#بیو
╭•_•𝒕𝒉𝒆 𝒃𝒆𝒔𝒕 𝒊𝒔 𝒚𝒆𝒕 𝒕𝒐 𝒄𝒐𝒎𝒆••╮
╰•🕊•𖦸بهترینآهنوزتوراهَن•☂╯
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمانزیبایطهورا #رمانآنلاینبه
پارت گذاری رمان پرطرفدار طهورا که سراغش رو میگرفتید دوباره شروع شده!😉😍
ـ پارت اول هم سنجاقه🌱
💭#فصل_دوم_رمان_برایمنبخوان_برایمنبمان
📓#صدای_بارون
🖇#قسمت_یکم
✍🏻#هاوین_امیریان
فصل یک
-: کیمیا بده من ببرم بالا بخوابونم... اینجا سر و صداست نمی تونه بخوابه... طفلک داره اذیت میشه ، گناه داره...
کیمیا -: آخه زحمتت میشه...
-: نه دیوونه این چه حرفیه؟ گوشیمم مونده خونه باید برم بیارمش... این نی نی رو هم می ذارم تو اتاق بخوابه هر از گاهی برو بهش سر بزن...
کیمیا -: فدات شم مرسی...
با لحن بچگونه ، در حالی که داشتم غزاله رو آروم بغل می گرفتم گفتم
-: خااااادش میشه.
غزاله خودشو تو بغلم جا کرد. به محض مستقر شدنش تو آغوشم سرشو گذاشت روي شونه ام. طفلک مست خواب بود و کلافه از اینهمه سر و صدا.
-: کیمیا روسريِ منو بکش جلوتر...
خندید و روسریمو روي سرم مرتب کرد.
کیمیا-: امان از دست این شوهر غیرتیت!
خندیدم.
-: اون که جا خود داره... ولی مهم تر از آقامون... اون بالاییه.
کیمیا-: برو زبون دراز!
بیرون رفتم و پله ها رو یکی یکی بالا می رفتم. آروم و با دقت. دست کوچولوي غزاله رو تو دست گرفته بودم و می بوسیدم.
-: نی نی کوچولو... تپلیه من...
یکم تو بغلم جا به جاش کردم.
-: تپل شدیاااا خاله...
کلید رو از جیبم بیرون کشیدم و در خونه رو باز کردم. در حالی که کاملا مواظب غزاله بودم. داخل شدم. دستم رو گذاشتم پشت غزاله و در رو آروم با پام بستم.
راه افتادم سمت اتاق خوابمون. غزاله رو گذاشتم درست وسط تخت و روش رو با یه پتوي مسافرتی کشیدم.
توي هال دو تا آباژور روشن بود. یکیش کنار تلویزیون بود. پایه اش تا ارتفاعی بیشتر از قد من بالا رفته بود و بعد به حالت خمیده کمی پایین تر اومده بود. انگار که سنگینی چراغ متصل بهش به سمت پایین بکشدش. مرکز نورش عکس محمد رو که بالاي تلویزیون قرار داشت رو روشن می کرد. یکی دیگه هم به همون شکل کنار اپن آشپزخونه و کنار میز تلفن بود ، با نوري که میز تلفن رو بیشتر از همه جا روشن کرده بود. همین دو تا آباژور کافی بود براي روشن شدن خونه در حد نیاز و ایجاد یک فضاي رمانتیک!
یه لیوان آب خوردم و برگشتم توي اتاق. چراغ خواب اتاق رو هم روشن کردم تا بتونم تقریبا خودم رو توي آیینه ببینم. همینطور مزاحم خواب غزاله نشم.
به تصویري که توي آیینه نقش بسته بود خیره شدم. چهره ام از دنیاي دخترونه قبلیم خیلی فاصله گرفته بود؛ اما... چهره یه دختر 22 ساله و متأهل بود. نه خیلی زنونه و نه خیلی دخترونه.
روسریمو باز و موهام رو مرتب کردم و یکمش رو ریختم رو پیشونیم. کشومو باز کردم. آرایش مخصوص مجلس زنونه ام رو به خاطر اومدن آقایون پاك کرده بودم. ریمل و خط چشم و خط لبم رو تجدید کردم. یه رژ لب سرخ کشیدم روي لب هام. یه بار دیگه هم تکرار کردم. لب هام سرخ سرخ شد. اگه محمد منو الان می دید می کشت یقینا!
خندیدم. خودمم میدونستم قرار نیست با این آرایش برم پایین ولی حالا که توي خونه خودم بودم چه عیبی داشت؟
مانتوم رو هم در آوردم. یه مانتوي بلند که تا ساق پام رو می پوشوند، تا ساپورتم معلوم نباشه! خوشم نمی اومد از این مانتو ها ، ولی داشتن یکیش براي این طور مواقع ضروري بود. گشتم و خوشگلش رو پیدا کردم تا بپوشم. یه چرخی زدم و دامن پیرهنم بالاتر رفت و همراهم چرخید.
لبخند زدم. از لحاظ سنی بزرگتر شده بودم ولی درونم... هنوز روحیات یه دختر 18 ساله بود...
یه پیرهن سبز تنم بود با آستینهاي کوتاه و دامن چین دار زیبایی که تا زانوهام می رسید. و روش طرح هاي برجسته نقره اي رنگی بود ؛ مخصوصا تو قسمت یقه... رنگ لباسم رو با لباس آقامون ست کرده بودم!
@mahruyan123456 🍃
هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ(حدید۳)
⪻
اوست اول و آخر و ظاهر و باطن، و او به همه چیز داناست♥️🤲🏻⪼ • @mahruyan123456 🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستونوزده:
"طهورا"
دستم را آهسته روی سنگ سیاه و سرد مزارش کشیدم .
زانوزدم و سرم را روی قبرش گذاشتم و بغضم را که راه گلویم را بسته بود آزاد کرده و صدایم را رها....
هیچ کس نبود ...
هوا تاریک شده بود و اثری ازآدمیزاد در میان این مردگان که روزی همه میان ما بودند نبود ...
با اخرین توانم صدایم را رها کرده و ازته دل گریستم وفریاد زدم ...
خیلی وقت بود، دلم میخواست یه جای خلوت گیر بیارم و زیر آسمون خدا بلند بلند گریه کنم و بگم خدا چرا من !!
چرا پدرم رو بردی !
چرا از بدبختی بین همه ی بنده هات از هرکدوم یکیش رو به من دادی ...
مگه من چه گناهی کردم !
دستم را مشت کرده و روی ی
سنگ میکوبیدم شاید میخواستم حرصم را خالی کنم ...!!
یا میخواستم به پدری که زیر خروار ها خاک آرمیده بود بفهمانم دخترکش خیلی تنهاست ...
و از سر بی کسی به اینجا پناه اورده !
بلند شو بابا ...
بابای خوبم پاشو ببین دخترت اومده
اومده پیشت
بلندشو ، بابایی من تنهام خیلی تنهام
جایی رو برای رفتن ندارم .
از وقتی رفتی مادر منو طردکرد ...
تو بگوگناه من چی بود!؟
مگه غیر از این بودکه دلم نمیخواست شما رو که یک عمر با آبرو زندگی کردی و یه محله سر اسمت قسم میخوردن از زندان در بیارم ...
طاقت نداشتم پشت میله ها ببینمت ...
دلم نمی اومد طاها هر روز چشم به راه اومدنت باشه و حسرت داشتنت رو بخوره ...
دلم نمی اومد هرشب مادر با چشمای اشکی بخوابه
اره میدونم باید به شماها میگفتم اما نشد !
چون میدونستم اگه بفهمید خون به پا میشه ...
من از خودم گذشتم پاگذاشتم روی همه ی رویاهای دخترونه ام به خاطر خانواده ام ...
اما همه منو گناهکاردونستن !
یه دختر گستاخ و بی پروا که مایه ی آبرو ریزی خانواده اش شده ...
دلم خیلی گرفته
کاش بودی و مثل همیشه ارومم میکردی .
با گوشه ی آستینم اشک صورتم را پاک کرده و لبخند تلخی زده و دستم را روی شکمم گذاشته و گفتم : راستی ، باباجون داری نوه دار میشی ...
دخترت داره مامان میشه
دختری که خودش به مادرش نیاز داره حالا خودش باید مادری کنه .
میخوام مثل چشمام ازش مراقبت کنم آخه این ثمره ی عشق منو و امیر حسینه .خودت خوب میدونی جونم واسش میره ای کاش اونم عاشقم بود...
نبودی ببینی مادرش چطور سیلی بهم زد و منو تحقیر کرد ...
با یاد آوری سیلی که زده بود زخم گوشه ی لبم دوباره اشک از چشمام سرازیر شد .
خیلی خوب راهشون رو بلد بودن....
متوجه صدای قدم هایی کسی شدم
سرم را به اطرافم چرخانده و متوجه قامت بلند مردانه ای که به طرفم می آمد شدم.
یک لحظه ترس کردم و خودم را جمع و جور کردم
هرچه نزدیک تر میشد تپش قلبم هم بیشتر و بیشتر میشد .
صورت مردانه اش که زیر نور قرار گرفت تازه به خودم آمدم و قلب بی قرارم آرام گرفت .
امیرحسینم ، ناجی زندگی ام آمده بود مثل همیشه به موقع خودش رامی رساند .
فکر نمیکردم بتواند پیدایم کند اما غافل از اینکه این ها هنر عشق بود...
عشق ما را به کجا ها که نمی برد !!
کنارم نشست و لبخند دلنشینی زد و با آرامش گفت : علیک سلام ، خانوم
نمیگی نگرانت میشم ، سکته میکنم می افتم می میرم .
سر به زیر انداخته و گوشه لبم را به دندان گرفته و آهسته گفتم : خدا نکنه ...
سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : عطر نفس هایت
جز من کوچه های شهر را هم مست می کند …
چقدر بی قرارتم
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
این حسین کیست که اینگونه
دَست مےگیرَد
وَ دِݪ مےبَرَد
وَ مےبَخشَد
و
اینگونِه عَطایی دارد ...
اربابم تولدت مبارک ❤️❤️❤️
@mahruyan123456 🍃
❤️#السلامعلیڪیاقمربنےهاشم💚
سِیرڪردمعددابجدودیدمبہحساب
نامزیباےاباصالحوعباسیڪےست
اللّٰھمعجللولیڪالفرج
#ماه_شعبان
#روز_جانباز
@mahruyan123456 🍃
🍃 بعضی چیزها در دنیا هست که هر چقدر با دیگران تقسیم شان کنیم
نه تنها کم نمیشود بلکه بیشتر هم میشود مثل محبت ...
مثل عشق... 💜
لحظاتتون سرشار از عشق و محبت 🌺
@mahruyan123456 🍃
📓#صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇#قسمت_دوم
✍🏻#هاوین_امیریان
از خودم که سیر شدم رفتم سمت غزاله. کفشاي مشکی پاشنه بلندي که پام رو به درد آورده بود از پا کندم و نشستم روي تخت. موهاي غزاله رو نوازش کردم. لبخند بزرگی روي لبهام بود. چقد معصوم بود قیافه اش... دلم ضعف می رفت وقتی نگاهش میکردم!
-: اي جون دلم...
دست ها و صورتش رو آروم و با احتیاط می بوسیدم.
صداي چرخیدن کلید توي قفل در اومد. فکر کردم لابد کیمیاس که کلید رو از محمد گرفته. غزاله رو بار دیگه نوازش کردم و رفتم تا به بیرون سرك بکشم. تو قاب در متوقف شدم. براي اینکه محمدو دیدم. در رو بست و چرخید طرف داخل خونه. یه لبخند خوشگل بهش هدیه کردم. لبخند زد بهم. ولی سریع قورتش داد و سر تا پامو دقیق و آروم نگاه کرد...
یه لحظه جوگیر شدم. تحت تاثیر فیلمی که چند روز پیش دیده بودم و چندین حرکت از نقش اصلی فیلم، که بالرین بود، یاد گرفته بودم، رفتم جلوتر. وسط هال ایستادم. از دیوونگی خودم خنده ام گرفته بود و می خندیدم!
ولی محمد... یه جور خاصی... با نگاه مردونه ي خاص خودش زل زده بود بهم...
با ناز گوشه هاي دامنم رو به دست گرفتم و پاي راستم رو از مقابل پاي چپم عبور دادم و نوك پام رو گذاشتم روي زمین... زانوهام رو خم کردم و سرم رو با نهایت دلبري و البته احترام پایین آوردم... دوباره به حالت عادي ایستادم و پاهام رو کنار هم جفت کردم. تو دلم به خل بازیاي خودم قاه قاه می خندیدم ولی در ظاهر فقط لبخندي داشتم که سعی می کردم خوشگل و دلنشین باشه.
قهقهه زدنم رو گذاشته بودم براي بعد نمایشم. و سعی داشتم حرکاتم با طمانینه و وقار و ناز زیادي باشه. مخصوصا این که مثل دختر بچه ها از قبل با شیدا تمرین هم کرده بودم... خخخخخخ...
بعد حرکتی که بهش می گفتن ''تواضع ، رقص'' مثل باله ام رو شروع کردم . نوك پاي راستم رو به صورت نیم دایره از سمت راست به چپ ، نزدیک زمین و حول پاي چپم به حرکت در آوردم و وقتی نیم دایره ام کامل شد ، در همون حالت پام رو برگردوندم تا نیم دایره اي خلاف جهت اولی و نزدیک زمین ترسیم کنم و بلافاصله روي پاي راستم یه چرخ زدم در حالی که کف پاي چپم روي زانوي دیگه ام بود . دامنم هم همراهم می چرخید . به ترتیب چند حرکت دیگه اي رو که بلد بودم پیاده کردم .
محمد لبه هاي پایینی کتش رو با دستاش عقب داد و دستاش رو فرو کرد توي جیبهاي شلوارش . پاهاش یه کم باز بود و از هم فاصله داشتن .
نمایش یا همون دیوونه بازیم که تموم شد باز هم مثل اول تواضع کردم و صاف ایستادم . خودم به کارام خندیدم . با این وضع و اوضاع بدنم!
آماده بودم محمد قهقهه بزنه ولی ایستاده بود .
-: چطور بود ؟
خندیدم . سکوت کرد و جوابی بهم نداد...
@mahruyan123456 🍃