eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
812 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_نود_پنج مہوش بہ طرف نیڪے مےرود : بریم اونجا بشینیم... تو بشین منم ا
💗| ✨| برمےگردد. چند قدم بینمان را پر مےڪنم. صور ِت مسیح،مچالہ شده. غرو ِر شڪستہ. پر از بغ ِض مردانہ است..پر از نگاهش را از من مےدزدد. رگِ برجستہے گلویش نگرانترم مےڪند. آرام،هردو دستم را جلو مےبرم. مسیح متوجہم مےشود. مثل یڪ شئ قیمتے و ناب،با هردو دست،آستین ڪت مسیح را مےگیرم و دس ِت زخمےاش را بالا مےآورم. صداے خشدار و پر از بغض مسیح بند دلم را پاره مےڪند. آرام و با محبت مےگوید:نیڪے... سرم را بالا مےگیرم. مسیح،نگاهم مےڪند. برق چشمهایش مثل همان دیدار نخست، گیجم ڪرده. نو ِر بےتفاوت نیستند.چیزے درون برق چشمانش،خاص و بےهمتاست. اما دیگر دو چیزے ڪہ تا بہ حال ندیده بودم. اینبار با اختیار،اما نہ بہ دستور عقل،بلڪہ با فرمان دل،از عمق قلب مےگویم:جانم؟ آسمان،سخاوتمندانہ،برف روے سرمان مےریزد. مثل نقل و نبات ڪہ بر سر عروس و داماد مےریزند. بدون ترس در چشمهاے مسیح خیره مےشوم. در آخرین روزهاے زمستان،زیر بارش آرام و سنگین دانہهاے برف،احساس مےڪنم داغ شدهام. هجوم خون،زیر پوست صورتم و نفسهاے تند مسیح قلبم را وادار بہ ڪوفتن مےڪند. سرم را پایین مےآورم. دس ِت مسیح،خونین و پر از زخم،بین دستهایم است... شیشہے نازڪ بغض،تحمل نمےڪند و مےشڪند. بین دانہهاے برف،قطرات اشڪ روے صورتم مےنشیند و نالہ مےڪنم:چہ بلایے سر خودت آوردے؟ ڪف دستش پر از خطوط سرخ خون شده... نمےدانم قرار است با این دو خنجر درون چشمانت بر سر دلم بیاورے... اما این بےتابےام نشان مےدهد،قلبم تصمیم خودش را گرفتہ. دوستداشتنت،گناه باشد یا اشتباه؛ فرقے نمےڪند... گناه مےڪنم تو را،حتے بہ اشتباه... * ڪف دستش پر از خطوط سرخ خون شده. زخم وسط دستش از همہ عمیقتر است و این نگرانم مےڪند. نگاهے بہ اطراف مےاندازم. خیابان خلوت است. باید فڪرے بہ حال دست زخمےاش ڪرد،وگرنہ آنقدر خون از دست مےدهد ڪہ.... همین حالا هم،رنگ بہ رو ندارد. آستین دست زخمےاش همچنان بین دستانم است. بہ دنبال خودم مےڪشانمش و روے جدول دستور نشستن مےدهم. مسیح مطیعانہ مےنشیند. شبیہ پسربچہایے است ڪہ بغض دارد و منتظر بہانہ است تا در آغوش مادرش سرباز ڪند. چادر رنگےام را بیرون مےآورم و پارهاش مےڪنم. مسیح مےخواهد اعتراض ڪند. ڪنارش مےنشینم و مےگویم:هیس...معلوم نیست چہ بلایے سر دستت آوردے.. با پش ِت دست،اشڪهایم را پاڪ مےڪنم. ڪیفم را روے پایم مےگذارم و بعد دوباره آستین مسیح را مےگیرم و دستش را بااحتیاط،مثل یڪ شئ گرانقیمت روے ڪیف مےگذارم. دیوار،سفید شده،و اطراف هر خطه زخم،از سرما،بنفش ڪبود... نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| ِ وسط دستش،خون بیرون مےزند. خون روے زخمهاے ڪوچڪ و سطحے لختہ بستہ،اما هنوز از زخِم عمیق دستما پارچہاے تمیزے ڪہ همراهم دارم،روے زخم مےگذارم و بعد آرام،با نوار چادر رنگےام شروع بہ بستن ِل دستش مےڪنم. نوار را سفت دور دستش مےپیچانم. مسیح،اصلا واڪنش نشان نمےدهد. عجیب است،زخمش بہ نظر دردناڪ مےآید. باید روے زخم را سفت ببندم،تا خونریزے قطع شود. قبلا این ڪار را بارها ڪردهام.خیلے پیش مےآمد ڪہ منیرخانم،دست یا پایش را با شیشہ ببرد. مثل یڪ معلم،مےپرسم:چے شد دستت رو بریدے؟ مسیح با صداے خشدارے مےگوید :_فنجون تو دستم شڪست... :+چے شد ڪہ فنجون رو.. :_نپرس... چنان محڪم و قاطعانہ مےگوید" نپرس" ڪہ جا مےخورم. نگاهے بہ صورتش مےاندازم. چشمانش را بستہ،مشت چپش را جمع ڪرده و رگِ گردنش،برآمده. چہ چیزے تو را اینقدر ناراحت ڪرده پسرعمو؟؟ ڪار باندپیچے ڪردن دستش ڪہ تمام مےشود،بلند مےشوم :+باید بریم بیمارستان... :_لازم نیست... :+چرا لازمہ،شاید عصب دستت رو بریده باشے.. اصلا شاید بہ شریان اصلے آسیب رسونده باشے... مسیح هیچ نمےگوید،فقط در چشمهایم خیره مےشود.آرام،بدون اینڪہ نگاه از من بگیرد،بلند مےشود. :_نیازے بہ بیمارستان نیست...بریم و روے موزاییڪهاے نارنجے وسط پیادهرو شروع بہ راهرفتن مےڪند. چند ثانیہ،مات و مبہوت نگاهش مےڪنم. بہ خودم مےآیم.پاتند مےڪنم و ڪنارش مےرسم. :+ولے اگہ خونریزے... مےایستد،من هم. بہ طرفم برمےگردد.رگہهاے سرخ خون،سفیدے چشمانش را شبیہ منظرهے غروب ڪرده. :_هیچے نگو نیڪے لطفا.. در شبِ چشمانش غرق مےشوم. مردمڪهایش تلوتلو مےخورند و مےلرزند.غصہ ے عمیقے درونشان نشستہ. دلیلش را نمےدانم.مسیح نگاهش را از صورتم مےگیرد. آهے مےڪشد و حرڪت مےڪند. شانہ بہ شانہاش راه مےافتم. بہ نظرم بہ سڪوت احتیاج دارد.سڪوت و هواے آزاد... یڪ لحظہ،یاد صحنہاے ڪہ دیدم مےافتم. مسیح،محڪم آرش را بہ مبل چسبانده بود و هر لحظہ ممڪن بود،با فشار دستش،او را خفہ ڪند. آرش دست و پا مےزد و سعے مےڪرد از زیر دست مسیح فرار ڪند. ڪنجڪاوے مثل پرندهاے در قفس،خودش را بہ در و دیوار مغزم مےڪوبد و سعے دارد در قالب سوالے،از دهنم بیرون بجہد. اما حالا نباید چیزے بگویم.باید صبر ڪنم تا مسیح خودش لب بگشاید. بین او و آرش هرچہ ڪہ گذشتہ،من حق را بہ مسیح مےدهم. سوز سرمای اسفند بہ عمق استخوانم مےنشیند.دستهایم را جلوے دهانم حلقہ مےڪنم و نف ِس گرمم را درونشان بازدم مےڪنم. بعد با دستهایم خودم را بغل مےگیرم. مسیح آرام مےایستد. تا مےخواهم برگردم و ببینم چرا ایستاده،ڪتش روے شانہهایم مےنشیند. بےهیچ حرف و ڪلامے... دوباره راه مےافتد. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
یکی بود و یکی هرگز نبود، این که نشد قصه! تو هم مانندِ من در حسرتِ "ما" مانده ای اینجا...💔 @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_نود_هفت ِ وسط دستش،خون بیرون مےزند. خون روے زخمهاے ڪوچڪ و سطحے لخت
💗| ✨| من،همچنان سر جایم ایستادهام. نگاهے بہ ڪت و نگاهے بہ مسیح مےاندازم. پاتند مےڪنم و ڪنارش مےرسم. همقدم با او حرڪت مےڪنم. مےخواهم چیزے بگویم،اما قبل از من، صداے خشدار مسیح بلند مےشود. :_سردم نیست نیڪے... این یعنے هیچ نگویم. بہ آرامش نیاز دارد. بہ سڪوت.. دیگر هیچ نمےگویم. با دست،دو طرف ڪت را مےگیرم و بہ خودم نزدیڪتر مےڪنم. بوے عطر مسیح،در بینےام مےپیچد. تلخ،اما مالیم... حتے عطرش هم با تمام عطرهاے دنیا فرق دارد. نفس عمیقے مےڪشم و بوے او را با تمام وجود وارد ریہهایم مےڪنم. چشمهایم را مےبندم و غرق آرام ِش و امنی ِت ڪنار او بودن مےشوم... هوا سرد است و مسیح فقط یڪ پیراهن در تن دارد. مےایستم،ڪت را از روے شانہام برمےدارم و مسیح را صدا مےزنم. :+مسیح؟ مسیح یڪطرفے بہ سمتم برمےگردد. دستم را دراز مےڪنم تا ڪت را بگیرد. نگاهے بہ من و نگاهے بہ ڪت مےاندازد.سر تڪان مےدهد :_نیڪے،سردم نیست... و دوباره پشت بہ من مےڪند. آشفتگے و عصبانیت از تمام حرڪاتش پیداست. و بدتر اینڪہ من دلیل هیچڪدام را نمےدانم. بازهم بہ طرفم برمےگردد. :_منتظر چے هستے؟ نگاهش مےڪنم. بہ خودم مےآیم. ڪت را روے شانہهایم مےاندازم.چند قدم،فاصلہے بینمان را پر مےڪنم و دوباره ڪنارش مےایستم. مسیح راه مےافتد،من هم همشانہ اش. آنقدر اخم بین ابروانش عمیق است ڪہ جرئت نمےڪنم چیزے بگویم. مےدانم مےخواهد قدم بزند تا عصبانیتش فروڪش ڪند. تا بہ خانہ برسیم چیز دیگرے نمےگویم. ★ صداے بوق ممتد از خیابان مےآید. از خواب مےپرم. ڪمے طول مےڪشد تا بہ یاد بیاورم،ڪجا هستم. همہجا تاریڪ است. بلند مےشوم و از پنجره،نگاهے بہ بیرون مےاندازم. خیابان خلوت است. گوشے را از روے پاتختے چنگ مےزنم. یازده و چہل و سہ دقیقہے بامداد. فقط ده دقیقہ خوابیدهام... ِ دیشب،ڪہ خستہ و ڪوفتہ بعد از پیادروی نیمساعتہ بہ خانہ برگشتیم،مسیح براے فرار از سوال و جواب من، "شب بخیر" گفت و بہ اتاقش پناه برد. من هم ناچار،بہ اتاقم آمدم و آنقدر این پہلو و آن پہلو ڪردم تا خوابم برد. هیچوقت خانہ را اینقدر خفقانآور حس نڪرده بودم احساس مےڪنم گلویم خشڪ شده. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🚗پارت ها تو راهه 😍🚗 یه سورپرایز ویژه از طرف نویسنده برای مخاطب های عزیز و دوست داشتنی به مناسبت ماه مبارک واعیاد شعبانیه ❤️کمی منتظر بمونید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : جلوی کافی شاپ ماشین درب و داغانش را پارک کرد و با همان ژشت خاص و لاتی اش از ماشین پیاده شد . سارا بدجور به برجکش زده بود و زیادی مثل همیشه سر کیف نبود . من هم دل و دماغی نداشتم . تنها به اجبار آنجا حضور داشتم . از وقتی دیده بودمش دلم زیر و رو شد . من عاشقش بودم . بی نهایت ... آنقدر ها که کر و کور شده بودم و بدی هایش را به چشم نمی دیدم . حاضر بودم سال های سال منتظرش بنشینم . تا بلکه دلش با من همراه شود . این علاقه ی یک طرفه ضجرم می داد . دستم را به تندی کشید و با اخم و توپ و تشر گفت : بیا دیگه . باز رفتی تو هپروت . جوابش را ندادم . اصلا حوصله کل کل کردن با سارا را نداشتم . کافی شاپ خلوتی بود . موزیک آرامی که پخش میشد آرامش و سکوتش را دلنشین تر می کرد . پشت یکی از میزها که گوشه بود و کنار پنجره هر سه جای گرفتیم . من کنار سارا و سعید هم روبرویمان . خون ،خونم را می خورد و مدام خودم را سرزنش می کردم . که چرا من با وجود شوهر باز هم یاد کارهای دوران مجردی ام افتاده ام و با برادر مجرد دوستم برای خوش گذرانی بیرون زده ام . حس عذاب وجدان رهایم نمی کرد . مرد جوانی که پیش خدمت بود کنار میزمان آمد و دفتری روی میز گذاشت و گفت : سلام خوش آمدید . لطفا سفارشتون رو بگید تا براتون بیارم . میلم به هیچ چیز نمی آمد ... سارا نگاه سرسری به دفتری که زیر دستش بود انداخت و روبه او گفت : برای همه کیک و قهوه ی تلخ . دستش را روی سینه اش گذاشت و به نشانه احترام خم شد : بله چشم . سرم را در یقه ام فرو برده بودم و داشتم با دکمه ی مانتویم ور می رفتم که سارا از کنارم بلند شد و گفت : من میرم دستام رو بشورم تا وقتی که میاد . نگاهی با تعجب به کیفی که دستش بود انداختم و گفتم : کیفت رو کجا می‌بری ؟ صبر کن منم همراهت بیام . خنده ای کرد و گفت : ای بابا خب حتما کیفم رو لازم دارم . دندان قروچه ای کرد : نمیشه که همه چیز رو واست توضیح بدم . توام بمون همین جا بچه بازی در نیار ... زود میام . سری تکان داده و با نگاهم همراهش کردم . نمی دانم چرا ته دلم قرص نبود . حس شک و بد بینی نسبت به سارا سراسر وجودم را پر کرده بود . و اما بازهم با حماقت خودم را گول میزدم و می گفتم : نه سارا همون دوست خوب همیشگی منه . هرگز منو تنها نمی گذاره . سعید نفسش را باآه و پر از درد بیرون داد به بیرون خیره شد و گفت : طهورا خانم ، شما اگه جای من بودی چیکار می کردی !! با تعجب بهش خیره شدم و گفتم : ببخشید آقا سعید متوجه منظورتون نمیشم میشه واضح تر بگید . نگاهش را روی صورتم سر داد و با آرامشی که کم پیش می آمد داشته باشد گفت : من عاشق ناهیدم ... نمی‌دونم میدونید یا نه ! اما باید بگم که دیگه به آخر خط رسیدم . نمی فهمم آخرش چی میشه . من نمی تونم ازش دست بکشم . دلم نمی خواد یکبار دیگه از دستش بدم . سرم را پایین انداختم . دوست نداشتم خیره خیره نگاهش کنم . هر چند که او بی پروا و گستاخانه نگاه می کرد . و با این که می دانستم نگاه هایش از سر قصد و غرض نیست و بدون هیچ سو نیتی است. جوابش را دادم : سارا کم و بیش یه چیزایی برام گفته . واقعا نمی دونم چی بگم ... عشق شما به ناهید با وضعیتی که داره واقعا تحسین برانگیزه . کم گیر میاد همچین عشق هایی تو این دوره و زمونه . -درسته که وضعیت نرمالی نداره و مثل آدم های عادی نمی تونه سرپای خودش باایسته . اما عشق و علاقه که این چیزا حالیش نمیشه . من از بچگی خاطر خواهش بودم . اما اون هیچ وقت منو ندید ... و خیلی راحت به هوا و هوس اون کیارش بی صفت دل بست و هم خودش رو بدبخت کرد هم منو ... تازه داشت همه چیز خوب پیش می رفت و دلش نرم میشد که باز هم سر و کله این یارو پیدا شد . فلجش کرده و ولش کرده رفته ! حالا باز اومده دنبالش . ناهید هنوز هم به اون بی همه چیز تمایل داره . هر چقدر خودم رو به آب و آتیش میزنم به در و دیوار! تا بلکه بفهمه که دوستش دارم . اما ذره ای حاضر نیست درک کنه . حالا هم که با گورش رو گم کرده رفته ترکیه و به این قول داده که میاد و با خودش میبرش! اما من می دونم که نامرد تر ازاین حرف هاست . قلبش مریضه . از ضجر دادن و سر کار گذاشتن بقیه لذت می‌بره.درست مثل برادرش ... کم بلا سر شما نیاورد . می‌خوام در حق من خواهری کنید . و منت سر من بگذارید و برید باهاش صحبت کنید . سارا هرگز قدمی برای من برنمیداره و نمی تونه حال منو بفهمه . اما شما می فهمی ! شمایی که با وجود این همه درد هنوز هم عاشق امیر حسین هستی . سرم داشت سوت می کشید ... باورم نمیشد آنقدر دهن لق باشد که همه چیز را برای برادرش گفته باشد . من او را محرم دانسته بودم👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ادامه 👆🏻👆🏻 باورم نمیشد که راز های من را بر ملا کند . حرف هایی خصوصی ... وای خدای من ... اینطور که این داشت می گفت یعنی از ریز و درشتی ماجرا خبر داشت . سکوتم را که دید دوباره مصرانه گفت : طهورا خانم چرا چیزی نمیگی !؟ می‌دونم سخته اما خواهش می کنم روی منو‌ زمین ننداز . نمی دانم چه شد که دلم نرم شد. دلم به حالش سوخت . او حق یک زندگی خوب را داشت . -باشه قبوله ؛ دریغ نمی کنم از هیچ کاری . امید وارم که بتونم مسبب خیر این وصلت بشم . خنده ای کرد و با دلخوشی و چشم هایی امید وار ! گفت : خیلی ممنونم ... کاش بتونم جبران کنم . نگاهی به سمت روبه رو انداخت و دستپاچه گفت : سارا داره میاد . فقط خواهش می کنم که چیزی از این قضیه نفهمه ... فردا صبح به یک بهانه ای برید بیرون از خونه . باید هر چه زودتر برید . اصلا نباید خبر دار بشه که من این حرف ها رو به شما گفتم . چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم : خیالتون راحت باشه . نگران نباشید . با آمدن سارا صحبت های ما هم به پایان رسید . نگاه مشکوک و زیرکانه ای بین ما رد و بدل کرد و در حالی که صندلی اش را عقب می کشید گفت : انگار بد موقع اومدم . خوب داشتید با هم صحبت می کردید . -چیز خاصی نبود ... چقدر دیر اومدی ؟! یک دست شستن انقد طول نمیکشه ! -ای بابا دلت خوشه ها طهورا ! از بس از این غذاهای مونده ی مامان خوردم معده واسم نمونده . حالت تهوع داشتم . گلاب به روت چند بار استفراغ کردم ! گفتم حالم بهتر بشه بیام . این مردک هم که هنوز سفارشات رو نیاورده . سرحال و قبراق به نظر می رسید ‌. بهش نمی آمد که بد حال باشد ! همان لحظه هم مرد جوان رسید و سفارشات را روی میز گذاشت سارا بهش گفت : آقا رفتی بسازی !؟ چه خبره برای همه آنقدر دیر میاری؟؟ از لحن رک و صریح سارا جا خورد با حالتی آکنده از پشیمانی گفت : شرمنده ام خانم . امروز خودم دست تنها هستم برای همین یکم طول کشید . واقعا ببخشید . دستش را تکان داد و متکبرانه گفت : میتونی بری ... کیک را جلوی خودش کشید و با چاقو تکه اش کرد و با ولع شروع به خوردن کرد و هراز گاهی قهوه اش را سر می کشید . سعید هم مشخص بود میلش نمی آید برخاست و گفت : من میل ندارم ‌.میرم بیرون یه هوایی بخورم شما هم بیاین . با همان دهان پر گفت : نمی‌خوری چرا از اول نمیگی ؟ پول حروم می‌کنی ..پول که علف خرس نیست برادر من . دستش را داخلش جیبش برد که سارا گفت : بذار جیبت باد نبره اون دسته چک هات رو . معلوم بود که از حرف های سارا ناراحت شده و حسابی غرورش لگد مال شده خیلی خودش را جمع کرد تا جوابش را ندهد . با همان عصبانیت از کنارمان رد شد و رفت ... سارا دختر سر و زبان و بذله گویی بود اما نه اینقدر گستاخ و بی ادب ... لحنش همچون پولدار های از خدا بی خبری شده بود که از زمین و زمان گله داشتند و دم به ساعت به دارایی باد آورده شان می بالیدند . لب به گله گشوده و گفتم : تو چت شده ! از کی تا حالا اینطور بی ادب شدی . اصلا هم واست مهم نیست که با بقیه چطور صحبت می کنی . اون از لحنت با اون پسره ... اینم که با برادر بزرگترت . درست نیست همه چیز رو زیر پا بذاری . قهوه اش را سر کشید و دور دهانش را با دستمال پاک کرد و گفت : خوبه خوبه ؛ دیگه حوصله ی تو یکی رو ندارم که بری رو منبر . همینه که هست . باید گرگ باشی تا نتونن تیکه پارت کنن . این روزها آدم بی سر و زبون کلاهش پس معرکه است . آدم که پول داشته باشه می تونه هر کاری کنه . با پول میشه همه رو خرید . بدون استثنا ! جرقه های در ذهنم زده شد . این حرف ها آشنا بود . دوباره صدایش در سرم اکو شد . تنها او بود که اینگونه فخر فروشانه حرف میزد . سرم داشت سوت می کشید . یعنی خط و ربطی با هم داشتند! من به کاهدان زده بودم . وای بر من . دستش را جلوی چشمانم تکان داد و گفت :هوی ! دوباره چی شد . غرق نشی . یک ذره کیک بخور دوروزه که مثل آدم غذا هم نمی خوری . یه تیکه از کیک را در دهانم گذاشتم. مزه ی خوشمزه ی کاکائو زیر زبانم مزه کرد و مرا وادار کرد تا آخرش را بخورم . خیلی دلم می خواست تا بگویم تو به چه حقی زندگی منو برای برادرت ریختی روی دایره ! برادری که نامحرم منه ... اما عقل حکم می کرد تا سکوت کنم . و طبق قولی که به سعید داده بودم نباید می فهمید که با هم صحبت کردیم . روبروی پیشخوان کنارش ایستاده بودم . پول کافی نداشتم تا حساب کنم . کیف پولش را در آورد و در مقابل چشم های گرد شده ی من چهار تراول پنجاهی روی پیشخوان گذاشت و مرد جوان وقتی نگاهی به تراول ها انداخت گفت : خانم این زیاده ... یکی از شون رو بردارید .👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ادامه 👆🏻👆🏻 پشت چشمی نازک کرد و کیفش را با افاده روی شانه اش انداخت و مغرورانه گفت : اونم انعام شما . بذار تو جیبت . دفعه ی بعد سر موقع به مشتری هات برس . چشم هایش از خوشحالی برق زد و حسابی تشکر کرد . من ماندم و باز هم با دنیایی از سوالات ... سارا وضع مالی خوبی نداشت . آن از مادر بیچاره و زحمت کشش که روز تا شب باید قالی می بافت تا بلکه بتواند خرج زندگی را در بیاورد و دستش جلوی کسی دراز نباشد . و برادرش هم که حقوق بخور نمیری داشت و گاهی اوقات با ماشینش مسافر کشی هم می کرد . این پول های نو و تانخورده آن هم در کیف سارا حسابی شک برانگیز بود. باید می فهمیدم که این پول ها را از کجا می آورد .جالب این بود که دستش هم به کاری بند نبود ... هر دو از کافی شاپ خارج شده و به طرف ماشین قدم برداشتیم ... ************ سارا طبق معمول تا لنگ ظهر می خوابید و این بهترین فرصت بود تا از خانه بیرون بروم . لباس هایم را با عجله پوشیده و کیفم را از روی چوب لباسی قاپیدم و پاورچین پاورچین ، از اتاق خارج شدم . عزمم را جزم کرده بودم تا کمک سعید کنم . می شد بفهمی که آنقدر ها عاشق است که حاضر باشد برای ناهید هر کاری کند و دوباره فرهادی از دل حوادث پدید آید و بیستون را بشکافد . فاصله ی زیادی تا خانه شأن نبود . دلم ضعف می رفت . و از گرسنگی نای راه رفتن نداشتم . روبروی سوپری که در همان نزدیکی ها بود ایستادم و بیسکویتی خریدم . با اشتها می خوردم . گویی می خواستم جبران این چند روز نخوردن را کنم . دستی به صورت و لب و دهانم کشیدم تا ذره های بیسکویت را پاک کنم . دستم را روی زنگ فشار داده و صدای زنگ بلبلی اش در گوشم نواخته شد . دقایقی بعد خانم میانسالی در را باز کرد . دقت کردم و دقیق نگاهش کردم . وای خدای من ! مادر ناهید بود . چه زود پیر شده بود . زنی چهل ساله که حالا بیشتر از شصت سال میزد . فرق موهای سپیدش از زیر روسری و چین و چروک های گوشه ی چشم و صورتش همه حاکی از یک دل پر درد را داشت . با تعجب نگاهم می کرد معلوم نبود نشناخته . چند سالی میشد که یکدیگر را ندیده بودیم . -بفرمایید دخترم ! کاری داشتید ... -سلام شهناز خانم خوبین !؟ نشناختین منو ... منم طهورا دوست سارا و همچنین ناهید . لبخند گشادی تحویلم داد و با ذوق استقبالم کرد : سلام خانوم خیلی خوش آمدی . ترو خدا ببخش نشناختم . خیلی عوض شدی با چند ساله پیش که دیدمت . خوبی مادر جان !؟ -قربون شما زنده باشید . اشکالی نداره من قیافه ام یه خورده تغییر کرده . نگاهش روی روسری مشکی ام ثابت ماند و در حالی که سعی داشت تعجبش را پشت ناراحتی اش پنهان کند گفت : خدا مرگم بده چی شده !؟ نبینم سیاه بپوشی . اشک توی چشمام جمع شد و آهسته گفتم : پدرم از دنیا رفته . دیگه خیلی تنها شدم . دست انداخت دور گردنم و با محبت برایم دلسوزی کرد و همدردی . کمی آرام شدم ... با گریه سبک تر میشدم و این غده ی سمی که زیر گلویم جا خوش می کرد سر باز می کرد . با دعوتش به خانه پا گذاشتم . نگاهی به خانه ی کوچک و فقیرانه شان انداختم . خیلی بی بضاعت تر و تهی دست تر از ما بودند . یک خانه ی شصت متری با کلی لوازم واسباب که از زور تنگی جا همه را تا سقف چیده بودند . ناهید روی ویلچر نشسته بود و با دیدن من چشم های بی روحش درخشیدند و دستهایش را برایم باز کرد و گفت : خوش آمدی رفیق قدیمی . یاد دوران خوش دبیرستان و نوجوانی برایم زنده شد و دوباره همه چیز مثل یک فیلم نمایش داده شد . چه روزهای خوش و بی دغدغه ای داشتیم . تنها فکری که گاهی ناراحتمان می کرد همین بی پولی بود و ولاغیر ... با شوخی و خنده روزها را سپری می کردیم و غافل از اینکه سالهای بعد مشکلاتی به اندازه یک کوه عظیم ،گریبان گیرمان می شود . موهای طلایی اش هنوز هم همانطور زیبا بود . چشم های رنگی و درشتش! و بینی کوتاه و سربالایش . همه و همه دلیل محکمی برای دلدادگی سعید بود . یادش بخیر سرش به سرش می گذاشتیم و به او لقب دختر اروپایی را داده بودیم . و او هم از همان وقت ها سودای خارج رفتن در سرش افتاد و با همین وعده های پوشالی کیارش ازش سو استفاده کرد . -چه عجب یاد از من کردی ؟! خودت خوبی ؟! -باور کن که خودم خیلی گرفتار بودم . ببخش کوتاهی منو . مادرش با سینی چای به جمع مان پیوست و خطاب به دخترش برای اینکه آگاهش کند گفت : ناهید جان ,متاسفانه طهورا پدرش رو تازه از دست داده . نگاهش رنگ غم گرفت و به زور لب هایش را تکان داد : الهی بمیرم واست . سارا نگفته بودم بهم . خدا رحمتش کنه . درد بی پدری رو من کشیدم من می دونم چیه ! 👇🏻👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ادامه 👆🏻👆🏻 تشکر کوتاهی کرده و لب به سخن گشوده و از دل بی تابی که دل در گروش نهاده بود گفتم . می دیدم که با آوردن اسم سعید دست هایش مشت می شود و حالت چهره اش عوض می شود . مادرش هم گوش سپرده بود و حرف های مرا می شنید . تمام تلاشم را کردم تا بتوانم کاری را از پیش ببرم . صحبت هایم را که تمام شد در آخر ازش خواستم که به حرف هام فکر کنه . و یک فرصت دیگه بهش بده تا بتونه خودش رو ثابت کنه . با لحنی تند و عصبی گفت: بخدا دیگه خسته شدم . از دستش طهورا . نمی دونم دیگه با چه زبونی بهش بگم که من هیچ علاقه ای بهش ندارم . هزار بار اومده و رفته و منم جوابم یک کلام هست ! و هیچ تغییری نمی کنه . -اما من می دونم که اگر پای کیارش وسط نبود تو خیلی جدی بهش فکر می کردی به عنوان یک مرد ایده آل . غمگین شد و به نقطه ای نامعلوم خیره شد : مگه آدم چند بار عاشق میشه و فرصت عاشقی پیدا می کنه . می‌دونم که خریت هست اما باید بگم که من باز هم با تمام حماقت کیارش رو دوست دارم و سالها منتظرش می مونم تا از این در بیاد و منو با خودش ببره . بریم دنبال رویاهامون ... همون هایی که با عشق ساخته بودیم و در میان هیاهوی زمانه گم شد . برو و از طرف من بگو که سعید فکرش رو از من خالی کنه . ذره ای نظرم عوض نمیشه . کیارش بهم قول داده که وقتی از ترکیه برگرده میاد و منو می‌بره آلمان تا دکتر های اونجا دوباره منو سر پا کنند . خدای من ! چطور می توانست باز هم با همه ی بلاهایی که خودش و مادرش سرش آورده بودند هنوز هم عاشقش باشد . چقدر ساده و بچگانه فکر می کند و باز هم آن مار خوش خط و خال توانسته در قلبش نفوذ کند . این دیگر یک عشق کور کورانه بود . علاقه ای که تنها ناهید به فنا می داد . -من خیلی از تو بهتر کیارش رو می شناسم . هر چی نباشه پسر عموی منه . و برادر سیاوش ... هر دو از هم بدترن . نمی دونم می‌دونی یا نه ! اما به والله قسم که من اون دوماهی که با سیاوش زندگی می کردم نذاشت آب خوش از گلوم پایین بره . یک آدم عقده ای و شکاک و بدبین ... به همه کس و همه چیز سو ظن داره . مگه یادت رفته که همین ثریا بود که ترمز ماشین ترو خالی کرد و ترو به این روز انداخت . اون دلش نمی خواد کسی مثل من و تو عروسش باشه . خودت که دیگه باید شناخته باشیش! ما هر دو عروسش بودیم . با این تفاوت که من غیابی بودم و تو آشکارا ... و هیچ کدوم رنگ خوشبختی نصیب مون نشد . من دیگه حاضر نیستم حتی برای یک ثانیه هم به گذشته برگردم و با اون زیر یک سقف زندگی کنم . ازت خواهش می کنم عاقلانه فکر کن . زندگی که همش عشق نیست ... من به علاقه و مهری که بعد از ازدواج هست بیشتر اعتقاد دارم . زندگی بهتره دوستانه و عاقلانه باشه تا عاشقانه و خصمانه . بیشتر فکر کن ... عجول نباش . نکنه روزی بیاد که پشیمون بشی . سعید شاید دستش خالی باشه اما قلب بزرگی داره . مردی هست که تحت هر شرایطی کنارت باشه و لحظه تنهات نذاره . چشماش رو بست و حرصی شد : بس کن طهورا گوشم از این حرفا پره . فکر کردم که اومدی احوال منو بگیری . نگو که توام به خاطر اون اومدی . حرفم همونه . یک کلام نه ... دیگه ام چیزی نمی خوام بشنوم . ترجیح دادم که بروم . حرف هایم را زده بودم . دیگر انتخاب با خودش بود . دستم را روی شانه اش گذاشتم سرم را کنار صورتش خم کرده و در گوشش گفتم : خیلی خوشحال شدم که بعد این مدت دیدمت . از حرفام دلگیر نشو . بدون که تنها از سر دلسوزی بود ... خواه پند گیر خواه ملال . مواظب خودت باش . ******* از خانه بیرون زدم و هوای تازه را عمیق نفس کشیدم . و داشتم می رفتم که سعید جلوی راهم سبز شد . ازترس هینی کشیده و دستم را جلوی دهانم گذاشتم :وای شما اینجا چیکار می کنید ! ترسیدم . شرمگین شده و با خجالت گفت : شرمنده ام بخدا قصد ترسوندن شما رو ندارم . دلم آروم نگرفت . اومدم اینجا تا ازتون بپرسم . چی شد طهورا خانم !؟ برم رخت دامادی بپوشم . دلم بی نهایت از حرفش به درد آمد. جوان بیچاره به چه امیدی به رفتن من دلش خوش شده بود . افسوس که من نتوانستم کاری برایش انجام دهم . -اقا سعید نمی خوام ناراحتت کنم اما حرف منو به عنوان خواهر کوچک ترت گوش کن . دور ناهید رو خط بکش . این کار شدنی نیست . حس کردم دست و پایش به لرزه در آمد و نمی تواند روی زانوی هایش باایستد . تکیه اش را به دیوار داد و سرش را چند بار پی در پی به دیوار کاهگلی زد و گفت : یعنی من گردن شکسته لیاقت ندارم تا اونو خوشبخت کنم . انقد بی ارزشم که حتی به چشم اون نمیام . دیگه خواری و ذلت از این بدتر . خدایا منو بکش و راحتم کن . -این چه حرفی هست که شما میزنی 👇🏻👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ادامه 👆🏻👆🏻 شاید واقعا قسمت هم نیستید . حتما خدا نمی خواد . این همه نا امیدی اصلا درست نیست . به نظرم این ازدواج از پایه و اساس اشتباهه . چرا می خواین با زنی زندگی کنید که هرگز سر سوزنی به شما تعلق خاطر نداره . بگذارید به حال خودش باشه . باور داشته باشید که روزگار بی عشق هر چند سخته اما شدنی هست . من مطمئنم که شما می تونی . -نمی دونم چطور از شما تشکر کنم . اما به عنوان یک برادر هر کاری داشتید دریغ نکنید از من . روی من حساب کنید . ببخشید منو اگر اذیت شدید . -اتفاقا خوب شد . رفتم و دیداری هم باهاش تازه کردم . با اجازتون فعلا خدانگهدار . -کجا صبر کنید برسونمتون . -نه جایی کار دارم . ترجیح میدم کمی هم قدم بزنم و با خودم خلوت کنم . سری تکان داده و خداحافظی کرد . *********** دو هفته بعد ... زمان به کندی سپری می‌شد . و عقربه های ساعت برایم انگار همان جا ثابت مانده بودند . دو هفته ای که در بی خبری و دلتنگی از امیر حسین به سر بردم . هر شب بالش زیر سرم خیس اشک میشد و با بغض هایی گلوله شده در حنجره ام پلک های سنگینم را روی هم می گذاشتم . گوشی ام را هم سارا برده بود و معلوم نبود کجا گذاشته ... از ترس اینکه مبادا من با همسرم حرفی رد و بدل کنم . اما او چه می فهمید . که من چه می کشم . به معنای واقعی مردن را به چشم می دیدم با دوری از امیر حسین ! نزدیک عید بود و مشغول خانه تکانی . یاد سال های پیش بخیر که کمک حال مادر بودم و به شوق سال جدید تمام خانه را تمیز می کردم . و غرغر های مادر را که تاکید داشت حسابی همه جا برق بیفتد را هم به جان می خریدم . سارا از صبح رفته بود خرید و هر چقدر اصرار کرد که همراهش روم قبول نکردم . حوصله ی هر و کر ها و‌ادا اطوار هایش را نداشتم . مادرش هم خانه نبود ... خودم بودم و خودم ! در پی فرصتی می گشتم تا تلفن بزنم . نگاهی از پنجره به حیاط و درب آهنی انداخته تا مطمئن شوم که کسی نیست . کنار میز تلفن نشسته و با دست و پایی لرزان و قلبی که ضربانش به هزار رسیده بود شماره اش را گرفتم . با هر بوقی که میزد قلبم از جا کنده میشد . بعد از چند بوق ممتد بالاخره جواب داد . صدای مردانه و گیرایش در سراسر وجودم همچون ناقوس کلیسا طنین انداز شد .. وجودم را به تکاپو انداخته بود و هر دم دل دل میزدم تا نام زیبایش را بر زبان جاری کنم و کمی از دلتنگی ام را که چون خوره به جانم افتاده بود کم کنم . الو های مکررش از آنسوی تلفن منجر به ریزش اشک های مداوم من شده بود . یک ثانیه آرام نمی گرفتم . صدای محزون آخرش که آهسته گفت : طهورا جان چشم و چراغم تویی !؟ کجایی که امیر حسینت دیگه داره سر به کوه و بیابون میذاره . آخ بمیرم که نمیشد لب وا کنم و هم خودم و هم او را از این مخمصه نجات دهم . آری آرام جانم منم . مگر جز من کسی هم هست تا تو را اینطور دیوانه وار دوست داشته باشد . من به مادرش قول داده بودم تا بروم . باید هر طور شده بود تا آخرش ایستادگی میکردم . هر چند که بر خلاف میلم بود اما گوشی را گذاشته و هق هقم بلند شد . ادامه دارد ... به قلم ⁦✍🏻⁩ دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ 📛🚫توجه کنید عزیزان و همراهان کانال هر گونه کپی ؛ و فوروارد و...به هر نحوی از رمان طهورا حرام است و موجب پیگرد قانونی قرار می گیرد تنها این اثر را در همین کانال دنبال کنید .🚫⛔️ @mahruyan123456🍃
1_710437836.mp3
2.76M
آهنگ زیبای عشق است و آتش خون داغ است و درد دوری ... ویژه پارت امشب طهورا 🌹 با صدای محمد اصفهانی
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c نقد و نظر طهورا 👆🏻 پاسخ گوی سوالات هستم 🌹 ورود آقایان ممنوع است❌❌
مولای مهربان غزل های من سلام!✋🏻 سمت زلال اشک من✨ آقای من سلام! نامت بلند و اوج نگاهت همیشه سبز🌱 آبی ترین بهانه ی دنیای من سلام!♥️ @mahruyan123456 🍃
🖇♥️ یکی از زیباترین تعریف‌های عشق و دوست داشتن رو باید از جناب شنید، اونجا که میگن : "جانِ هر زنده دلی، زنده به جانی دگرست"💞 @mahruyan123456🍃
برای رسیدن به تو راه نمی‌روم پرواز می‌کنم 🕊 نمی‌نویسم کلمه اختراع می‌کنم 🖊 دعا نمی‌کنم باخدا همدست می‌شوم♥️ چیزهای باعظمت را باید با عظمت خواست...✨ @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_نود_هشت من،همچنان سر جایم ایستادهام. نگاهے بہ ڪت و نگاهے بہ مسیح م
💗| ✨| نگاهے بہ ظاهرم در آینہ مےاندازم.. موهاے آشفتہ،پیراهن و شلوار راحتے. آهے مٻڪشم. چادر رنگےام را سر مےڪنم و از اتاق بیرون مےروم.در یخچال را باز مےڪنم. بطرےآب را بیرون مےآورم و بہ عادت همیشگےام آن را سر مےڪشم. بچہ ڪہ بودم،مامان از این ڪار نفرت داشت و بعد از ورود بہ خانہے مسیح این فانتزے ڪودڪانہ سر باز ڪرده! صداے آه و نالہ، توجہم را جلب مےڪند. بطرے را آرام پایین مےآورم و گوشهایم را تیز مےڪنم. صدا از اتاق مسیح است. بطرے را داخل یخچال مےگذارم و پاورچین پاورچین بہ طرف اتاق مسیح مےروم. در اتاقش نیمہباز است و نصف تختش دیده مےشود. نزدیڪ اتاق ڪہ مےشوم صداے نالہاش را بہتر مےشنوم. خفیف و آرام،آه مےڪشد و نالہ مےڪند. دستم را روے دیوار مےگذارم و ڪمے بہ جلو خم مےشوم. آرام مےگویم:مسیح... خودم صداے خودم را بہ سختے مےشنوم. جواب نمےدهد. ڪمے بیشتر بہ جلو خم مےشوم. نور از شڪاف بین در و دیوار وارد اتاق شده و ڪمے از صورتش را روشن ڪرده. دوباره صدایش مےزنم،اینبار ڪمے بلندتر :مسیح.. باز هم جوابم را نمےدهد. صداے آه و نالہ اش قطع مےشود. نگران چشم بہ صورتش مےدوزم. مردد،نگاهے بہ اطراف مےاندازم. در را ڪمے فشار مےدهم تا بیشتر باز شود و پاے راستم را داخل اتاق مےگذارم. صداے نفسهایش آرام و آرامتر مےشود. نگران بہ طرفش مےروم. دانہهاے درشت عرق روے پیشانےاش نشستہ. ڪمے خم مےشوم و صدایش مےڪنم. جواب نمےدهد.تنفسش،ڪمڪم آرام مےشود. نگران صدایش مےزنم :مسیح... پسرعمو... جواب نمےدهد. دستم را جلوے بینےاش مےگیرم و چشمانم را مےبندم. بازدمش،آرام و با ڪمترین شدت ممڪن بہ دستم مےخورد. نفس راحتے مےڪشم . ڪنارش روے تخت مےنشینم. دوباره صدایش مےزنم:پسرعمو...مسیـــــــح... نگران نگاهے بہ دستش مےاندازم. همچنان پاسخ نمےدهد. دستم را مردد بالا مےآورم.نگاهے بہ صورت آرام،اما سرخ مسیح مےڪنم. همان لباسهاے دیشب را بر تن دارد. میان تردید و استیصال،پشت انگشتانم را چند ثانیہ روے پیشانےاش مےگذارم. از برخورد با پوست مسیح،گر مےگیرم و سریع دستم را عقب مےڪشم. طفل معصوم!در ڪورهے تب مےسوزد. نگاهش مےڪنم. بلندتر از قبل صدایش مےزنم:مسیح...جواب نمےدهد،حتے تڪان نمےخورد. دماے بدنش خیلے بالاست.. نگرانم.از تشنج ڪردنش مےترسم. چادرم را زیر گلویم سفت مےڪنم. بلندتر مےگویم:مسیح... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| و بالش زیر سرش را تڪان مےدهم. اینبار مسیح،آرام چشمانش را باز مےڪند. انگار از یڪ خواب طولانے بیدار شده. چشمانش را مےگرداند و روے صورتم متوقف مےڪند. لب‌هایش مثل دو تڪہ چوب خشڪ از هم باز مےشوند و بہ سختے نامم را مےخوانند :_نیڪے.. :+مسیح،تب دارے... چشمهایش را مےبندد و باز مےڪند. بہ سختے،آبدهانش را قورت مےدهد و انگار تازه هشیار مےشود. :_نیڪے..تو اینجا چے ڪار مےڪنے؟ نگاهے بہ اطراف مےاندازد. صدایش گرفتہ. قلبم مےلرزد. دستم را بالا مےبرم و ڪلید برق را فشار مےدهم. اتاق غرق نور مےشود. :_چرا نخوابیدے؟؟ :+مسیح،پاشو باید بریم دڪتر... :_خوبم من... :_وقتے میگم پاشو ، رو حرف من حرف نباشہ لطفا بگید َچشم.. مسیح با تعجب نگاهم مےڪند و پشت دستش را روے پیشانےاش مےگذارد. توجہے بہ او نمےڪنم. بلند مےشوم.آمرانہ و محڪم مےگویم :+تا دو دقیقہے دیگہ جلو در منتظرتون هستم. اشڪالے ندارد حتے اگر از لحن و الفاظ دیڪتاتورم ناراحت شود. نگران سلامتیش هستم و هیچچیزے برایم مہمتر از صحت جسمےاش نیست؛ حتے ناراحت شدنش از من. وارد اتاقم مےشوم و در را مےبندم. قبل از هرچیز،موبایلم را برمےدارم و شمارهے آژانس را مےگیرم. براے پنج دقیقہے دیگر بہ مقصد درمانگاه،تقاضاے تاڪسے مےڪنم و بہ سمت ڪمدم مےروم. پالتوے بلند ڪبریتے توسےام را مےپوشم و روسرے ساده ے سرمہ اے سر مےڪنم. موبایل و ڪیف پولم را برمےدارم و چادرم را سر مےڪنم. مسیح بےحال روے مبل نشستہ،ڪاپشن ِڪرم پوشیده و پیراهن و شلوار قہوهاے روشن. همان لباسهایے ڪہ دیشب،براے مہمانے آرش و مہوش پوشیده بود. دستش را روے دستہے مبل تڪیہگاه سرش ڪرده و چشمانش را بستہ. رنگش پریده و گاهے سرفہهاے خشڪ مےڪند. بہ طرف اتاقش مےروم. بعدا بابت این،بےاجازه وارد شدن حتما از او معذرتخواهے مےڪنم. در ڪمدش را باز مےڪنم. رگالها و چوبلباسےها را ڪنار مےزنم،اما دریغ از یڪ شالگردن. با عجلہ،بہ طرف اتاق خودم مےروم و از ڪمد،شالگردن راهراه زرشڪے سرمہ اےام را برمےدارم. فڪر نمےڪنم خیلے دخترانہ بہ نظر برسد. وارد سالن مےشوم و ڪنار مسیح مےایستم. همچنان بےحال،سنگینے و همہے وزنش را روے دست چپش حایل ڪرده و متوجہ حضور من نشده. :+مسیح چشمانش را باز مےڪند. سرش را از روے دستش برمےدارد و نگاهم مےڪند. :_هنوزم مےگم نیازے بہ دڪتر نیست،فقط یہڪم بخوابم،خوب... قبل از تمام ڪردن جملہ اش،شال را دور گردنش مےاندازم و مےگویم :+خوب بپیچ اینو... مخصوصا دور دهن و گلوتون.. ✍🏻 نویسنده: @mahruyan123456
"تـــــــــــــــــــــــو" همان "شقایق" معروف "سهرابی"....!!!! تا "تــــو" هستی "زندگــــــــی" باید کرد...❤️ ‌‌‎‎ @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : «امان از شَب‌هايى كه پُشتِ پَرده‌هايش سكانسى از خاطراتِ توست...» (امیر حسین ) طاق باز روی تخت دراز کشیده بودم و غرق افکار به هم ریخته ام بودم . سرم را چرخاندم و به عکس فتانه ی روبرویم بود نگاه کردم . حس می کردم امشب نگاهش با همیشه برایم فرق می کند . همین عکس را هر روز و هر شب می دیدم اما گویی که حالت چهره اش عوض شده بود . از همان لبخند های شیرین و دلنشینش که دل مرا برای اولین بار به بازی گرفت بر روی لب هایش نقش بسته بود . جسمش کنارم نبود . اما حتم داشتم که روحش در همین حوالی است . یک دنیا حرف روی قلبم تلمبار شده بود . و بهترین کسی که سراغ داشتم و می توانست تا آخر گوش کند خودش بود . امشب باید برایش اعتراف میکردم . گردنم را کج می کردم و ازش عذر خواهی کردم . رو به عکسش نشسته و شروع کردم : خانومم از خودم شرمم میشه که دارم این حرف ها رو میزنم . تو رفتی و بعد رفتنت دیگه هیچ دختری به چشمم نیومد . از همه یه جور نفرت گرفته بودم و چشم به روی تمام نامحرم ها بستم . دو سال این روال ادامه داشت .. خودت که می دونستی تو قلبم رو با خودت برده بودی . سر سخت تر از قبل شده بودم . و اصرار های مامان ملیحه هم نمی تونست منو وادار به ازدواج مجدد کنه . تا اینکه بر حسب یک اتفاق پای طهورا به خونه ی ما باز شد . طی رفت و آمد هایی که داشتیم و در برخوردهایی که داشت خودش رو تو دل همه جا کرده بود. و اما من ! از نظر من هم دختر عاقل و فهمیده ای به نظر می رسید . رفته رفته ... مادر خیلی یهویی و شتاب زده همه چیز رو جفت و جور کرد و تا به خودم آمدم دیدم که سر سفره ی عقد کنار دختری غریبه که حالا دیگه زن شرعی و قانونی من شده بود ، نشستم . اوایل حس بدی بهش داشتم . حس می کردم که با لوس بازی و ادا و اصول های مضخرفش می خواد جای خودش رو تو دل من باز کنه . اما کم کم به این واقعیت پی بردم که هرگز چنین قصدی نداره . نمی دونم از کجا شروع شد ... درست کی بود که وقتی به جاده های پر پیچ و خم دلم رجوع می کردم می دیدم که شاهراه همه ی آنها به طهورا ختم می شود . اما باز هم انکار می کردم . کار سختی بود . اما دل بستن دوباره ازنظرم کار مسخره ای بود . و از طرفی فکر اینکه دارم به تو خیانت می کنم لحظه ای منو رها نمی کرد . وقتی که بود یه شوق و ذوق جدید تو زندگیم رقم خورده بود . و دوباره داشتم سر پا میشدم . صورت خیسم را با آستین پیراهن پاک کردم . برای ادامه اش اصلا جرات اینکه بهش زل بزنم را نداشتم . سرم را به پایین انداخته و به موکت کف اتاق خیره شدم و گفتم : منو ببخش فتانه . اما باور کن کار دل دست خود آدم نیست . خیلی سعی کردم تا افسارش دست خودم باشه اما نشد ... این دختر ساده و بی ریا همه چیز رو کن فیکون کرد . طوفانی در من بوجود آورده بود . وقتی پیشش بودم یک ثانیه هم نمی‌تونستم چشم ازش بردارم . من عاشق شدم . عاشق سادگی و پاکی اش . ذره ای نقش بازی نمی کرد . به حدی بی شیله پیله و صاف و ساده بود که منو یاد بچه ها می انداخت . توقعی از زندگی با من نداشت . فقط می خواست که من دوستش داشته باشم . اینو از نگاهش از رفتارش می خوندم . اونوقت من بی لیاقت با غرور و خود خواهی همه چیز رو خراب کردم . مدام بهش گفتم که تو تو زندگی من جایی نداری . اما داشتم دروغ می گفتم . منو از درون ویران کرده بود .... و خودش خبر نداشت . من با بی عقلی اونو از خودم فراری دادم ... سه هفته است که دارم از بی خبری میمیرم و زنده میشم . دست هایم را حصار صورتم کرده و به هق هق افتادم و با التماس گفتم : فتانه ی من ! ترو به عشقمون قسم منو دعا کن . اون جا به خدا نزدیکی . بخدا که قلبم آشوبه و تا دوباره پیداش نکنم آروم نمی گیرم . ترو به خدا قسم دوباره بهم برش گردون. من بی طهورا نمی تونم .... صدای زنگ گوشی مرا از دنیایم بیرون کشید و خیره به شماره ای که رویش افتاده بود شدم . شماره ی خانه ی پدری طهورا بود . یعنی این وقت شب چه شده بود خدای من ... با ترس و لرز تماس را برقرار کرده و منتظر صحبت طرف مقابل شدم . -الو امیر حسین جان ... مادرش بود ! خدا خدا می کردم که چیزی راجب طهورا نپرسد . چون جوابی نداشتم که بدهم . صدایم را صاف کرده و گفتم : سلام علیکم حاج خانم خوبین الحمد الله ؟! -سلامت باشی پسرم . خواب که نبودی ؟! -نه بیدار بودم ،بفرمایید با من امری داشتید ! من و‌منی کرد و گفت : والا من امروز تازه فهمیدم که شاید طهورا کجا باشه . تا امروز به عقلم نرسیده . شتاب زده گفتم : کجا حاج خانم ترو خدا بگید ! دارم جون میدم . -نگران نباش ،جاش امنه . قبلا یه دوستی داشت که خیلی با هم صمیمی بودن اسمش سارا بود .👇🏻
ادامه 👆🏻👆🏻 هم محله ای خودمون هست یکی دو تا کوچه اون طرف تر . اما مدتی هست که طهورا به قول خودش از وقتی از اصفهان آمد دیگه ندیدم که باهم برن و بیان . برای همین بود که اصلا به ذهنم هم خطور نکرد که رفته باشه اونجا . امروز برای اطمینان خاطر تماس گرفتم و مادرش جواب داد ... -خب چی شد ! اونجاست ! -آره همون جا بود . گفت که حال خوبی نداره و به شوهرش که شما باشی نگم که اینجاست . با دستم پیشانی ام مالیدم و با کلافگی گفتم : آخه یعنی چی ! من باید بدونم زنم کجاست . پیش کیه ! حاج خانم با خودش صحبت نکردی !؟ با لحن سرد و خالی از مهر و عاطفه ی مادری گفت : نه چه حرفی دارم که بزنم . اگر هم تماس گرفتم به خاطر شما بود . وگرنه اون دیگه دخترمن نیست . -لطفا آدرسش رو بهم بدید . من همین امشب میرم دنبالش . محکم و قاطع گفت : نه ،اصلا این کار رو نکن . امشب بری اصلا درست نیست . بذار یکم زمان بگذره . تا بلکه طهورا هم دلش کمی باهات نرم بشه . من می شناسمش! وقتی لج کنه هیچ کس جلودارش نیست . -من دلم آروم نمی گیره . به روح پدر شهیدم قسم که سه هفته است به زور آب از گلوم پایین میره . تمام حواسم پیش طهوراست . خواهش می کنم آدرسش رو بدید . مکثی کرد و با تعلل گفت : خیلی خب باشه ! آدرس دقیقی لازم نیست . دو تا کوچه اون طرف تر کوچه ی (عقیق) خانه ی ته کوچه ی بن بست . بری سریع پیداش می کنی . -دست تون درد نکنه .بیشتر از این مزاحم وقتتون نمیشم . -سلام به خانواده برسون ! شبت بخیر . -شب،شمام بخیر . ادامه دارد ... به قلم ⁦✍🏻⁩ دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
شُد شُد! نشُد شاید خُدا♥️ یه فڪرِ بهتر داره 😉 @mahruyan123456 🍃