eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : دوباره اومدی ! مثل همیشه زیبا و دلفریب ... درست مثل اسم قشنگت ... چی میخوای از جونم !! تا کی باید عذاب نداشتنت رو بکشم . روبروم ایستاده بود و مثل همون وقتا داشت یواشکی می خندید . موهای بلندش روی شانه اش پخش شده بود و باد موهای مواج و پرکلاغی اش را به رقص در آورده بود . لباس حریر آبی رنگی پوشیده بود و پوست سفیدش رو به نمایش گذاشته بود و من تماشای این حوری زیبا نشسته بودم . جرات پلک زدن نداشتم . تمام وجودم چشم شده بود برای دیدنش . ترس داشتم . ترس اینکه چشم بر هم زنم و او دوباره برود. همان طور که نشسته بود و نظاره گرش بودم گفتم : زود رفتی ! تنهام گذاشتی باورم نمیشه فتانه تو الان اومدی پیشم . بودنت رو باور کنم یا نبودنت رو !؟ چرا عذابم میدی !! تبسمی کرد و لب وا کرد و شمرده شمرده گفت : تو خوابی امیرحسین بیدار شو ! تو فقط داری خواب منو مبینی و با خیال من زندگی میکنی . اما من دیگه رفتم . اگرچه همیشه روحم کنارته .اما تو زنده ای و باید زندگی کنی . تموم کن خاطرات گذشته مون رو . بسپار بدست فراموشی . به زندگیت برس ! به طهورا ... به زنی که عاشقانه دوست داره ... این را گفت و رفت ... آنقدر گریه کردم و هوار کشیدم که نفهمیدم چطور بیدارشدم و با دو چشم سیاه و نگران روبه رو شدم . دست تب دارش رو روی سرم گذاشت و گفت : خواب بد دیدی عزیزم ؟! صدای فریادت رو شنیدم اومدم . لبخندزورکی زده و گفتم : جای نگرانی نیست طهورا جان ، ببخشید که ترسیدی . سر به زیر انداخت و آهسته پرسید : دوباره کابوس دیدی ! دوباره رفتی توی خیالش . کش و قوسی به خودم داده و نشستم روی تخت و دستم را دور شانه اش حلقه کرده و گفتم : خوابه دیگه عزیزم . دست خودم که نیست . -چون بهش فکر میکنی چون هنوزم داری با یادش زندگی میکنی . فراموش شدنی نیست ! اما تو داری خودت رو اذیت میکنی . حرفاش رو قبول داشتم. درست میگفت اگرچه نسبت به قبل خیلی روحیه ام تغییر پیدا کرده بود اما هنوز هم یاد و خاطره اش در ذهن وقلبم بود . مثل اینکه خود ِ فتانه هم میدونست چه خبره و آگاه بود که هر چند وقت یکبار خوابم می اومد تا منو بیدار کنه . تا بهم بفهمونه خدا دوباره یه زندگی جدید بهم داده ! و باید با جان و دل قدرش رو بدونم . قدر و قیمت دختری که کنارمه! تو این همه سختی و بحران ، بعد از خدا به من تکیه کرده ... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : "کجاست بارشی از ابر مهربار صدایت که تشنه مانده دلم تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایت آخ چه‌جای جسم و جوانی که جان من به فدایا به قصه تو هم امشب درون بستر سینه ام هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت هزار عاشق دیوانه درمن است ..." سرش را به سمتم چرخاندو با چشمای اشکبارش گفت : میدونی چیه امیرحسین ! با خودم میگم خدابیامرز فتانه چیکارت کرده چقدر خوب بوده که تو اینطور عاشقش شدی و عاشق موندی ... و بعد دو سال اسمش ورد زبونته و یاد و خاطرَش همراهت ! کاش منم بلد بودم چطور ازت دل ببرم ... کلماتش را با بغض ادا میکرد و همین آتش به جانم می انداخت . سعی کردم گوش بدم به حرفاش . دوست داشتم خودش رو خالی کنه از هر چی که آزارش میده . دوباره ادامه داد: کاش توام نصف من که من عاشقتم! عاشقم میشدی . تو داری از سر ترحم با من زندگی میکنی و به خاطراین بچه ی تو شکمم هست . خیال کردی نمی فهمم ! لب ورچید وگفت : بعضی اوقات با خودم میگم خوشبحال فتانه بعد مُردنش یکی رو داشت که انقد بی تابش باشه اما من چی ! مثل بچه ها بهم نگاه کرد و با حالتی مظلومانه که دلم را ریش میکرد گفت : اگه منم بمیرم دلت برا من تنگ میشه برای منم گریه میکنی؟؟ حرفاش بدجور بهمم ریخت. تهمت بزرگی بود . قضاوت ناجوانمردانه ای از سوی طهورا . طهورایی که حالا نفسم به نفسش بند بود . حتی فکر یک لحظه نبودنش هم آزارم میداد. بهش وابسته شده بودم و دوست داشتم فریاد بکشم و بگم اینطور نیست بخدا داری غلط فکر میکنی اما چیزی نگفتم . لب به گلایه نگشودم . گذاشتم راحت باشه . اصلا فکرش هم نمیکردم آوردن اسم فتانه اونم توی خواب اِنقدر باعث بهم ریختگیش شده . من غافل شده بودم . اون یه زن بود ... با کلی احساس و عاطفه . زنی که خدای محبت بود . و حساس و لطیف تر از برگ گل ! حتی اگه رقیب عشقیش هم فوت کرده باشه باز هم کنج دلش از حضوریاد اون ناراحت میشه . از یاد برده بودم که زن انحصار طلبه و عشق و محبت شوهرش رو فقط و فقط برای خودش می خواد ‌. وَلو اینکه اگر یاد همسر مرده اش در دلش باشه . نباید دیگه میزاشتم اذیت بشه و دوران حساسی روداشت پشت سر می گذاشت . حقش آسایش و آرامش بود اونم بعد این همه مشکل ... قطره ی اشک سمجی که به مژه های بلندش آویخته شده بود را با نوک انگشتم پاک کرده و سرش را در آغوش گرفته و گفتم : هر چی بگی حق داری عزیزکم ! ببخش که انقد اذیت شدی . قول میدم از این بعد بیشتر از قبل با تو باشم . اما از یه چیز غافلی دختر خوب ! دستم را لای موهایش برده و همان طور که با انگشتانم پیچ و تابشان میدادم. سرم را نزدیک گوشش برده و نجوا کنان گفتم : اما مطمئن باش که این مردی که پیشته عاشقت شده . به روح پدر شهیدم قسم، که راست میگم . کسی بعد فتانه نتونست تو دل من جا باز کنه اما تو خیلی خوب تونستی . تو هیچ ترفندی برای دلبری و آویزون کردن خودت به کار نبردی مثل بقیه ی دخترانبودی . متفاوت بودی ! منحصر به فرد ... ساده و بی آلایش با یه قلب پاک و مهربون . تو با قلبت جلو اومدی و همین باعث شد که منم دل بدم و گرفتارت بشم . حس کردم با حرفام کمی آروم تر شد و صدای فین فین دماغش هم قطع شد ... چشماش رو بسته بود . نگاه به صورت بی عیب و نقصش انداختم و زیر لب زمزمه کردم : زیباترین رویا ، دلم بی قرارته ... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : توی اتاق طاها نشسته بودم و غرق در فکر ... حرف آخرش بدجور افکارم رو مشغول کرده بود و همش با خودم میگفتم یعنی چی میخواد بهم بگه . یعنی دوباره چه اتفاقی افتاده ! دوباره فکرم رفت پیش سیاوش ! اینکه نکنه دوباره قراره کاری کنه و لگد بزنه به زندگیم . افکار مختلفی در سرم جولان میداد که با صدای فریاد کسی با شتاب برخاسته و از اتاق خارج شدم . گوش که تیز کردم دیدم از اتاق خودمه و صدای هوار کشیدن امیرحسین ... داشت فتانه رو صدا میزد ... دوباره و دوباره اونو صدا میزد و طلب میکرد . قلبم مچاله شد ! از اینکه هنوزم بعد چند ماه زندگی مشترک امیرحسین هنوز به یاد اونه . و اونقدر ناراحت شدم که به اقرارهای های عاشقانه ای که نثارم کرده بود شک کردم و دیگه عشق رو باور نداشتم. مگه یه آدم میتونه چند نفر رو دوست داشته باشه. یه قلب جای یه نفر بیشتر نیست . قلب که ایستگاه راه آهن نیست هر کی بیاد و بره ... بیخیال افکار آزار دهنده ام شدم و دستگیره ی در رو به سمت پایین فشار داده و رفتم . اگرچه قلبش با من نبود اما مهم من بودم که چقدر دوستش داشتم و جانم رو پیشکشش کرده بودم ... هراسان بلند شده بود و صورتش خیس عرق شده بود . معلوم بود که فشار زیادی رو توی خواب متحمل شده ! کنارش رفتم و سعی داشتم آرومش کنم . با خودم میگفتم هر چه بادا باد دیگه زوری که نمیشه دل کسی رو مال خودت کنی. پس باید کناربیای ! اولش خیلی خودم رو جمع و جور کردم اما هر چی سعی میکردم نمیشد . انگاری به در بسته میخوردم . دل رو زدم به دریا و گفتم هر آنچه که نباید رو ! ساکت و آروم به حرفام گوش میداد. بی هیچ ملاحظه ای حرفام رو زدم و محکومش کردم به اینکه دوستم نداری ! اما اون هیچی نمی گفت . با اینکه خودش حال خوبی نداشت اما انگاری فهمیده بود حال من هم دست کمی از اون نداره . با دستش رد اشکم رو دنبال کرد و با نوک انگشت پاکش کردو با مهربونی باهام حرف زد . دوباره از عشق گفت ! از اینکه منو دوست داره و ... دروغ نگم حرفاش به دلم نشست و کمی آروم شدم وقتی بغلم کرد و موهام رو نوازش کرد . کاش میدونست این حرفا و این کاراش قلب بی قرارم رو بی تاب تر از قبل میکنه . اما حس بدی در کنار همه این ها بود که انگاری بهم گوشزد میکرد و می گفت همه ی اینا برای دلخوشی منه! بی اختیار بلند شدم و بی توجه به نگاه مات و مبهوتش از اتاق خارج شدم .و سریع پله ها را دوتا یکی کرده و به طبقه ی پایین رفتم . دوست داشتم هرچه زودتر فقط از اون فضا فرار کنم . مادر میز شام را در آشپزخانه چیده بود و منتظر آمدن ما ... مادر نگاهی به چهره ی درهم ریخته ام انداخت و گفت : چیزی شده مادر!؟ سرسری جوابش را داده و گفتم : نه چیزیم نیست یکم ضعف میرم . با اینکه قانع نشده بود اما دیگه پا پِی نشد . امیرحسین هم بلافاصله پشت سرم آمدو کنارم نشست و من خودم را با خوردن غذا سرگرم کرده بودم . وبهتر بود بگویم بازی کردن به شامی های خوشمزه ای که حالا داشتن بهم دهن کجی میکردند . با اومدن طاها رشته ی افکارم برید و دوست داشتم هرچه زودتر حرفاش رو بشنوم . شام رو در سکوت خوردیم و کمی کمک مادر دادم و امیرحسین هم تو پذیرایی مشغول تماشای تلوزیون بود . از فرصت استفاده کرده و طاها را به اتاقش بردم . شانه های کوچک اما مردانه اش را در دست گرفته وگفتم : بگو عزیزم ! بگو که سر تا پا گوشم... شروع کرد به صحبت ... اولش باور نمیکردم . اما با هر کلمه ای که از دهانش خارج میشد گویی دنیا برایم تیره و تار میشد و از شرم و خجالت دوست داشتم زمین دهان باز کند و مرا در خود فرو برد . حسی آمیخته از شادی و غم در وجودم ریشه دوانده بود. و اصلا باورش را نمیکردم . خدای من ، من کجای کار بودم و چه با خود میپنداشتم یک مشت افکار غلط و پوچ !! "کجا رفته بودی که از رد تو یه رویای نزدیک با من نماند یه آغوش خسته یه حس لطیف از این خواب تاریک با من نماند از این هیاهو سفر نکردم ترسیدم این عشق پایان گیرد نشد شبی که سحر نکردم مگر که آتش در جان گیرد نفس کشیدم که تیر آهم تورا به حسرت نشانه سازد خوشا سری که با تو سامان گیرد من بی تو ویرانم پنهانی در جانم من از تو دوری نمیتوانم..." ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل ارا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 : با حرف هایی که از دهان طاها خارج میشد بیش از پیش عاشق و شیفته ی مرد زندگی ام میشدم . و شرمنده از اینکه چطور در چشم های محجوبش زل بزنم . منی که تا چند ساعت پیش او را محکوم به نداشتن علاقه میکردم. حالا با این کارش !! وای خدا من عقلم دیگه کار نمی کرد . طاها نزدیکم اومد و بهم خیره شد و گفت : آبجی خوبی؟ الکی سر تکون دادم و گفتم : خوبم. دست کوچکش را گرفتم و محکم فشارش دادم و با لبخندی که از ته دل نبود گفتم : ممنون داداشی ! خیلی خوشحالم کردی که این چیزارو واسم گفتی. آرام خندید و گفت : عمو امیرحسین خیلی مرد خوبیه . سرش رو پایین انداخت و حس کردم حالش عوض شد و با صدایی گرفته گفت : هروقت میبینمش یاد بابا می افتم . مثل اون مهربون ِو خوش اخلاق ... دلم سوخت برایش ! زودبود یتیم شوی عزیزکم . بی معطلی بغلش کردم و سعی کردم آرومش کنم . دوست نداشتم اون مثل من و طاهر ضعیف باربیاد . دلم میخواست مرد باشه یه مرد واقعی درست مثل امیرحسینم . من چقدر ساده دل بودم و چه زود باور کردم که مادرم زود منو بخشید و سرزنشم نکرد . چه زود منو راه داد و دوباره آغوشش رو برام باز کرد . همون روز به چیزی شک کرده بودم اما علتش رو نمی دوستم . منی که تمام زندگیم مدیون امیرحسین بود . وقتی به پشت سرنگاه میکردم تمام خوبی هاش تو ذهنم پشت سرهم ردیف میشد. حالا دیگه یقین داشتم که منو دوست داره . علاقه ای که باعث شده بود یک ماه تمام هر روز بیاد اینجا و بست بشینه اینجا تا مادرم رو راضی کنه . وقتی بهش فکرمیکردم قلبم مملو از عشقش میشد و اشک شوق توی چشمام جمع میشد ... تو فداکاری رو به اوج رسوندی و معنی عشق رو بهم فهموندی . ************** مشغول صحبت با تلفن بود و روی کاناپه نشسته بود . حواسش به من نبود . بهترین وقت بود تا با بوسه هام غافلگیرش کنم . آرام با نوک پنجه ازروی سرامیک ها رد شدم و پشت سرش ایستادم. لب هام رو غنچه کرده و نیم رخ جذابش را بوسه باران کردم و در همان حال اشک هایم بی اختیارجاری شده بود و صورتم را خیس کرد ... نگران بهم نگاه کرد با ایما و اشاره گفت که چی شده ! وقتی دید جوابی نمیشنوه تلفنش را نیمه کاره تمام کرد و دست انداخت پشت کمرم و بغلم کرد . نوک دماغم را آهسته کشید و گفت : میگی چی شده یا نه فسقل خانم !؟ دارم نگران میشم . باز من خبط و خطایی کردم !! سرم را در سینه ی ستبرش پنهان کرده و گفتم : امیرحسین نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم فقط اینو بگم که شرمندتم . سرم را بلند کرد و میان دست هایش قاب گرفته و هاج و واج از حرف هایم گفت : میگی چی شده یا نه ؟! ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : تمام ماجرا رو از سیر تا پیاز براش گفتم و تو تمام مدتی که داشتم میگفتم فقط اشک می ریختم . اشک ذوق ... اشک قدردانی ... و توی دلم بارها و بارها خدا رو شکر کردم به خاطر بودن امیرحسین . با خودم می گفتم اگرچه تو این زندگی نکبت ، خیلی سختی کشیدم ، درد و رنج کشیدم اما خدا در عوضش یه مرد نمونه و ایده آل بهم داد . هیچی نمی گفت . آروم و بیصدا فقط داشت به حرفام گوش می کرد . نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و بعد هم نگاهی به من ! لبخند قشنگی زد و گفت : هر کاری کردم وظیفه ام بوده . خدا میدونه وقتی لبخند روی لب هات میبینم چقدر خوشحال میشم . چقدر ذوق میکنم از اینکه یه مادر و دختر رو با هم آشتی دادم . دیگه ام گریه نکن! اون اشک های خوشگلت رو که مثل دونه های مرواریدکه می ریزه رو پاک کن. الانم دیگه وقت خوابه .بریم بخوابیم. فردا صبح زود باید برم بیمارستان... اون شب تا صبح تو آغوش امیرحسین آروم گرفتم . انگاری تازه متولد شده بودم . بوی عطر تنش مستم می کرد. اون قدر خسته بود که سرش به بالش نرسیده خوابش برد . اما من نه...خواب به چشمام نمی اومد . انگاری اون شب دوست داشتم با تمام وجود بزرگی خدا رو درک کنم. گاهی وقتا ، خدا یه آدم هایی میزاره سر راهت که با وجود اونا بیشتر خدا رو درک میکنی و میفهمی که خدا ترو فراموشت نکرده! خدابااون همه بزرگیش داره واست خدایی میکنه. اگر چه خطاکار باشی و کارنامه ی خوبی نداشته باشی اما خدا بازهم هواتو داره. آروم طوری که امیرحسین بیدار نشه از کنارش بلند شدم ورفتم وضوگرفتم. باید نماز شکر به جا می آوردم تا بلکه سرسوزنی بتونم ازخدا تشکرکنم . همون طور که سر به سجاده گذاشته بودم نمیدونم چطور خوابم برد . و صبح با نوازش دستی روی گونه ام چشم های خسته ام رو به زور باز کردم . داشت با لبخند نگاهم میکرد و با سرانگشتش گونه ام رو نوازش می کرد . خمیازه ای کشیدم و گفتم : ساعت چنده توکی بیدار شدی؟ -اذان صبحِ عزیزم پاشونماز رو بخونیم بعد دوباره بخواب . بابی حالی و تنی خسته وکوفته به زور خودم رواز زمین کندم و رفتم برای تجدید وضو ... خنکی آب سرد کمی از التهاب درونم را کم میکرد و سر حالم می کرد . پشت سرش ایستاده و چادر سفید گل دارم را روی سرم انداختم و بهش اقتدا کردم . اون قدر این نماز بهم چسبید و اثرش در دل و جانم رسوخ کرد که دوست نداشتم تمام شود. نماز که تمام شد برگشت طرفم و در حالی که دستش را جلو آورده بود تا قبول باشدش را زودتر از من بگوید گفت: قبولت باشه . دعا کن برای همه . برای اون بچه ی تو شکمت هم دعا کن . از خدا بخواه سالم و عاقبت بخیر باشه ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : دلم لک زده برای مادرم . مادری که مدت ها بود حتی دیگر جواب تلفن هایم را نمیداد. و این برای منی که جانم به جانش بسته بود مساوی بود با مرگ ... تمام مدت دعا میکردم که دلش با من و طهورا صاف شود . هنوز هم در مخیله ام نمی گنجد که مادرِمن اینگونه رفتار کرده باشد . آخر او خدای من ، روی زمین بود . روپوش سفیدم را از چوب لباسی برداشته و تن کردم . بسم اللهی گفتم و رفتم. در همین حین عمو هم وارد اتاق شد . چند روزی بود که به دلیل مَشغله نتوانسته بودم بیمارستان بروم . برای همین نگاه طلبکارانه ی عمو از چشمانم دور نماند . قدمی به جلو گذاشته و دست روی سینه به رسم ادب سلام کردم . -علیک سلام ، شازده پسر از این ورا . بابا دست خوش ... سرم را به نشانه ی شرمساری پایین انداخته و گفتم : شرمنده ام عمو جان . باور کنیدکه این روزا خیلی گرفتارم . مطب سرم خیلی شلوغه و از طرفی هم اوضاع طهورا طوری هست که خیلی نمیتونم تنهاش بذارم . هوفی کشید و تسبیح قرمز رنگش را در دستش چرخاند و گفت : چی بگم والا . منم اینجا دست تنها بودم . اما خب چه میشه کرد انشاالله که عاقبت بخیر باشی . حالام برو به کارات برس. دیروز یه بنده خدایی رو آوردن اینجا تصادف کرده بود پاش از زانو به پایین له شده بود . تو نبودی دکتر آریا اومده بود که طبق گفته اون باید پا قطع بشه چون دیگه قابل عمل نیست . حالا توام برو یه سری بزن ببین چطوره . چشمی گفتم و اومدم از کنارش رد بشم که مچ دستم ، اسیر دست قوی و تنومندش شد . نگاهم درنگاه جدی وپراز ابهتش قفل شد . این مرد را دوست داشتم . حتی اگر او مرا نخواهد . هیچ گاه محبت های پدرانه اش را یاد نخواهم برد. همان طور که نگاهم میکرد گفت : یه سر به مادرت بزن پسر جان . حقش نیست این دوری . بعد این همه سال که دست تنها شماها رو به اینجا رسوند حالا بخوای ازش رو برگردونی . اون هر چی هم که بگه مادرته و تو نباید خم به ابرو بیاری . از دستت ناراحته هر چه زودتر برو پیشش . اون همه ی جوونیش رو به پای شماها گذاشت . مکثی کرد و ادامه داد: کم خواستگار نداشت ...خیلی خواهان داشت امابه خاطر بچه هاش ... خوب میدونستم چی داره میگه عمو هنوز هم بعد چندسال نتونسته بود علاقه ای که به مادرم داشت رو فراموش کنه . ناچارو مستاصل بهش چشم دوخته و گفتم: شما میگی من چه کنم ! صلاح کار چیه ! گناه من چیه ... مگه چه خلافی کردم. چه خبط و خطایی ازم سرزده! مگه نه اینکه طهورا همون دختری بود که خودش واسم انتخاب کرد . دائم تو گوشم می خوند که فقط این به دردت میخوره و زن ِزندگیه . از اون اصرار و از من انکار . حالا چی شد یهو ... طهورا شد عفریته و ساحره ! آخه عمو جان بخدا دیگه موندم چیکار کنم . - برو به دست و پاش بیفت تا بلکه ازت بگذره . دلش خونه از دستت . دائم میگه طهورا همه ی ما رو بازی داده . من میدونم که دلت پیش اون دختر گیره اما اینم مادرته . دلش رو بدست بیار . - اون دختر دیگه الان زنِ منه مادر بچه ی من ، نمیتونم ازش بگذرم... مکث کوتاهی کرد و دستی به موهای جوگندمی اش کشیده و گفت: خوب میدونم دست کشیدن ازکسی که دوستش داری چقدرسخته . اما اینم میدونم تا مادرت ازت راضی نباشه خداهم راضی نیست . به هر نحوی که شده باهاش آشتی کن . برو پسرم منم برات دعا میکنم. انشاالله که خدا کمکت میکنه ... ادامه دارد... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : سری به همه ی بیمارها زدم و آخر سررفتم پیش اون تصادفی ... در اتاق رو باز کرده و وارد شدم . زن جوونی کنار تخت نشسته بود و اشک می ریخت . جلوتر رفتم و باهاشون صحبت کردم. پسر جوانی که حدودای بیست و پنج شش ساله بود با لبخند کمرنگی گفت: آقای دکتر بیا دست شفات رو بکش سرم . هفته آینده عروسیمه . نگاهی به زن جوان که صورتش از شدت گریه سرخ شده بود انداخته و گفتم : شما باید عروس خانم باشی؟! درسته؟ با خجالت سر پایین انداخت وگفت : بله آقای دکتر دستم به دامنتون یه کاری واسه شوهر انجام بدید . دیروز دکتر گفته زبونم لال باید قطع بشه . این کلمات را با اشک ادا می کرد و من به شخصه دلم می سوخت و دوست داشتم با هر آنچه در توان دارم کمکشون کنم . اما وقتی نگاهی به پاش انداختم فهمیدم که حق با دکتر آریا بوده... مثل گوشت چرخ کرده شده بود این پا دیگه پا نمیشد و باید هر چه زودتر قطع میشد احتمال آمبولی زیاد بود . امیدوارانه نگاهم می کردند و چقدر سخت بود نا امید کردنشون . سری تکون داده و با شرمندگی گفتم : حق با دکتر آریا بوده . ما هر کاری از دستمون بر بیاد واستون انجام میدیم اما این پا دیگه پا نیست به طور کامل له شده و باید هر چه زودتر برای عمل مهیا بشی چون خطر داره و جای تامل نیست . زن جوان که انگاری فقط منتظر تمام شدن جمله ی من بود و انگار که آتش به جانش انداخته باشم فریادش بلند شد و با دست بر سرش می کوبید . پسر جوان اما باز هم انگار دوست نداشت خودش را از تک و تا بیندازد و در همان حال داشت زنش را روحیه میداد . بهش گفتم : با تقدیر نمیشه جنگید . بعد از عمل میتونی با پای مصنوعی زندگی کنی پسر جان . میدونم سخته اما چاره ای نیست و باید به تقدیری که خدا واست رقم زده تن بدی . خانم ، از شما هم خواهش میکنم آروم باشید . و شوهرت رو هر طور که هست بپذیر . ضجه زد و گفت: اخه شما چه میدونی آقای دکتر بخدا اگه خانواده ام بفهمن نمیزارن این عروسی سر بگیره . متاسف شدم و واقعا ناراحت شدم واسشون. برگشتم و بهشون گفتم: من دیگه باید برم عمل هم دکتر آریا انجام میده . شما هم خودت رو آماده کن برای رضایت . با خانواده شون هم تماس بگیرید . اما اینو یادتون باشه اگر عاشق هم باشید هیچ کس نمیتونه شماها رو از هم جدا کنه جزخدا . "شرط عشق این بود کز دورش ببینم جان دهم گر دمی تاخیر شد جرم از دل سنگ من‌ست" اینو ازمن به یاد داشته باشید . خدانگهدار... ************ بدجوراعصابم بهم ریخته بود بادیدنشون . خودم هم خوب میدونستم تعادل برقرار کردن بین عشق وخانواده ات چقدر سخته ... اما چه میشه کرد . شاید حکمت این تصادف این بود که هر دو بفهمن چقدر همدیگه رو دوست دارند و حاضرن تا چه حد پای همدیگه بایستن . آبی به صورتم پاشیده و موهایم را به طرف بالا حالت داده و آماده ی رفتن شدم . ادامه دارد.... به قلم✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ماشین رو خاموش کردم و زیر لب آیه الکرسی را خوانده و با تاملی آمیخته با ترس پیاده شدم . نگاهی اجمالی به خانه انداختم . و تک تک لحظات شیرین کودکی و نوجوانی ام جلوی چشمام نقش بست . دسته کلیدم رو درآورده و توی قفل چرخاندم و در را باز کردم . نگاهم بین حیاط و چرخید با تک تک ترک و شیار های این خانه خاطره داشتم . پرت شدم به گذشته ... وقت هایی که برای فرار از درس و سرپیچی از فرمان مادر ، به کوچه پناه میبردم و همبازی دوست هایم میشدم . و آخر سر هم همیشه با چشم های اشکی و تشر های مادر راهی خانه میشدم . اون زمان وقتی می اومد و بین جمع دوستام گوشم رو می گرفت و به زورمیبرد تمام غرورم لِه میشد و از دستش دلخور میشدم . چراهای زیادی تو ذهنم بود! از جمله اینکه چرا بقیه به بچه هاشون گیر نمیدن !! و درس و مشق بچه هاشون براشون اهمیتی نداره ... هر بار هم که میپرسیدم بهم میگفت : دلم نمیخواد زحمت هایی که واست کشیدم به هدر بره ! جوونیم رو پات گذاشتم و پدرت جونش رو پای شماها گذاشت تا تو و امثال تو مرد بار بیاین نه اینکه دائم تو کوچه خیابون ول باشی! هر چیزی سر جای خودش ! درس به جای خود، تفریح و بازی هم جای خود ... اون زمان حرفش رو درک نمی کردم فقط به خاطر اینکه دوباره غرورم جریحه دار نشه و لقب بچه ننه بهم نچسبونن درسم رو میخوندم تا هر چه زودتر برم پیش بچه ها ... توی تموم اون تشر و گوش پیچوندن ها میدیدم که مادر چقدر دوستم داره ... و بعدها فهمیدم" تا نباشد چوب تر فرمان نبردگاوخر" بغضم گلوم روقورت دادم و به طرف خونه قدم برداشتم . طبق عادتم شروع کردم صداش زدم . دلم برای جانم گفتن هایش لک زده بود . چند باری صدایش زدم و جوابی نشنیدم . نگران شده و تک تک اتاق ها را گشتم اما نبود . چیزی دردرونم میگفت که شاید طبقه ی بالاست . خونه مشترک من و طهورا ... دستم رو از نرده گرفته و سریع پله ها یکی دوتا کرده و بالا رفتم . درنیمه باز بود. سرم رو از لای در بردم ... آره حدسم درست بود . پشتش به طرف در بود و روی کاناپه نشسته بود . انگاری غرق درفکربود . اونقدر که حتی صدای جیرجیر در که کامل بازش کردم رو هم نشنید . بوی عطر تنش تمام فضای خونه رو پر کرده بود . همون عطر همیشگی که هیچ جای دنیا این عطر رونداشت . این یه عطر ناب بود . که فقط و فقط مختص مادرم بود . از همان هایی که وقتی سرت را روی پایش میگذاشتی به خلسه ای شیرین فرو میرفتی و مثل کَنه بهش می چسبیدی . اونقدر که دوست نداشتی این حال و هوا رو با هیچی عوضش کنی . بالای سرش ایستادم و سرم را خم کردم و سرش را بوسیدم و گفتم : سلام مامان ملیحه ی خودم ! انگاری تو بهت فرو رفته بود . چندثانیه ای چیزی نگفت! داشت با خودش تجزیه تحلیل میکرد که آیا این صدایی که شنیدم درست بود یا نه ! برای اینکه شکش به یقین تبدیل بشه رفتم و مقابلش ایستادم . نگاهم که به صورتش اُفتاد . دلم هُری ریخت . صورتش خیلی شکسته و فرسوده شده بود. دیگه چشم های خوشگلش بی فروغ شده بود . و تارهای سفید موهاش بیشتر از موهای سیاهش شده بود و خط گوشه ی لبش چال تر شده بود . این برای من عذاب آور بود . و از خودم بدم اومد . من باعث و بانی این وضعیت شده بودم . دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم : مامان جان خوبی ؟! هیچی نگفت فقط پلک زد . و من نگران تر از قبل ... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه آخرین نگاهم را حواله اش کرده و گفتم : اون عینک خودخواهی رو از چشمت بردار و چشمات رو باز کن . وجدان بیدارت رو بیدار کن . نذار شیطان توی زندگیت جولان بده و ترو از حقایق دور کنه . اون دختر اگر گناه کار ترین آدم دنیا هم باشه به خودش مربوطه و خدای خودش... خدا به اون بزرگی میبخشه اون وقت ما کی باشیم که نخوایم ببخشیم . من رفتم ، فقط امیدوارم که دیر نشه روزی که پشیمون بشین ... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : "مرا به بوی خوشَت جان ببخش و زنده بدار که از تو چیزی از این بیشتر نمی‌خواهم" پاهایم را به زور پشت سرم کشانده و خود را روی صندلی انداختم و سرم را روی فرمان گذاشتم . اونقدر عصبی بودم که حس میکردم رگ های سرم هر لحظه در حال شکافته شدن هستن ... خیلی بهم فشار اومده بود و کسی نبود تا لااقل درکم کنه ... مشت محکمی به فرمان زده و فریاد زدم : لعنتی ....لعنتی ... لعنت بهت زندگی که هیچ وقت روی خوش بهم نشون نمیدی . بد مخمصه ای گیر افتاده بودم . به بن بستی رسیده بودم که هیچ راه گریزی نبود . به هر دری میزدم بسته بود ... با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم و با دیدن اسمش دلم لرزیدو گفتم : آخه چطور میتونم ترو ولت کنم ؟ دختر تو چی کردی باهام که واسه دیدنت لحظه شماری میکنم . تماس رو وصل کرده و صدای شادابش که این روزا منو هم سر مست میکرد توی گوشم پیچید : الو امیرحسین جان! جانم... جانت سلامت ، کجایی عزیزم دیر کردی نگرانت شدم مگه نمیایی؟؟ نفسم را پر صدا بیرون داده و گفتم : میام عزیزم ، تو ناهارت رو بخور اون فسقل بابا گرسنه اش میشه. _ نه دیگه صبرمیکنیم بیای . _باشه نیم ساعت دیگه خونه ام . _مواظب خودت باش _چشم خانوووم .... ماشین را روشن کرده و راه افتادم . تمام فکر و ذهنم را حرف ها و رفتارهای مادر بهم ریخته بود . اما دلم نمیخواست چیزی از این ماجرا را طهورا بفهمد اصلا دلم نمیخواست که دوباره فضای آرامش متشنج شود ... باید هر طور شده بود حلش میکردم . و هر چقدر فکر کردم مادر از کسی حرف شنوی نداشت . یعنی در تمام این سال ها انقدر عاقل بود که نیاز به مشورت کسی نداشت اما حالا... تصمیم گرفتم اول با الهام صحبت کنم و اگر راه به جایی نبرد تیر آخر را هم بزنم و دایی حیدر را وارد میدان کنم . شک نداشتم روی حرف او حرفی نمیزند و احترام زیادی برایش قائل است . ************ لباس حریر بلند آبی رنگی پوشیده بود و برجستگی شکمش کمتر به چشم می آمد . موهای بلند و مواجش را روی شانه هایش رها کرده بود و آرایش ملیحی روی صورتش هک کرده بود . زیبا بود ... خیلی هم زیبا ... یک آن دوباره مثل فتانه به چشمم رفت و ناخودآگاه وقتی که صداش زدم گفتم : فتانه جان بیا کنارم بشین ... و وقتی که چهره ی دمغ و وارفته ی طهورا را دیدم تازه به خودم آمدم که چه گندی زده ام ... اصلا نمیتونستم که چی بگم ! و خوب میدونستم که بازم دلش رو شکستم . خنده از چهره اش پر کشید اما خودش را از تک و تا نینداخت . سینی چای را روی عسلی گذاشت و من بلافاصله مچ دستش را اسیر کرده و وادارش کردم که بنشیند . نشست کنارم اما با فاصله ... بی میل و رغبت ... رو کردم بهش و آب دهانم را قورت داده و گفتم : طهورا جان ببخش منو . نیم نگاهی انداخت و با سرسنگینی گفت: مهم نیست دیگه عادت کردم . چاییت رو بخور تا غذا رو بکشم . بعد هم برخاست بی آنکه کوچک ترین نگاهی بیندازد ..‌. سفره ی ناهار را چید . حسابی تدارک دیده بود و نگاهم که به قیمه بادمجان خوش رنگ و لعابش می افتاد ضعفم را بیشتر تحریک میکرد . روبرویم نشست بر خلاف همیشه که کنارم می نشیند . نوک کفگیری برنج کشید و خودش را سرگرم کرد در واقع داشت با غذایش بازی میکرد و در دلم هزار جور فحش و ناسزا به خودم می گفتم که چطور با جهل و نادانی ذوقش را کور کردم . ناهار را در سکوت خوردیم و خیلی زود به بهانه ی شستن ظرف ها به آشپز خانه رفت ..‌. ادامه دارد... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : رفتم پشت سرش ایستادم و سرم را در موهای خوش عطرش فرو بردم و گفتم : ببخش طهوراجان... باور کن اصلا نفهمیدم چی میگم . طاقت ندارم اینطور ناراحت ببینمت . الانم بیا بریم بشین لازم نیست ظرف بشوری با این حال و اوضاعت . برگشت سمتم و چشم های سیاهش پر شده بود از اشک ... و من دلم تاب نداشت که ببینم اشک هاش رو . ازم فاصله گرفت و در همون حال که داشت به سمت پذیرایی میرفت با صدایی گرفته گفت: میرم خونه مادرم یه آژانس برام بگیر . پاتند کرده و سد راهش شدم ، دستم را روی دست ملتهبش گذاشته و گفتم: ترو خدا نکن اینکارا رو . من که گفتم حواسم نبود . ای کاش این زبونم لال میشد و حرفی نمیزدم . من غلط کردم طهورا ... تو کوتاه بیا . _ نخواستم که برم دیگه نیام . امروز نرفتم خونه مامانم گفتم بعد این مدت خودم ناهار درست کنم و دونفری کنارهم باشیم. اما نشد ... الانم اشکالی نداره تو استراحت کن تا وقتی میری مطب منم خودم میرم . صدام رو کمی بالابرده و گفتم : چرا جواب منو نمیدی؟ دارم میگم غلط کردم طهورا ... به گور خودم خندیدم ... بابا خدا هم به اون بزرگیش از سر تقصیرات بنده هاش میگذره اون وقت تو سر یه اسم حاضر نیستی منو ببخشی . خنده ی تلخی زد و گفت : من خدا نیستم ! من طهورام یه زن بی پناه که از بدِ روزگار دل به یه مرد بسته که اون مرد هنوزم تو گذشته مونده ... بسه دیگه امیر حسین ! بخدا خسته شدم . کی میخوای بفهمی تموم شده . غصه ی گذشته و یاد گذشته هیچ دردی ازت دوا نمیکنه . زنده ها رو دریاب شاید روزی بیاد که همین زنده ها هم کنارت نباشن . دیگه واقعا باید اعتراف کنم که دارم به یه آدم مرده حسودی میکنم . صداش رو بالا بردو گفت : امیرحسین ، فتانه مرد ... تموم شد ... خاکسترشد ... تو دیگه ولش کن . نفس عمیقی کشیدم و گفتم : بخدا نمیدونستم یه اسم انقد ترو بهم می ریزه . به والله دست خودم نبود . هنوزم میگم ببخشید ... به اتاق خواب مشترکمان رفت و در حالی که داشت مانتوش رو می پوشید روبه من گفت : من میدونم که تو ناخودآگاه خیلی اتفاقی این حرفا رو میگی . اما دلیلش اینه که تو توی اون گذشته موندی . نگاه معصومانه اش را حواله ام کرد و لب زد : با چه عشقی من امروز خونه موندم وبه خودم رسیدم فقط به عشق تو ... اما تو چی ! تمام ذوق و شوقم رو کور کردی و دود شد رفت هوا . خیال کردی نمی فهمم چند وقته چقدر ناراحتی و تو خودت ! خوب میدونم شرایط سختی داری و تو تا وقتی من زنتم مادرت باهات آشتی نمیکنه و تو توی برزخی ! الانم دارم رُک و راست بهت میگم وقتی که این بچه دنیا اومد برو ... و منو طلاق بده . با دهان باز بهش چشم دوخته بودم باورم نمیشد این طهوراباشه که داره حرف ازطلاق و جدایی میزنه . در همان حال بُهت و ناباوری از جلوی چشمام رد و گفت: به حرفام فکر کن . دلم نمیخواد سدی باشم بین تو و مادرت . امشبم میمونم خونه مادرم ، فردا خودم میام . _ طهورا صبر کن ! نگذاشت جمله ام تمام شود به سرعت برق و باد ازجلوی چشمام رفت ... و من مثل کسی که دوباره یتیم میشود یتیم و بی پناه تر از قبل شدم و همان جا روی زمین سُر خوردم . ادامه دارد .... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : سرم را روی پاهایم گذاشتم و از ته دل زار زدم . کسی نبود و این به من جرات و شهامت میداد تا بتوانم خود را خالی کنم . کاش نمیرفتی طهورا منِ داغون رو داغون تر کردی ! تو پناه دل خسته ی منی . "من از بی تو بودن شکستم کجایی !کجایی نگو که حقمه این همه بی وفایی کجایی؟! هجوم غمت را تحمل ندارم نگو که خطا بوده این آشنایی کجایی !! نفس می کشم در هوایت گره خورده یادم به یادت تو رفتی و من با خیالت فغان خسته ماندم به راهت ..." حال خرابی داشتم و نمیتونستم برم مطب . پیامی به منشی دادم و گفتم که تمام مریض ها رو کنسل کنه . خودم بیش از هر مریضی به طبیب احتیاج داشتم . "جان پرورم گهى که تو جانان من شوى جاويد زنده مانم اگر جان من شوى رنجم شفا بود چو تو باشى طبيب من دردم دوا شود چو تو درمان من شوى پروانه وار سوزم و سازم بدين اميد کايد شبى که شمع شبستان من شوى" نگاه به هر گوشه از این خونه که می انداختم جای خالی طهورا رو حس میکردم و حس خفگی بهم دست میداد . فکر اینکه طهورا نباشه دیوانه ام می کرد . به هیچ قیمتی دوست نداشتم زندگی وآرامشم بهم بریزد . باید ازخونه بیرون میزدم ،جو خیلی سنگینی بود و تحملش برای من سخت بود . با همان سر ووضع بهم ریخته از خونه بیرون زدم و سوار بر ماشین شدم و راه خانه ی الهام رادر پیش گرفتم . همیشه صبور و آروم بود و همین باعث شد پیمان تا سر حد مرگ ازش سواستفاده کنه . قلب مهربونش نمیتونست از کسی کینه به دل بگیره و خدا جواب خوب بودنش رو با مردی چون رسول براش جبران کرد . اونقدر که درگیر کارهای خودم شده بودم که تک خواهرم بدون مراسم عروسی و با رفتن مشهد زندگی مشترکش را آغاز کرده و من حتی نتوانسته بودم سری به او بزنم حالا با چه رویی داشتم میرفتم پیشش که میانجی گری کنه و بشه فرشته ی نجات زندگیم ... اما حتم داشتم اون مهربون تر از این حرفاست . دستم را روی زنگ در فشار داده و به ثانیه نکشیده صدای جیغ ذوق زده اش از آیفون در گوشم پیچید ... وای داداش ! تو کی اومدی! بیا بالا دورت بگردم . لبخندی ناخودآگاه صورت غمگینم را پر کرد و وارد شدم . با روی گشاده به استقبالم آمد آنقدر ذوق زده شده بود که من ِ افسرده دل هم به وجد آمدم . روی پنجه پا ایستاد وصورتم را بوسید و اشک های شوقش را پاک کردو گفت : خوش اومدی داداش . کاش خبر میدادی همه جا رو واست گل ریزون میکردم الهی دورت بگردم . تک خنده ای کردم و گفتم : دیگه هندونه جا نداره الهام . اخم ساختگی کرد و گفت: وا داداش! کاش جای من بودی بخدااگه بدونی چقدر دلتنگت بودم . الانم فکر میکنم دارم خواب میبینم ترو توی خونه ام میبینم . سر به زیر انداخته و با سرافکندگی گفتم : ببخش عزیزم ! داداشِ گردن شکسته ات باید خیلی زودتر از اینا می اومده برای چشم روشنی. اما خودت میدونی یه سَر دارم و هزار سودا. دستش را روی دهانش گذاشت و لب گزید و گفت: این چه حرفیه ! دور ازجونت . بیا داداش بیا بشین تا برم چای بیارم . نگاهی سرسری انداخته به دنبال رسول و ازش پرسیدم : پس رسول کجاست؟ خندید و گفت: خونه نیست داداش ، رفته ماموریت انشاالله امشب میاد . چشمام رو ریز کرده و پرسیدم : کی رفته ! یعنی تو شب ها اینجا تو این ساختمون به این بزرگی تنهایی !؟ _ نه من تنها نمیمونم،بعضی شب هامیرم خونه مامان بعضی اوقات هم خونه دایی . نفسی از سرآسودگی کشیده وروی مبل تک نفره نشستم . ادامه دارد... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃