🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸
زندگی هر چقدر هم که بد به نظر برسد،
همیشه کاری هست که ميتوان انجام داد
و بخاطرش خوشحال بود. گاهی لازم است آرزوهايی را خاک کنی تا به جای آن جوانه آرامش در وجودت سبز شود...🌱
@mahruyan123456🍃
گرچھ...
آشوبمـ ولۍ...
آرامشِ جانۍ مَـرا...💕
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمانزیبایطهورا #رم
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانانلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوهشتادونه:
لب ترک خورده ام را با زبان تر کرده و گفتم : اما دیگه کم آوردم سهراب .
باور کن که دست خودم نیست .
به خیال خودم با تو ازدواج کردم و اومدم اینجا دیگه کسی دستش بهم نمیرسه
اما نمیدونستم که اون اتابک خائن همه جا آدم داره و منو درز دیوار هم میتونه پیدا کنه .
نگاهش کردم .
زیر چشم هایش گود افتاده بود و رنگش به زردی میزد .
در همین نصف روز چقدر به او فشار آمده بود .
اما برای خاطر دل خوش من هم که شده بود لبخند میزد و چیزی نمی گفت .
در دلم گفتم : تا کی میخوای منو شرمنده خودت کنی .
تا کی میخوای مردونگیت رو بهم ثابت کنی ؟
تو برای همه اثبات شدی علی الخصوص من ...
اشک از گوشه ی چشمم با سماجت روی گونه ام افتاد و در همین حال سهراب دستش را جلو آورد و با نوک انگشتش اشکم را پاک کرد و لبخند آرامی زد و گفت : طاقت گریه ات رو ندارم .
دلم نمیخواد این چشم های آهویی اشک توش بشینه .
_تو خیلی خوبی سهراب ...
نمیدونم دارم پاداش کدوم کار خوبم رو از خدا میگیرم که ترو نصیبم کرد .
اما باور کن که سخته
تو نمیدونی !
بغض امانم نداد تا بقیه ی حرفم را بزنم .
دستم را آرام فشرد و گفت : آروم باش عزیزم .
بذار هر وقت آروم شدی حرف بزن .
سرم را به علامت نه تکان داده و به زور بغضم را قورت داده و گفتم : من برای حمید مادری کردم .
بزرگش کردم ...
به اینجا رسوندمش .
مادر فقط اون نیست که بچه رو به دنیا بیاره اونه که با تبش بیدار بشه و تا صبح بالای سرش پاشویه اش کنه ...
از غم بچه اش ناراحت باشه و از خوشحالیش شاد ...
من مادرش بودم ...
فقط به دنیا نیاورده بودمش ...
هیچ وقت فکر نمیکردم این کار رو با من کنه .
وقتی به شکمم لگد میزد نگاهش پر بود از کینه و نفرت .
من کوتاهی در حقش نکردم .
هق هق گریه امانم را بریده بود و بریده بریده گفتم : م ...من ...حقم ...ای...ن نبود ...
غم در چهره اش هویدا بود .
اما باز هم سعی در خودداری داشت و دلش میخواست مرا دلداری دهد .
مرد عجیبی بود .
فوق العاده مهربان و با گذشت ...
در نزدیکانم چنین مردی را ندیده بودم
حتی کمال ...
چند روزی گذشت و حالا دیگر بهتر شده بودم و سعی میکردم خودم را با اتفاقی که افتاده عادت بدهم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانانلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستونود:
زمستان نرم نرمک ازراه می رسید .
و حال هوای اهل خانه هم مدت ها بود درست مثل زمستان بود . سرد و بی روح ...
دیگر خنده بر لب کسی نبود اگر هم بود تصنعی ...
انگار که بعد آن اتفاق خاک مرده در آن خانه پاشیده بودند .
خوب می دیدم که قدم خیر و عمو یحیی از این اتفاق چقدر ناراحت هستند .
چقدر برای بچه ی سهراب نقشه ها و آرزو ها در ذهنشان پرورانده بودند اما همه یک شبه به کابوس تبدیل شده بود .
اما باز هم با این حال مرهم زخم هایم بودند و مرا دلداری میدادند که دوباره مادر میشوم !
من عقده ی مادر شدن نداشتم .
احمدم را داشتم .
اگر چه او به روی خودش نمی آورد اما من دلم میخواست بچه ای از گوشت و خون خودش داشته باشد .
چهل روز از آن ماجرا می گذشت و من همچنان درد و خونریزی داشتم و چند باری که معاینه ام کرده بودند فهمیده بود که هنوز تکه از جنین نیافتاده !
هر روز قوری کنار خودم میگذاشتم و جوشانده میخوردم اما انگار که افاقه نمیکرد .
احمد هنوز هم شناسنامه نداشت و این ممکن بود در آینده برایش مشکل ساز شود .
من که آنقدر از خانواده ی اتابک نفرت داشتم که دیگر دلم نمی خواست کوچک ترین اثری از آنها در زندگی باشد .
برای همین دلم نمی خواست فامیلی آنها را به یدک بکشد .
از طرفی هم دوست داشتم هم نام خودم باشد برای همین چند روز مداوم به مادرم اصرار کردم تا پدر قبول کند و اسم احمد را در شناسنامه ی خودش بنویسید به عنوان فرزندش ....
مدتی طول کشید تا پدر قبول کرد اما کسی نبود تا این کار را برایمان انجام دهد .
یک نوع کار غیر قانونی محسوب میشد اما چاره ای نداشتم .
تا اینکه باز هم ناجی زندگی ام !
سهراب دوباره به دادم رسید و گفت : آشنایی دارد که در شهر می تواند این کار را انجام دهد .
اما کمی باید سبیلش را چرب کرد تا کارمان را راه بیندازد که خودم همه چیز را تقبل میکنم .
این مرد فرشته بود واقعا !
برای هر کاری یک راه حل داشت .
شاید اگر هر کس دیگر جای او بود از این موضوع ناراحت میشد اما او اصلا به روی خودش نیاورد و صفر تا صد ماجرا را به عهده ی خودم گذاشت .
و من تا ابد مدیونش بودم .
چند روزی کارهای شناسنامه و رفتن پدر و سهراب به شهر طول کشید اما دست آخر با دست پر برگشتند .
و وقتی که آمدند خوشحالی را میشد از نگاه هر دو فهمید .
با خنده به استقبالشان رفته و در حالی که سه جل دست سهراب بود به طرفم گرفت و گفت : اینم شناسنامه ی گل پسرمون دیگه تموم شد .
_ممنونم ازت .
نگاهی به پدر انداخته و گفتم : از شما هم ممنون پدر زحمت افتادید .
تابی به سبیل هایش داد و بادی به غبغب انداخت و گفت : خوشحالم که خوشحالی ...
پدر همیشه همین طور بود .
اصلا اهل بیان کردن احساساتش نبود .
مغرور بود و غد...
اما از همان غد بودنش هم میشد فهمید خانواده اش را دوست دارد .
این را من زمانی فهمیدم که مرا شبانه به اینجا آورد .
و دومین بار وقتی بود که اصرار داشت برای ازدواج با سهراب ...
حالا می فهمیدم که او نگران من بود و میخواست هر طور شده با انتخاب سهراب گذشته را جبران کند .
پدر به خانه رفت و سهراب از پله های ایوان بالا آمد و در حالی که لبخند به لب داشت چشمکی حواله ام کرد و یواشکی گفت : دلم برات یه ذره شده !
سر به زیر انداخته و صورتم داغ شد .
_هنوزم عین دختر های آفتاب مهتاب ندیده صورتت گل می ندازه
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
شنیدم که مسکین در آن زیر گفت
نشاید بدین پنجه با شیر گفت
چو بر عقل دانا شود عشق چیر
همان پنجه آهنین است و شیر
تو در پنجه شیر مرد اوژنی
چه سودت کند پنجهٔ آهنی؟
چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی
که در دست چوگان اسیر است گوی
✍️ سعدی
@mahruyan123456🌱
در سکوت شب،
نقش رویاهایت را زیبا بکش، ایمان داشته باش
و خدایی که نا امید نمی کند!✨
@mahruyan123456🌱
#سلام_امام_زمانم ✋🏻
سلام بر عزیزترینی که غریب ترین است ...
سلام بر مهربان ترینی که تنهاترین است ...
سلام بر صبورترینی که محزون ترین است ...
سلامی از ما که بیقرار و چشم براهیم به شما که امید و پناه و قرار ما هستید ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@mahruyan123456🍃
2021mahmoud-karimi.mp3
3.45M
ناله ی یا فاطمه در حرم افتاد ...
وای وای وای ...
مادرم افتاد 😔
با نوای 🎙حاج محمود کریمی
#فاطمیه🏴
#یازهرا
@mahruyan123456🍃
شازده کوچولو پرسید :
آدمها می گویند نیش مارها کشنده است!
مار گفت:زخم زبان خودشان که بدتر است.
آدم ها همیشه ناامیدت می کنند. بچه جان، تنها کاری که هم خوب بلدن همین یکیست.
📚 شازده کوچولو
✍️ آنتوان دوسنت اگزوپری
@mahruyan123456🌱
زندگی شیرین است
مثل شیرینی یک روز قشنگ
زندگی زیبایی است
مثل زیبایی یک غنچه باز
زندگی تک تک این ساعتهاست
زندگی چرخش این عقربه هاست
روز بخیر 💚
@mahruyan123456🌱
شازده کوچولو ادامه داد: مردم کجا هستن؟ توی بیابون آدم یک کمی تنهاست.
مار گفت: وقتی بین مردم باشی هم تنهایی
📚 شازده کوچولو
✍️آنتوان دوسنت اگزوپری
@mahruyan123456🌱
در این بازی چهار نفره
چه کسی تقلب کرد
که برگی پاییزی به زمستان نرسید ؟
✍️سینا بهمنش
@mahruyan123456🌱
ســـلام بر همه خوبان 🕊
صبح زیبـای شما بخیر
روزتـون پـر از خـوبـی 🕊
لحظه هاتون پرازآرامش
نگاهتـون پـر از مـهربانی
دوستی هـاتون پـر از صفا 🕊
زندگیتون پراز محبت
صبحتون پراز عشق وامید🕊
@mahruyan123456🍃
راستے حواست هسـت🍁
آخرین ماه پائیز🍁
و بار سفر براے رفتن بسته🍁
زمستان با سوز و سرما در راه است
اما من برایت آرزو میڪنم🍁
تمـام روزگـارت🍁
بهارے باشد و بـس🍁
@mahruyan123456🍃
شازده کوچولو گفت:
بعضی کارا
بعضی حرفا
بدجور دل آدمو آشوب میکنه
گل گفت مث چی؟
شازده کوچولو گفت:
مث وقتی که
میدونی
دلم برات بیقراره
و کاری نمیکنی...
📚شازده کوچولو
✍️ آنتوان دوسنت اگزوپزی
@mahruyan123456🌱
🌸🍃
هر غذایی که میخوریم
هر فکری که میکنیم
هر معاشرتی که داریم
همه دارن یه چیزی رو به جسم و ذهن و زندگی ما وارد میکنن
پس مهمه که این ورودی ها سالم باشن تا بتونیم سلامت جسمی و فکری و روحی خودمون رو تامین و تضمین کنیم
«مراقب ورودی های زندگیمون باشیم»
@mahruyan123456🍃
🌸🍃
وارد خانه اگر شدی...
حال صاحب خانه را از رنگ لباس هایش..
از کمان لبخند وبرق نگاهش ...
از عطر و طعم چای تازه دم اش☕
وشمعدانی های جلو پنجره اش بپرس☘️
حال صاحب خانه اگر خوب باشد...
خانه بوی بهشت میدهد..
@mahruyan123456🍃
شازده کوچولو گفت:چطوری حماقتم رو نشون بدم؟
روباه گفت :برای هر چیزی اظهار نظر کن.
📚 شازده کوچولو
✍️ آنتوان دوسنت اگزوپزی
@mahruyan123456🌱
در میان عاشقان عاقل مبا
خاصه اندر عشق این لعلین قبا
دور بادا عاقلان از عاشقان
دور بادا بوی گلخن از صبا
گر درآید عاقلی گو راه نیست
ور درآید عاشقی صد مرحبا
مجلس ایثار و عقل سخت گیر
صرفه اندر عاشقی باشد وبا
ننگ آید عشق را از نور عقل
بد بود پیری در ایام صبا
خانه بازآ عاشقا تو زوترک
عمر خود بیعاشقی باشد هبا
جان نگیرد شمس تبریزی به دست
دست بر دل نه برون رو قالبا
✍️ مولانا
@mahruyan123456🌱
✨🌹✨
با خیال رخ زیبای تو ای راحت جان
فارغ از دیدن روی دگرانیم هنوز
تا که تو کی برسی زین سفر دور و دراز
حیف و صد حیف که از بی خبرانیم هنوز
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام صبحت بخیر گوهر نایابم❤️
@mahruyan123456🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
اگه بوی نارنگی نبود
پاییز قطعاً
یه چیزی کم داشت :)🍂🍊
@mahruyan123456🍃