هم نمی توانست با شوخی و خنده هایش مرا سر حال بیاورد . به حالش غبطه می خوردم . نه حرصی میخورد و نه غم و غصه ای . برای خودش پادشاهی می کرد . آزاد و رها ! اگر چه بعضی از رفتار هایش را اصلا نمی پسندیدم . بیشتر اوقاتش را گوشی ور می رفت و کمتر از قبل حرف میزد . تمام حرف ها و تهمت هایی که سیاوش به او زده بود را در ذهنم کنار هم می گذاشتم و با هم قیاس می کردم . یک چیزی در این میان سر جای خودش نبود . یا که سیاوش دروغ می گفت و یا اینکه سارا واقعا ... اصلا دلم نمی خواست که فکر ناجوری راجب صمیمی ترین دوستم در ذهنم ریشه کند . همان طور که نگاهش می کردم سرش را از داخل گوشی اش درآورد و خندید و گفت : بابا بیا بیرون دختر ! آنقدر فکر کردی من خسته شدم . یا به من زل میزنی یا که فقط غرق فکر میشی . بابا دنیا انقد ارزش نداره ها !! بیا بعد از ظهر بریم یکم دور دور ... تا توام کمی حال و احوالت عوض بشه . بلکه بیای بیرون از این حصاری محکمی که دور خودت ساختی . -اصلا حوصله ندارم سارا . دلم نمی خواد جایی برم . فقط موندم که بعد این چند روز کجا برم . خیلی سخته تنهایی . بی کس و بی یاور ... لبخندش را جمع کرد و اخمی کرد و جدی شد : بسه دیگه توام . چقدر لوس شدی . ما که این حرف ها رو با هم نداشتیم . دو تا دوست بودیم اما عین دو تا خواهر . کی انقد باهام غریبه شدی . اینجا خونه ی خودته . و قدم تو روی چشم همه ی ماست . -هنوز هم همون خواهر دوست داشتنی و عزیزم هستی . که اگر نبودی من اینجا نبودم . اما نمیخوام باعث زحمت بشم . من جای شماها هم تنگ کردم . آقا سعید بنده ی خدا شب ها تو این سرما تو ماشین می خوابه برای اینکه من معذب نباشم . پایش را روی پایش انداخت و تکیه اش را به دیوار داد و گفت : ازش کم که نشده . حالا بخوابه . بعضی ها هستن همون جا رو هم ندارن بخوابن . امروز به سعید زنگ میزنم تا زودتر بیاد و ببرمون بیرون . بدجور هوس کیک و قهوه اونم توی یک کافی شاپ دنج و خلوت کردم . سختم بود که همراهشان بروم . اگر چه سعید دلش پاک بود و همه کارهایش از روی سادگی اما من معذب بودم . نچی کرده و لحنی محکم و قاطع گفتم: نه خواهش می کنم اگر میخوای بری برو . بیخیال من شو . من میرم کمک مادرت . من نمی تونم بیام . بالشی که زیر دستش بود را به سمتم پرت کرد و غرغر کنان گفت : مگه دست خودته که نیای . به زور می برمت . لب و دهانش را جمع کرده و ادایم را با حالت خنده داری در می آورد . و من از خنده غش کرده بودم . -خب حالا نمیری ؛ که بهت احتیاج دارم . توام مثل دختر های خوب بعد از ظهر یک تیپ خوشگل و مامانی میزنی و همراه دوست عزیزت هم قدم میشی . نه اینکه مثل پیرزن ها همش یک گوشه بشینی و به سقف زل بزنی و بغ کنی . و منتظر یک معجزه از آسمون باشی . همه ی این ملت طلاق می گیرن و عین خیالشون هم نیست اونوقت تو میخوای خودت رو بکشی . جمع کن بابا اینا رو . اون شوهر هیچی ندار و عوضیت اصلا حالیش هم نیست که یک زن بدبختی هم داره . بخدا که اگر ببینمش با همین دستام خفه اش می کنم . مرتیکه ی نامرد بی همه چیز،بی لیاقت ! طاقت نداشتم کسی بد امیر حسین را بگوید . هر چه که بود شوهرم بود . -سارا لطفا به اون کاری نداشته باش . اون کاری به من نداشته خودم زدم بیرون . دلم نمی خواد چیز دیگه ای راجبش بشنوم . دستش را بالا برد و به نشانه ی خاک بر سری گفت : یعنی خاک همه خرابه ها روی سرت دختره نفهم و احمق . مردک اسکل داشت خفه ات می کرد . اونوقت تو باز هم ازش حمایت می کنی . ساده تر و نادان تر از تو ندیدم به عمرم . انگشتش را جلویم تکان داد و گفت : اما من درستت می کنم . تا طلاقت رو ازش نگیرم ول کن نیستم . مردها همشون لنگه ی هم هستن . اینم مثل همون سیاوش وحشی هست . یهو افسار پاره می‌کنه . شانس هم نداری .👇🏻👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ادامه 👆🏻👆🏻 از شوهر یک ذره شانس نیاوردی . یکی از یکی بدتر ! دلم برات کبابه با این سر سامان گرفتنت . چقدر بهت گفتم خودت رو بدبخت نکن . رفتی و زن اون الدنگ بی ناموس شدی و بعد هم در عرض چند ماه به سرعت برق و باد شدی زن این دکی عقب افتاده . اصلا حوصله ی شنیدن حرف هایش را نداشتم . تقصیر خودم بود که از تمام زیر و بم ماجرا زندگی ام خبر داشت . اما من جز او چه کسی را داشتم برای اینکه برایش درد و دل کنم . مادری که حاضر نبود مرا ببیند ... نگاهی بهش کرده و گفتم : سارا جان تو حرص نخور . زندگی منه من خرابش کردم . بالاخره یک طوری درستش می کنم . خودم گند زدم تو خودت رو ناراحت نکن . -نه دیگه مشکل همین جاست که تو جز خراب کاری و گند کاری چیزی بلد نیستی . یکی باید حتما پیشت باشه تا مدام دسته گل آب ندی . آخه اگه من نبودم تا حالا صد بار اون دل وامونده ات هوایی شوهرت شده بود و گوشیت رو روشن کرده بودی . بس که بدبختی . انگار آسمون سوراخ شده و امیر حسین ازش افتاده ! والا بخوایم حساب کنیم سیاوش از این همه چیزش بهتر بود .هم دارایی و موقعیتش! هم یک قلب عاشق که به نامت زده بود . این عکسی که تو بهم نشون دادی اصلا به دلم ننشست ... فقط یک ریش گذاشته و یقه بسته ! از اون مذهبی های هفت خط و آدم نما هست . از اونا که صد تا مثل منو و ترو تشنه میبرن لب چشمه و برمی گردونن . اما سیاوش چی ! اون مشکلش این بود خیلی ساده بود . داشتم از تعجب شاخ در می آوردم . معلوم نبود کدوم طرفی هست ! این همون آدمی بود که روی جدایی من و سیاوش پافشاری می کرد . اما حالا چی ! داشت سنگ اونو به سینه میزد . خیلی عجیب بود ... -تو چت شده یهو ! مگه نمی گفتی عمر خودت و جوونیت رو کنار این روانی تباه نکن . حالا شدی مدافعش! سارا !! از طرز صحبتم جا خورد و با تته پته گفت : ه...هنوز ...هم میگم اصل ...اصلا مردها همه سر و ته ...یک کرباسن . به نظرم مشکوک میزد ... قیافه اش در هم رفت و بحثش را جمع کرد و دوباره مشغول شد . خیلی دلم می خواست بدانم که در پس این پرده پنهان چه چیزهایی نهفته ... ************ هر کاری کردم نتوانستم در مقابل اصرار و پافشاری هایش ایستادگی کنم . و بالاخره مرا راهی کرد . هر چقدر می خواست مانتوی کوتاه و شلوار لوله تفنگی اش را به من قالب کند نتوانست . مانتوی بلند و شلوار کتانم را پوشیده و روسری ام را مدل دار بسته و با گیره ی طلایی به یک طرف وصلش کردم . نگاهی از سر تمسخر بهم انداخت و گفت : جدیدا انقد امل‌ و عقب افتاده شدی . قدیما به روز تر بودی . پوزخندی بر لب نشاند : هر چند که می‌دونم تأثیرات اون شوهر دیوانه ات هست . ولی خوشم میاد خوب مخت رو به کار گرفته توام خوب حرف گوش و مطیع اونم بدش که نمیاد . چقدر اون سیای بدبخت ... با نگاهی که بهش انداختم حرفش را خورد و رنگ صورتش پرید . کیفش را روی دستش انداخت و با عجله به طرف در رفت : من رفتم زودتر بیا . کیفم را برداشته و پشت سرش باکمی مکث راه افتادم . خاله مثل همیشه مشغول کارهای خانه بود . دلم برایش می سوخت . سارا سرسوزنی کمکش نمی کرد . قالی می بافت و دست هایش همه پینه بسته و خشن و ضمخت شده بودند . پشت دار قالی نشسته بود و مشغول بافتن . سلام بلند بالایی کرده و گفتم : خدا قوت خاله جان . سرش را به عقب برگرداند و با لبخند جوابم را داد : سلام به روی ماهت دخترم. ممنون طهورا جان . دلم می خواست او هم همراهمان بیاید . شاید کمی راحت تر میشدم و حس عذاب وجدانم کمتر اذیتم می کرد . -میگم خاله ما میخوایم بریم یه چرخی تو شهر بزنیم . شما هم بیا بریم . -نه عزیزم من خیلی کار دارم . شما برید بهتون خوش بگذره . -پس فعلا با اجازتون . -به امان خدا ... صندلی عقب پشت سر سارا جای گرفتم و از شیشه ی ماشین به بیرون خیره شدم . سارا و سعید مشغول صحبت بودند و اصلا علاقه ای نداشتم تا بدانم که موضوع بحثشان راجب چه چیزی است . صدای جیغ فریاد گونه ی سارا توجهم را جلب کرد و وقتی که تمام قد به طرفم برگشت و گفت : طهورا تو یک چیزی به این داداش زبون نفهم من بگو . من میگم ناهید رو نبریم . اون از جمع فراری هست اونوقت این پاش رو کرده تو یک کفش که بره بیارش . سعید ابرو های پهنش را بهم گره زده بود و مستقیم جلو را نگاه می کرد . نمی توانستم چیزی بگویم . از طرفی به سعید حق می دادم و از سویی هم به قول سارا دلم نمی خواست ناهید عذاب بکشد . لب وا کرده و جوابش را دادم : من دخالتی نمی کنم سارا جان . هر طور که خودتون می دونید . دستش را به پیشانی اش زد و با کلافگی گفت : ما رو بگو با کی اومدیم سیزده به در . دلم خوشه رفیق شفیق دارم .👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه تو به افکار ناب و قشنگت برس. من پارازیت انداختم نتونستی خوب بری تو حس و حال . زیر لب زهر ماری نثارش کرده و او هم دیگر حرفی نزد و سکوت برقرار شد . دلم باز هم هوایی شده بود . بی هوا برایش پر می کشید . خیابان های تهران را با وجود امیر حسین دوست داشتم . وگرنه همگی برایم حکم کوچه پس کوچه های جهنم را داشتند . همان طور که به بیرون زل زده بودم پژوی پارس سفید رنگی را دیدم که در یکی ازباجه ی خود پرداز پارک شده بود . چشم هایم را ریز کرده و تمام وجودم چشم شده بود تا ببینمش ! خودش بود . با همان هیکل و ابهت مردانه اش . پشتش به این طرف بود... دلم برایش غنج رفت . پر کشید ... و بغض امانم را برید . دستم را به شیشه چسبانده و صدایش زدم آرام و آهسته ... با صدایی خفه که تنها خودم می شنیدم . تازه می فهمیدم که حجم دلتنگی ام چقدر زیاد است . کاش دست خودم بود تا بتوانم از سرعت زیاد ماشین بکاهم و پیاده شوم و خودم را در اغوشش بیندازم . و بوی عطر تنش را به ریه های زخمی و بیمارم تزریق کنم . کجایی آرام جانم که این روزها قلبم تنها تو را صدا میزند . «گفتم این آغاز پایان ندارد عشق اگر عشق است آسان ندارد گفتی از پاییز باید سفرکرد گرچه گل تاب طوفان ندارد آنکه لیلا شد در چشم مجنون هم نشینی جز باران ندارد آن بهاران کو آن روزگاران کو زیر باران آن حال پریشان کو بازا من آسینه سر بی بال و بی پر مانده جای تنهایی در سینه ها مانده رفته مجنون و لیلا به جا مانده از مستی و مینا و اشکی به ساغر مانده گفتم آین اغازپایان ندارد عشق اگر عشق است آسان ندارد ...» ادامه دارد ... به قلم ⁦✍🏻⁩ دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
1_904944718.mp3
3.07M
عشق آسان ندارد با صدای روح نواز علیرضا قربانی ...🍃 ویژه پارت امشب طهورا و زبان حالش....
سردار سر بريده ی دنيا، °【 سلام عشق 】° عاليجناب حضرت دريا، سلام عشق شمس و قمر به گنبدتان بوسه ميزنند♡ خورشيد کربلای معلی ، سلام عشق ♥️ ✋🏻 @mahruyan123456🍃
ـ دردیست درد عشـــق ڪہ درمان پذیر نیسـت🌱' ـ از جــان گزیــر هست و ز جانــان گـزیر نیست...♥️ @mahruyan123456 🍃
فَاَنْتَ‌الَّرجآءُ‌وَ‌اِلَيْكَ‌الْمُلْتَجَأُ تويي اميد دلها و به سوے توست، پناهگاه ما....✨ @mahruyan123456 🍃
💗| ✨| مہوش بہ طرف نیڪے مےرود : بریم اونجا بشینیم... تو بشین منم الان میام.. نیڪے و مہوش بہ طرف سالن مےروند. فنجان چایم را برمی دارم. نیکی که نیست باید با بازےهاے موبایل مانے مشغول باشم ڪہ آرش صدایم مےزند. :_مسیح... یہ سرے آدم هستن ڪہ زیر ظاهر پاڪ و مریم مقدسےشون لجنڪاریاشون، رو مےڪنن... مےدونے یہ ضرب المثل هست راجع چادر، میگہ:هرچی آدم فلان کاره هست.... بقیہ ے ڪلامش را نمےشنوم. از تصور تہمتے ڪہ بہ نیڪے مےزند... نفسم بند مےآید.خون بہ مغزم نمےرسد اما جلوے چشمانم را مےگیرد. توهین بہ پاڪبودن نیڪے را تاب ندارم. یڪ لحظہ تمام بدنم گر مےگیرد.هرچہ قدرت دارم،در مشتم مےریزم و فنجان را بین دستانم خرد مےڪنم. *نیڪے* چادر رنگے ام را مرتب روے پاهایم مےاندازم ڪہ مہوش با ظرف شیرینے بہ طرفم مےآید. با تعجب نگاهش مےڪنم. یڪ روسرے ڪوچڪ،ناشیانہ روے سرش انداختہ ڪہ از جلو و عقب،موهاے رنگشدهاش بیرون ریختہ. با خنده مےگویم:پس این چیہ رو سرت؟ تا حالا ڪہ نداشتے... لبخند مےزند و ڪنارم مےنشیند:والا چے بگم... آرش صدام زده میگہ ببین مسیح چہ زرنگہ،خانمش رو فقط برا خودش مےخواد.. توام یہ ڪم رعایت ڪن... لبخند مےزنم. واقعا یڪے از فواید حجاب این است..ڪہ من و زیبایےهایم،تماما براے همسرم،عشقم،و هم مسیر بہشتم هستیم. مہوش مےگوید:حالا ماه عسل ڪجا رفتین؟ مےخواهم جوابش را بدهم ڪہ صداے شڪستن چیزے از پذیرایے و پشتبندش صداے نالہ مےآید. نگران از سلامت مسیح،از جا بلند مےشوم و بہ طرف سالن مےدوم. از صحنہ اے ڪہ مےبینم مےترسم. روے زمین پر از تڪہهاے خرد شده ے فنجان است و قطرات خون ڪہ پشتسر هم روے زمین... از دست راست مسیح،خون مےچڪد و یقہے آرش را بین انگشتان دست چپش،مچالہ ڪرده و آرش را روے مبل میخڪوب...زیر چشم راست آرش کبود شده.. با اضطرار صدا مےزنم:مسیــــح.... بہ طرفم برمےگردد. نگاهش بہ صورت ترسیده ام ڪہ مےافتد دستش را از گردن آرش برمی دارد و مےگوید:بریم نیڪے... مہوش مےگوید:اینجا چہ خبره؟آرش چے شده؟ مسیح با دست سالمش،ڪیف و چادر مشڪےام را از روے دستہے مبل چنگ مےزند و جلو مےآید:بریم نیڪے... رگہهاے خون درون چشمانش،دست زخمےاش و صداے پر از بغض و خشمگینش آنقدر ترسناڪ است ڪہ جرئت نمےڪنم چیزے بگویم. فقط بہ دنبالش ڪشیده مےشوم. صداے تق تق ڪفشهاے پاشنہدارم روے سرامیڪها بر نگرانے و دلآشوبم مےافزاید. نگرانم.نگران دس ِت مسیح... از خانہ بیرون مےزنیم.درون آسانسور،وسایلم را از مسیح مےگیرم و چادر مشڪےام را سر مےڪنم. مسیح،دست راستش را بین دست چپش مےگیرد. از دانہ هاے درشت عرق روے پیشانےاش مشخص است ڪہ چقدر درد دارد. هیچ نمےگویم. نمےدانم بین او و آرش چہ گذشتہ. هرچہ ڪہ بوده مسیح را ناآرام و عصبے ڪرده و من،نشنیده حق را بہ مسیح مےدهم. بے هیچ حرفے از ساختمان بیرون مےرویم.هواے سرد اسفند،ریہهایم را مےسوزاند. مسیح بےتوجہ بہ ماشین،مشغول پیادروے مےشود. صد مترے همقدم راه مےرویم. ناگهان مسیح می ایستد و فریاد می زند:لعنتی... لعنتی.... لعنتی... دیگر قلبم تحمل ندارد.مےایستم و نگاهش مےڪنم. آشفتہ دست سالمش را بین موهایش مےبرد و نگاه از من می دزدد. طاقت نمےآورم :مسیح... نویسنده: @mahruyan123456
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️ ✍🏻به قلم بانو عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور🌺💫👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2224 اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_نود_پنج مہوش بہ طرف نیڪے مےرود : بریم اونجا بشینیم... تو بشین منم ا
💗| ✨| برمےگردد. چند قدم بینمان را پر مےڪنم. صور ِت مسیح،مچالہ شده. غرو ِر شڪستہ. پر از بغ ِض مردانہ است..پر از نگاهش را از من مےدزدد. رگِ برجستہے گلویش نگرانترم مےڪند. آرام،هردو دستم را جلو مےبرم. مسیح متوجہم مےشود. مثل یڪ شئ قیمتے و ناب،با هردو دست،آستین ڪت مسیح را مےگیرم و دس ِت زخمےاش را بالا مےآورم. صداے خشدار و پر از بغض مسیح بند دلم را پاره مےڪند. آرام و با محبت مےگوید:نیڪے... سرم را بالا مےگیرم. مسیح،نگاهم مےڪند. برق چشمهایش مثل همان دیدار نخست، گیجم ڪرده. نو ِر بےتفاوت نیستند.چیزے درون برق چشمانش،خاص و بےهمتاست. اما دیگر دو چیزے ڪہ تا بہ حال ندیده بودم. اینبار با اختیار،اما نہ بہ دستور عقل،بلڪہ با فرمان دل،از عمق قلب مےگویم:جانم؟ آسمان،سخاوتمندانہ،برف روے سرمان مےریزد. مثل نقل و نبات ڪہ بر سر عروس و داماد مےریزند. بدون ترس در چشمهاے مسیح خیره مےشوم. در آخرین روزهاے زمستان،زیر بارش آرام و سنگین دانہهاے برف،احساس مےڪنم داغ شدهام. هجوم خون،زیر پوست صورتم و نفسهاے تند مسیح قلبم را وادار بہ ڪوفتن مےڪند. سرم را پایین مےآورم. دس ِت مسیح،خونین و پر از زخم،بین دستهایم است... شیشہے نازڪ بغض،تحمل نمےڪند و مےشڪند. بین دانہهاے برف،قطرات اشڪ روے صورتم مےنشیند و نالہ مےڪنم:چہ بلایے سر خودت آوردے؟ ڪف دستش پر از خطوط سرخ خون شده... نمےدانم قرار است با این دو خنجر درون چشمانت بر سر دلم بیاورے... اما این بےتابےام نشان مےدهد،قلبم تصمیم خودش را گرفتہ. دوستداشتنت،گناه باشد یا اشتباه؛ فرقے نمےڪند... گناه مےڪنم تو را،حتے بہ اشتباه... * ڪف دستش پر از خطوط سرخ خون شده. زخم وسط دستش از همہ عمیقتر است و این نگرانم مےڪند. نگاهے بہ اطراف مےاندازم. خیابان خلوت است. باید فڪرے بہ حال دست زخمےاش ڪرد،وگرنہ آنقدر خون از دست مےدهد ڪہ.... همین حالا هم،رنگ بہ رو ندارد. آستین دست زخمےاش همچنان بین دستانم است. بہ دنبال خودم مےڪشانمش و روے جدول دستور نشستن مےدهم. مسیح مطیعانہ مےنشیند. شبیہ پسربچہایے است ڪہ بغض دارد و منتظر بہانہ است تا در آغوش مادرش سرباز ڪند. چادر رنگےام را بیرون مےآورم و پارهاش مےڪنم. مسیح مےخواهد اعتراض ڪند. ڪنارش مےنشینم و مےگویم:هیس...معلوم نیست چہ بلایے سر دستت آوردے.. با پش ِت دست،اشڪهایم را پاڪ مےڪنم. ڪیفم را روے پایم مےگذارم و بعد دوباره آستین مسیح را مےگیرم و دستش را بااحتیاط،مثل یڪ شئ گرانقیمت روے ڪیف مےگذارم. دیوار،سفید شده،و اطراف هر خطه زخم،از سرما،بنفش ڪبود... نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| ِ وسط دستش،خون بیرون مےزند. خون روے زخمهاے ڪوچڪ و سطحے لختہ بستہ،اما هنوز از زخِم عمیق دستما پارچہاے تمیزے ڪہ همراهم دارم،روے زخم مےگذارم و بعد آرام،با نوار چادر رنگےام شروع بہ بستن ِل دستش مےڪنم. نوار را سفت دور دستش مےپیچانم. مسیح،اصلا واڪنش نشان نمےدهد. عجیب است،زخمش بہ نظر دردناڪ مےآید. باید روے زخم را سفت ببندم،تا خونریزے قطع شود. قبلا این ڪار را بارها ڪردهام.خیلے پیش مےآمد ڪہ منیرخانم،دست یا پایش را با شیشہ ببرد. مثل یڪ معلم،مےپرسم:چے شد دستت رو بریدے؟ مسیح با صداے خشدارے مےگوید :_فنجون تو دستم شڪست... :+چے شد ڪہ فنجون رو.. :_نپرس... چنان محڪم و قاطعانہ مےگوید" نپرس" ڪہ جا مےخورم. نگاهے بہ صورتش مےاندازم. چشمانش را بستہ،مشت چپش را جمع ڪرده و رگِ گردنش،برآمده. چہ چیزے تو را اینقدر ناراحت ڪرده پسرعمو؟؟ ڪار باندپیچے ڪردن دستش ڪہ تمام مےشود،بلند مےشوم :+باید بریم بیمارستان... :_لازم نیست... :+چرا لازمہ،شاید عصب دستت رو بریده باشے.. اصلا شاید بہ شریان اصلے آسیب رسونده باشے... مسیح هیچ نمےگوید،فقط در چشمهایم خیره مےشود.آرام،بدون اینڪہ نگاه از من بگیرد،بلند مےشود. :_نیازے بہ بیمارستان نیست...بریم و روے موزاییڪهاے نارنجے وسط پیادهرو شروع بہ راهرفتن مےڪند. چند ثانیہ،مات و مبہوت نگاهش مےڪنم. بہ خودم مےآیم.پاتند مےڪنم و ڪنارش مےرسم. :+ولے اگہ خونریزے... مےایستد،من هم. بہ طرفم برمےگردد.رگہهاے سرخ خون،سفیدے چشمانش را شبیہ منظرهے غروب ڪرده. :_هیچے نگو نیڪے لطفا.. در شبِ چشمانش غرق مےشوم. مردمڪهایش تلوتلو مےخورند و مےلرزند.غصہ ے عمیقے درونشان نشستہ. دلیلش را نمےدانم.مسیح نگاهش را از صورتم مےگیرد. آهے مےڪشد و حرڪت مےڪند. شانہ بہ شانہاش راه مےافتم. بہ نظرم بہ سڪوت احتیاج دارد.سڪوت و هواے آزاد... یڪ لحظہ،یاد صحنہاے ڪہ دیدم مےافتم. مسیح،محڪم آرش را بہ مبل چسبانده بود و هر لحظہ ممڪن بود،با فشار دستش،او را خفہ ڪند. آرش دست و پا مےزد و سعے مےڪرد از زیر دست مسیح فرار ڪند. ڪنجڪاوے مثل پرندهاے در قفس،خودش را بہ در و دیوار مغزم مےڪوبد و سعے دارد در قالب سوالے،از دهنم بیرون بجہد. اما حالا نباید چیزے بگویم.باید صبر ڪنم تا مسیح خودش لب بگشاید. بین او و آرش هرچہ ڪہ گذشتہ،من حق را بہ مسیح مےدهم. سوز سرمای اسفند بہ عمق استخوانم مےنشیند.دستهایم را جلوے دهانم حلقہ مےڪنم و نف ِس گرمم را درونشان بازدم مےڪنم. بعد با دستهایم خودم را بغل مےگیرم. مسیح آرام مےایستد. تا مےخواهم برگردم و ببینم چرا ایستاده،ڪتش روے شانہهایم مےنشیند. بےهیچ حرف و ڪلامے... دوباره راه مےافتد. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
یکی بود و یکی هرگز نبود، این که نشد قصه! تو هم مانندِ من در حسرتِ "ما" مانده ای اینجا...💔 @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_نود_هفت ِ وسط دستش،خون بیرون مےزند. خون روے زخمهاے ڪوچڪ و سطحے لخت
💗| ✨| من،همچنان سر جایم ایستادهام. نگاهے بہ ڪت و نگاهے بہ مسیح مےاندازم. پاتند مےڪنم و ڪنارش مےرسم. همقدم با او حرڪت مےڪنم. مےخواهم چیزے بگویم،اما قبل از من، صداے خشدار مسیح بلند مےشود. :_سردم نیست نیڪے... این یعنے هیچ نگویم. بہ آرامش نیاز دارد. بہ سڪوت.. دیگر هیچ نمےگویم. با دست،دو طرف ڪت را مےگیرم و بہ خودم نزدیڪتر مےڪنم. بوے عطر مسیح،در بینےام مےپیچد. تلخ،اما مالیم... حتے عطرش هم با تمام عطرهاے دنیا فرق دارد. نفس عمیقے مےڪشم و بوے او را با تمام وجود وارد ریہهایم مےڪنم. چشمهایم را مےبندم و غرق آرام ِش و امنی ِت ڪنار او بودن مےشوم... هوا سرد است و مسیح فقط یڪ پیراهن در تن دارد. مےایستم،ڪت را از روے شانہام برمےدارم و مسیح را صدا مےزنم. :+مسیح؟ مسیح یڪطرفے بہ سمتم برمےگردد. دستم را دراز مےڪنم تا ڪت را بگیرد. نگاهے بہ من و نگاهے بہ ڪت مےاندازد.سر تڪان مےدهد :_نیڪے،سردم نیست... و دوباره پشت بہ من مےڪند. آشفتگے و عصبانیت از تمام حرڪاتش پیداست. و بدتر اینڪہ من دلیل هیچڪدام را نمےدانم. بازهم بہ طرفم برمےگردد. :_منتظر چے هستے؟ نگاهش مےڪنم. بہ خودم مےآیم. ڪت را روے شانہهایم مےاندازم.چند قدم،فاصلہے بینمان را پر مےڪنم و دوباره ڪنارش مےایستم. مسیح راه مےافتد،من هم همشانہ اش. آنقدر اخم بین ابروانش عمیق است ڪہ جرئت نمےڪنم چیزے بگویم. مےدانم مےخواهد قدم بزند تا عصبانیتش فروڪش ڪند. تا بہ خانہ برسیم چیز دیگرے نمےگویم. ★ صداے بوق ممتد از خیابان مےآید. از خواب مےپرم. ڪمے طول مےڪشد تا بہ یاد بیاورم،ڪجا هستم. همہجا تاریڪ است. بلند مےشوم و از پنجره،نگاهے بہ بیرون مےاندازم. خیابان خلوت است. گوشے را از روے پاتختے چنگ مےزنم. یازده و چہل و سہ دقیقہے بامداد. فقط ده دقیقہ خوابیدهام... ِ دیشب،ڪہ خستہ و ڪوفتہ بعد از پیادروی نیمساعتہ بہ خانہ برگشتیم،مسیح براے فرار از سوال و جواب من، "شب بخیر" گفت و بہ اتاقش پناه برد. من هم ناچار،بہ اتاقم آمدم و آنقدر این پہلو و آن پہلو ڪردم تا خوابم برد. هیچوقت خانہ را اینقدر خفقانآور حس نڪرده بودم احساس مےڪنم گلویم خشڪ شده. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🚗پارت ها تو راهه 😍🚗 یه سورپرایز ویژه از طرف نویسنده برای مخاطب های عزیز و دوست داشتنی به مناسبت ماه مبارک واعیاد شعبانیه ❤️کمی منتظر بمونید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : جلوی کافی شاپ ماشین درب و داغانش را پارک کرد و با همان ژشت خاص و لاتی اش از ماشین پیاده شد . سارا بدجور به برجکش زده بود و زیادی مثل همیشه سر کیف نبود . من هم دل و دماغی نداشتم . تنها به اجبار آنجا حضور داشتم . از وقتی دیده بودمش دلم زیر و رو شد . من عاشقش بودم . بی نهایت ... آنقدر ها که کر و کور شده بودم و بدی هایش را به چشم نمی دیدم . حاضر بودم سال های سال منتظرش بنشینم . تا بلکه دلش با من همراه شود . این علاقه ی یک طرفه ضجرم می داد . دستم را به تندی کشید و با اخم و توپ و تشر گفت : بیا دیگه . باز رفتی تو هپروت . جوابش را ندادم . اصلا حوصله کل کل کردن با سارا را نداشتم . کافی شاپ خلوتی بود . موزیک آرامی که پخش میشد آرامش و سکوتش را دلنشین تر می کرد . پشت یکی از میزها که گوشه بود و کنار پنجره هر سه جای گرفتیم . من کنار سارا و سعید هم روبرویمان . خون ،خونم را می خورد و مدام خودم را سرزنش می کردم . که چرا من با وجود شوهر باز هم یاد کارهای دوران مجردی ام افتاده ام و با برادر مجرد دوستم برای خوش گذرانی بیرون زده ام . حس عذاب وجدان رهایم نمی کرد . مرد جوانی که پیش خدمت بود کنار میزمان آمد و دفتری روی میز گذاشت و گفت : سلام خوش آمدید . لطفا سفارشتون رو بگید تا براتون بیارم . میلم به هیچ چیز نمی آمد ... سارا نگاه سرسری به دفتری که زیر دستش بود انداخت و روبه او گفت : برای همه کیک و قهوه ی تلخ . دستش را روی سینه اش گذاشت و به نشانه احترام خم شد : بله چشم . سرم را در یقه ام فرو برده بودم و داشتم با دکمه ی مانتویم ور می رفتم که سارا از کنارم بلند شد و گفت : من میرم دستام رو بشورم تا وقتی که میاد . نگاهی با تعجب به کیفی که دستش بود انداختم و گفتم : کیفت رو کجا می‌بری ؟ صبر کن منم همراهت بیام . خنده ای کرد و گفت : ای بابا خب حتما کیفم رو لازم دارم . دندان قروچه ای کرد : نمیشه که همه چیز رو واست توضیح بدم . توام بمون همین جا بچه بازی در نیار ... زود میام . سری تکان داده و با نگاهم همراهش کردم . نمی دانم چرا ته دلم قرص نبود . حس شک و بد بینی نسبت به سارا سراسر وجودم را پر کرده بود . و اما بازهم با حماقت خودم را گول میزدم و می گفتم : نه سارا همون دوست خوب همیشگی منه . هرگز منو تنها نمی گذاره . سعید نفسش را باآه و پر از درد بیرون داد به بیرون خیره شد و گفت : طهورا خانم ، شما اگه جای من بودی چیکار می کردی !! با تعجب بهش خیره شدم و گفتم : ببخشید آقا سعید متوجه منظورتون نمیشم میشه واضح تر بگید . نگاهش را روی صورتم سر داد و با آرامشی که کم پیش می آمد داشته باشد گفت : من عاشق ناهیدم ... نمی‌دونم میدونید یا نه ! اما باید بگم که دیگه به آخر خط رسیدم . نمی فهمم آخرش چی میشه . من نمی تونم ازش دست بکشم . دلم نمی خواد یکبار دیگه از دستش بدم . سرم را پایین انداختم . دوست نداشتم خیره خیره نگاهش کنم . هر چند که او بی پروا و گستاخانه نگاه می کرد . و با این که می دانستم نگاه هایش از سر قصد و غرض نیست و بدون هیچ سو نیتی است. جوابش را دادم : سارا کم و بیش یه چیزایی برام گفته . واقعا نمی دونم چی بگم ... عشق شما به ناهید با وضعیتی که داره واقعا تحسین برانگیزه . کم گیر میاد همچین عشق هایی تو این دوره و زمونه . -درسته که وضعیت نرمالی نداره و مثل آدم های عادی نمی تونه سرپای خودش باایسته . اما عشق و علاقه که این چیزا حالیش نمیشه . من از بچگی خاطر خواهش بودم . اما اون هیچ وقت منو ندید ... و خیلی راحت به هوا و هوس اون کیارش بی صفت دل بست و هم خودش رو بدبخت کرد هم منو ... تازه داشت همه چیز خوب پیش می رفت و دلش نرم میشد که باز هم سر و کله این یارو پیدا شد . فلجش کرده و ولش کرده رفته ! حالا باز اومده دنبالش . ناهید هنوز هم به اون بی همه چیز تمایل داره . هر چقدر خودم رو به آب و آتیش میزنم به در و دیوار! تا بلکه بفهمه که دوستش دارم . اما ذره ای حاضر نیست درک کنه . حالا هم که با گورش رو گم کرده رفته ترکیه و به این قول داده که میاد و با خودش میبرش! اما من می دونم که نامرد تر ازاین حرف هاست . قلبش مریضه . از ضجر دادن و سر کار گذاشتن بقیه لذت می‌بره.درست مثل برادرش ... کم بلا سر شما نیاورد . می‌خوام در حق من خواهری کنید . و منت سر من بگذارید و برید باهاش صحبت کنید . سارا هرگز قدمی برای من برنمیداره و نمی تونه حال منو بفهمه . اما شما می فهمی ! شمایی که با وجود این همه درد هنوز هم عاشق امیر حسین هستی . سرم داشت سوت می کشید ... باورم نمیشد آنقدر دهن لق باشد که همه چیز را برای برادرش گفته باشد . من او را محرم دانسته بودم👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ادامه 👆🏻👆🏻 باورم نمیشد که راز های من را بر ملا کند . حرف هایی خصوصی ... وای خدای من ... اینطور که این داشت می گفت یعنی از ریز و درشتی ماجرا خبر داشت . سکوتم را که دید دوباره مصرانه گفت : طهورا خانم چرا چیزی نمیگی !؟ می‌دونم سخته اما خواهش می کنم روی منو‌ زمین ننداز . نمی دانم چه شد که دلم نرم شد. دلم به حالش سوخت . او حق یک زندگی خوب را داشت . -باشه قبوله ؛ دریغ نمی کنم از هیچ کاری . امید وارم که بتونم مسبب خیر این وصلت بشم . خنده ای کرد و با دلخوشی و چشم هایی امید وار ! گفت : خیلی ممنونم ... کاش بتونم جبران کنم . نگاهی به سمت روبه رو انداخت و دستپاچه گفت : سارا داره میاد . فقط خواهش می کنم که چیزی از این قضیه نفهمه ... فردا صبح به یک بهانه ای برید بیرون از خونه . باید هر چه زودتر برید . اصلا نباید خبر دار بشه که من این حرف ها رو به شما گفتم . چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم : خیالتون راحت باشه . نگران نباشید . با آمدن سارا صحبت های ما هم به پایان رسید . نگاه مشکوک و زیرکانه ای بین ما رد و بدل کرد و در حالی که صندلی اش را عقب می کشید گفت : انگار بد موقع اومدم . خوب داشتید با هم صحبت می کردید . -چیز خاصی نبود ... چقدر دیر اومدی ؟! یک دست شستن انقد طول نمیکشه ! -ای بابا دلت خوشه ها طهورا ! از بس از این غذاهای مونده ی مامان خوردم معده واسم نمونده . حالت تهوع داشتم . گلاب به روت چند بار استفراغ کردم ! گفتم حالم بهتر بشه بیام . این مردک هم که هنوز سفارشات رو نیاورده . سرحال و قبراق به نظر می رسید ‌. بهش نمی آمد که بد حال باشد ! همان لحظه هم مرد جوان رسید و سفارشات را روی میز گذاشت سارا بهش گفت : آقا رفتی بسازی !؟ چه خبره برای همه آنقدر دیر میاری؟؟ از لحن رک و صریح سارا جا خورد با حالتی آکنده از پشیمانی گفت : شرمنده ام خانم . امروز خودم دست تنها هستم برای همین یکم طول کشید . واقعا ببخشید . دستش را تکان داد و متکبرانه گفت : میتونی بری ... کیک را جلوی خودش کشید و با چاقو تکه اش کرد و با ولع شروع به خوردن کرد و هراز گاهی قهوه اش را سر می کشید . سعید هم مشخص بود میلش نمی آید برخاست و گفت : من میل ندارم ‌.میرم بیرون یه هوایی بخورم شما هم بیاین . با همان دهان پر گفت : نمی‌خوری چرا از اول نمیگی ؟ پول حروم می‌کنی ..پول که علف خرس نیست برادر من . دستش را داخلش جیبش برد که سارا گفت : بذار جیبت باد نبره اون دسته چک هات رو . معلوم بود که از حرف های سارا ناراحت شده و حسابی غرورش لگد مال شده خیلی خودش را جمع کرد تا جوابش را ندهد . با همان عصبانیت از کنارمان رد شد و رفت ... سارا دختر سر و زبان و بذله گویی بود اما نه اینقدر گستاخ و بی ادب ... لحنش همچون پولدار های از خدا بی خبری شده بود که از زمین و زمان گله داشتند و دم به ساعت به دارایی باد آورده شان می بالیدند . لب به گله گشوده و گفتم : تو چت شده ! از کی تا حالا اینطور بی ادب شدی . اصلا هم واست مهم نیست که با بقیه چطور صحبت می کنی . اون از لحنت با اون پسره ... اینم که با برادر بزرگترت . درست نیست همه چیز رو زیر پا بذاری . قهوه اش را سر کشید و دور دهانش را با دستمال پاک کرد و گفت : خوبه خوبه ؛ دیگه حوصله ی تو یکی رو ندارم که بری رو منبر . همینه که هست . باید گرگ باشی تا نتونن تیکه پارت کنن . این روزها آدم بی سر و زبون کلاهش پس معرکه است . آدم که پول داشته باشه می تونه هر کاری کنه . با پول میشه همه رو خرید . بدون استثنا ! جرقه های در ذهنم زده شد . این حرف ها آشنا بود . دوباره صدایش در سرم اکو شد . تنها او بود که اینگونه فخر فروشانه حرف میزد . سرم داشت سوت می کشید . یعنی خط و ربطی با هم داشتند! من به کاهدان زده بودم . وای بر من . دستش را جلوی چشمانم تکان داد و گفت :هوی ! دوباره چی شد . غرق نشی . یک ذره کیک بخور دوروزه که مثل آدم غذا هم نمی خوری . یه تیکه از کیک را در دهانم گذاشتم. مزه ی خوشمزه ی کاکائو زیر زبانم مزه کرد و مرا وادار کرد تا آخرش را بخورم . خیلی دلم می خواست تا بگویم تو به چه حقی زندگی منو برای برادرت ریختی روی دایره ! برادری که نامحرم منه ... اما عقل حکم می کرد تا سکوت کنم . و طبق قولی که به سعید داده بودم نباید می فهمید که با هم صحبت کردیم . روبروی پیشخوان کنارش ایستاده بودم . پول کافی نداشتم تا حساب کنم . کیف پولش را در آورد و در مقابل چشم های گرد شده ی من چهار تراول پنجاهی روی پیشخوان گذاشت و مرد جوان وقتی نگاهی به تراول ها انداخت گفت : خانم این زیاده ... یکی از شون رو بردارید .👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ادامه 👆🏻👆🏻 پشت چشمی نازک کرد و کیفش را با افاده روی شانه اش انداخت و مغرورانه گفت : اونم انعام شما . بذار تو جیبت . دفعه ی بعد سر موقع به مشتری هات برس . چشم هایش از خوشحالی برق زد و حسابی تشکر کرد . من ماندم و باز هم با دنیایی از سوالات ... سارا وضع مالی خوبی نداشت . آن از مادر بیچاره و زحمت کشش که روز تا شب باید قالی می بافت تا بلکه بتواند خرج زندگی را در بیاورد و دستش جلوی کسی دراز نباشد . و برادرش هم که حقوق بخور نمیری داشت و گاهی اوقات با ماشینش مسافر کشی هم می کرد . این پول های نو و تانخورده آن هم در کیف سارا حسابی شک برانگیز بود. باید می فهمیدم که این پول ها را از کجا می آورد .جالب این بود که دستش هم به کاری بند نبود ... هر دو از کافی شاپ خارج شده و به طرف ماشین قدم برداشتیم ... ************ سارا طبق معمول تا لنگ ظهر می خوابید و این بهترین فرصت بود تا از خانه بیرون بروم . لباس هایم را با عجله پوشیده و کیفم را از روی چوب لباسی قاپیدم و پاورچین پاورچین ، از اتاق خارج شدم . عزمم را جزم کرده بودم تا کمک سعید کنم . می شد بفهمی که آنقدر ها عاشق است که حاضر باشد برای ناهید هر کاری کند و دوباره فرهادی از دل حوادث پدید آید و بیستون را بشکافد . فاصله ی زیادی تا خانه شأن نبود . دلم ضعف می رفت . و از گرسنگی نای راه رفتن نداشتم . روبروی سوپری که در همان نزدیکی ها بود ایستادم و بیسکویتی خریدم . با اشتها می خوردم . گویی می خواستم جبران این چند روز نخوردن را کنم . دستی به صورت و لب و دهانم کشیدم تا ذره های بیسکویت را پاک کنم . دستم را روی زنگ فشار داده و صدای زنگ بلبلی اش در گوشم نواخته شد . دقایقی بعد خانم میانسالی در را باز کرد . دقت کردم و دقیق نگاهش کردم . وای خدای من ! مادر ناهید بود . چه زود پیر شده بود . زنی چهل ساله که حالا بیشتر از شصت سال میزد . فرق موهای سپیدش از زیر روسری و چین و چروک های گوشه ی چشم و صورتش همه حاکی از یک دل پر درد را داشت . با تعجب نگاهم می کرد معلوم نبود نشناخته . چند سالی میشد که یکدیگر را ندیده بودیم . -بفرمایید دخترم ! کاری داشتید ... -سلام شهناز خانم خوبین !؟ نشناختین منو ... منم طهورا دوست سارا و همچنین ناهید . لبخند گشادی تحویلم داد و با ذوق استقبالم کرد : سلام خانوم خیلی خوش آمدی . ترو خدا ببخش نشناختم . خیلی عوض شدی با چند ساله پیش که دیدمت . خوبی مادر جان !؟ -قربون شما زنده باشید . اشکالی نداره من قیافه ام یه خورده تغییر کرده . نگاهش روی روسری مشکی ام ثابت ماند و در حالی که سعی داشت تعجبش را پشت ناراحتی اش پنهان کند گفت : خدا مرگم بده چی شده !؟ نبینم سیاه بپوشی . اشک توی چشمام جمع شد و آهسته گفتم : پدرم از دنیا رفته . دیگه خیلی تنها شدم . دست انداخت دور گردنم و با محبت برایم دلسوزی کرد و همدردی . کمی آرام شدم ... با گریه سبک تر میشدم و این غده ی سمی که زیر گلویم جا خوش می کرد سر باز می کرد . با دعوتش به خانه پا گذاشتم . نگاهی به خانه ی کوچک و فقیرانه شان انداختم . خیلی بی بضاعت تر و تهی دست تر از ما بودند . یک خانه ی شصت متری با کلی لوازم واسباب که از زور تنگی جا همه را تا سقف چیده بودند . ناهید روی ویلچر نشسته بود و با دیدن من چشم های بی روحش درخشیدند و دستهایش را برایم باز کرد و گفت : خوش آمدی رفیق قدیمی . یاد دوران خوش دبیرستان و نوجوانی برایم زنده شد و دوباره همه چیز مثل یک فیلم نمایش داده شد . چه روزهای خوش و بی دغدغه ای داشتیم . تنها فکری که گاهی ناراحتمان می کرد همین بی پولی بود و ولاغیر ... با شوخی و خنده روزها را سپری می کردیم و غافل از اینکه سالهای بعد مشکلاتی به اندازه یک کوه عظیم ،گریبان گیرمان می شود . موهای طلایی اش هنوز هم همانطور زیبا بود . چشم های رنگی و درشتش! و بینی کوتاه و سربالایش . همه و همه دلیل محکمی برای دلدادگی سعید بود . یادش بخیر سرش به سرش می گذاشتیم و به او لقب دختر اروپایی را داده بودیم . و او هم از همان وقت ها سودای خارج رفتن در سرش افتاد و با همین وعده های پوشالی کیارش ازش سو استفاده کرد . -چه عجب یاد از من کردی ؟! خودت خوبی ؟! -باور کن که خودم خیلی گرفتار بودم . ببخش کوتاهی منو . مادرش با سینی چای به جمع مان پیوست و خطاب به دخترش برای اینکه آگاهش کند گفت : ناهید جان ,متاسفانه طهورا پدرش رو تازه از دست داده . نگاهش رنگ غم گرفت و به زور لب هایش را تکان داد : الهی بمیرم واست . سارا نگفته بودم بهم . خدا رحمتش کنه . درد بی پدری رو من کشیدم من می دونم چیه ! 👇🏻👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ادامه 👆🏻👆🏻 تشکر کوتاهی کرده و لب به سخن گشوده و از دل بی تابی که دل در گروش نهاده بود گفتم . می دیدم که با آوردن اسم سعید دست هایش مشت می شود و حالت چهره اش عوض می شود . مادرش هم گوش سپرده بود و حرف های مرا می شنید . تمام تلاشم را کردم تا بتوانم کاری را از پیش ببرم . صحبت هایم را که تمام شد در آخر ازش خواستم که به حرف هام فکر کنه . و یک فرصت دیگه بهش بده تا بتونه خودش رو ثابت کنه . با لحنی تند و عصبی گفت: بخدا دیگه خسته شدم . از دستش طهورا . نمی دونم دیگه با چه زبونی بهش بگم که من هیچ علاقه ای بهش ندارم . هزار بار اومده و رفته و منم جوابم یک کلام هست ! و هیچ تغییری نمی کنه . -اما من می دونم که اگر پای کیارش وسط نبود تو خیلی جدی بهش فکر می کردی به عنوان یک مرد ایده آل . غمگین شد و به نقطه ای نامعلوم خیره شد : مگه آدم چند بار عاشق میشه و فرصت عاشقی پیدا می کنه . می‌دونم که خریت هست اما باید بگم که من باز هم با تمام حماقت کیارش رو دوست دارم و سالها منتظرش می مونم تا از این در بیاد و منو با خودش ببره . بریم دنبال رویاهامون ... همون هایی که با عشق ساخته بودیم و در میان هیاهوی زمانه گم شد . برو و از طرف من بگو که سعید فکرش رو از من خالی کنه . ذره ای نظرم عوض نمیشه . کیارش بهم قول داده که وقتی از ترکیه برگرده میاد و منو می‌بره آلمان تا دکتر های اونجا دوباره منو سر پا کنند . خدای من ! چطور می توانست باز هم با همه ی بلاهایی که خودش و مادرش سرش آورده بودند هنوز هم عاشقش باشد . چقدر ساده و بچگانه فکر می کند و باز هم آن مار خوش خط و خال توانسته در قلبش نفوذ کند . این دیگر یک عشق کور کورانه بود . علاقه ای که تنها ناهید به فنا می داد . -من خیلی از تو بهتر کیارش رو می شناسم . هر چی نباشه پسر عموی منه . و برادر سیاوش ... هر دو از هم بدترن . نمی دونم می‌دونی یا نه ! اما به والله قسم که من اون دوماهی که با سیاوش زندگی می کردم نذاشت آب خوش از گلوم پایین بره . یک آدم عقده ای و شکاک و بدبین ... به همه کس و همه چیز سو ظن داره . مگه یادت رفته که همین ثریا بود که ترمز ماشین ترو خالی کرد و ترو به این روز انداخت . اون دلش نمی خواد کسی مثل من و تو عروسش باشه . خودت که دیگه باید شناخته باشیش! ما هر دو عروسش بودیم . با این تفاوت که من غیابی بودم و تو آشکارا ... و هیچ کدوم رنگ خوشبختی نصیب مون نشد . من دیگه حاضر نیستم حتی برای یک ثانیه هم به گذشته برگردم و با اون زیر یک سقف زندگی کنم . ازت خواهش می کنم عاقلانه فکر کن . زندگی که همش عشق نیست ... من به علاقه و مهری که بعد از ازدواج هست بیشتر اعتقاد دارم . زندگی بهتره دوستانه و عاقلانه باشه تا عاشقانه و خصمانه . بیشتر فکر کن ... عجول نباش . نکنه روزی بیاد که پشیمون بشی . سعید شاید دستش خالی باشه اما قلب بزرگی داره . مردی هست که تحت هر شرایطی کنارت باشه و لحظه تنهات نذاره . چشماش رو بست و حرصی شد : بس کن طهورا گوشم از این حرفا پره . فکر کردم که اومدی احوال منو بگیری . نگو که توام به خاطر اون اومدی . حرفم همونه . یک کلام نه ... دیگه ام چیزی نمی خوام بشنوم . ترجیح دادم که بروم . حرف هایم را زده بودم . دیگر انتخاب با خودش بود . دستم را روی شانه اش گذاشتم سرم را کنار صورتش خم کرده و در گوشش گفتم : خیلی خوشحال شدم که بعد این مدت دیدمت . از حرفام دلگیر نشو . بدون که تنها از سر دلسوزی بود ... خواه پند گیر خواه ملال . مواظب خودت باش . ******* از خانه بیرون زدم و هوای تازه را عمیق نفس کشیدم . و داشتم می رفتم که سعید جلوی راهم سبز شد . ازترس هینی کشیده و دستم را جلوی دهانم گذاشتم :وای شما اینجا چیکار می کنید ! ترسیدم . شرمگین شده و با خجالت گفت : شرمنده ام بخدا قصد ترسوندن شما رو ندارم . دلم آروم نگرفت . اومدم اینجا تا ازتون بپرسم . چی شد طهورا خانم !؟ برم رخت دامادی بپوشم . دلم بی نهایت از حرفش به درد آمد. جوان بیچاره به چه امیدی به رفتن من دلش خوش شده بود . افسوس که من نتوانستم کاری برایش انجام دهم . -اقا سعید نمی خوام ناراحتت کنم اما حرف منو به عنوان خواهر کوچک ترت گوش کن . دور ناهید رو خط بکش . این کار شدنی نیست . حس کردم دست و پایش به لرزه در آمد و نمی تواند روی زانوی هایش باایستد . تکیه اش را به دیوار داد و سرش را چند بار پی در پی به دیوار کاهگلی زد و گفت : یعنی من گردن شکسته لیاقت ندارم تا اونو خوشبخت کنم . انقد بی ارزشم که حتی به چشم اون نمیام . دیگه خواری و ذلت از این بدتر . خدایا منو بکش و راحتم کن . -این چه حرفی هست که شما میزنی 👇🏻👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ادامه 👆🏻👆🏻 شاید واقعا قسمت هم نیستید . حتما خدا نمی خواد . این همه نا امیدی اصلا درست نیست . به نظرم این ازدواج از پایه و اساس اشتباهه . چرا می خواین با زنی زندگی کنید که هرگز سر سوزنی به شما تعلق خاطر نداره . بگذارید به حال خودش باشه . باور داشته باشید که روزگار بی عشق هر چند سخته اما شدنی هست . من مطمئنم که شما می تونی . -نمی دونم چطور از شما تشکر کنم . اما به عنوان یک برادر هر کاری داشتید دریغ نکنید از من . روی من حساب کنید . ببخشید منو اگر اذیت شدید . -اتفاقا خوب شد . رفتم و دیداری هم باهاش تازه کردم . با اجازتون فعلا خدانگهدار . -کجا صبر کنید برسونمتون . -نه جایی کار دارم . ترجیح میدم کمی هم قدم بزنم و با خودم خلوت کنم . سری تکان داده و خداحافظی کرد . *********** دو هفته بعد ... زمان به کندی سپری می‌شد . و عقربه های ساعت برایم انگار همان جا ثابت مانده بودند . دو هفته ای که در بی خبری و دلتنگی از امیر حسین به سر بردم . هر شب بالش زیر سرم خیس اشک میشد و با بغض هایی گلوله شده در حنجره ام پلک های سنگینم را روی هم می گذاشتم . گوشی ام را هم سارا برده بود و معلوم نبود کجا گذاشته ... از ترس اینکه مبادا من با همسرم حرفی رد و بدل کنم . اما او چه می فهمید . که من چه می کشم . به معنای واقعی مردن را به چشم می دیدم با دوری از امیر حسین ! نزدیک عید بود و مشغول خانه تکانی . یاد سال های پیش بخیر که کمک حال مادر بودم و به شوق سال جدید تمام خانه را تمیز می کردم . و غرغر های مادر را که تاکید داشت حسابی همه جا برق بیفتد را هم به جان می خریدم . سارا از صبح رفته بود خرید و هر چقدر اصرار کرد که همراهش روم قبول نکردم . حوصله ی هر و کر ها و‌ادا اطوار هایش را نداشتم . مادرش هم خانه نبود ... خودم بودم و خودم ! در پی فرصتی می گشتم تا تلفن بزنم . نگاهی از پنجره به حیاط و درب آهنی انداخته تا مطمئن شوم که کسی نیست . کنار میز تلفن نشسته و با دست و پایی لرزان و قلبی که ضربانش به هزار رسیده بود شماره اش را گرفتم . با هر بوقی که میزد قلبم از جا کنده میشد . بعد از چند بوق ممتد بالاخره جواب داد . صدای مردانه و گیرایش در سراسر وجودم همچون ناقوس کلیسا طنین انداز شد .. وجودم را به تکاپو انداخته بود و هر دم دل دل میزدم تا نام زیبایش را بر زبان جاری کنم و کمی از دلتنگی ام را که چون خوره به جانم افتاده بود کم کنم . الو های مکررش از آنسوی تلفن منجر به ریزش اشک های مداوم من شده بود . یک ثانیه آرام نمی گرفتم . صدای محزون آخرش که آهسته گفت : طهورا جان چشم و چراغم تویی !؟ کجایی که امیر حسینت دیگه داره سر به کوه و بیابون میذاره . آخ بمیرم که نمیشد لب وا کنم و هم خودم و هم او را از این مخمصه نجات دهم . آری آرام جانم منم . مگر جز من کسی هم هست تا تو را اینطور دیوانه وار دوست داشته باشد . من به مادرش قول داده بودم تا بروم . باید هر طور شده بود تا آخرش ایستادگی میکردم . هر چند که بر خلاف میلم بود اما گوشی را گذاشته و هق هقم بلند شد . ادامه دارد ... به قلم ⁦✍🏻⁩ دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ 📛🚫توجه کنید عزیزان و همراهان کانال هر گونه کپی ؛ و فوروارد و...به هر نحوی از رمان طهورا حرام است و موجب پیگرد قانونی قرار می گیرد تنها این اثر را در همین کانال دنبال کنید .🚫⛔️ @mahruyan123456🍃
1_710437836.mp3
2.76M
آهنگ زیبای عشق است و آتش خون داغ است و درد دوری ... ویژه پارت امشب طهورا 🌹 با صدای محمد اصفهانی
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c نقد و نظر طهورا 👆🏻 پاسخ گوی سوالات هستم 🌹 ورود آقایان ممنوع است❌❌
مولای مهربان غزل های من سلام!✋🏻 سمت زلال اشک من✨ آقای من سلام! نامت بلند و اوج نگاهت همیشه سبز🌱 آبی ترین بهانه ی دنیای من سلام!♥️ @mahruyan123456 🍃