@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_سیام
مردانه و با صلابت به طرفم قدم بر میدارد .
سرش را پایین انداخته ، موهای مجعد و مشکی اش روی پیشانی اش ریخته ، بر خلاف همیشه که یک طرفی بود .
شباهتی به پسر بچه های کوچک و با مزه داشت ...
لباس رزم ، چقدر به تنش می آید و هیکل مردانه اش را قاب گرفته ...
گویی بارها و بارها خیاط برایش اندازه گرفته ...
هر چند آنقدر خوش قیافه هستی که هرچیز بپوشی به چشمم میایی .
با هر قدمی که نزدیکم می شود دلم شوق پرواز دارد ....
حس پروانه بودن، پروانه باشم و دورش بگردم .
"جان جانانم کمی هم به فکر دل آشوبم باش "
ساکش را از روی دوشش بر میدارد و به دست می گیرد .
متوجه نگاه های همه میشوم که به سمت ما کشیده شده میشود .
رعنا چادرش را جلوی صورتش می گیرد و میخندد .
او از آمدن علی خبر داشت . تنها من بودم که بی خبر از آمدن دلدار بودم ...
چه مرگم شده من که برای دیدنش پر پر میزدم حالا این ترس و اضطراب چیست که به جانم افتاده....
فاصله اش را حفظ میکند و آرام و بم میگوید : سلام مهتاب خانم ، خوبین ؟ نماز روزه هاتون قبول باشه.
نفس عمیقی می کشم و سرم را پایین میندازم و میگویم : سلام علی آقا رسیدن بخیر ؛ ممنونم قبول حق باشه.
نگاهی به دور و اطرافش می اندازد.
یک سر و گردن از من بلند تر است سرش را کمی پایین می آورد و آهسته می گوید :
مهتاب خانم کار واجبی باهاتون دارم اگر میشه برید بیرون پارک پشت خونه .
من هم پشت سرتون میام .
احساس می کردم لال شده ام و زبانم به سقف دهانم چسبیده آرام و مطیع فقط سری تکان دادم و به طرف در رفتم .
از چشمانم بیشتر به او اعتماد داشتم .در همه حال به فکر بود .
پارک نبود بیشتر به فضای سبزی دلنشین شباهت داشت .
درختان سر به فلک کشیده و پر بار .
زیر یکی از درخت ها ایستادم و منتظرش....
دلم هزار راه میرفت هزار فکر بی سامان ،
یعنی قرار است چه بگوید !؟
نکند سر و وضعم مشکلی دارد ؟!
نکند آب پاکی را بریزد روی دستم و بگوید دل بکن ....
نه او که خبر ندارد از این حکایت دلدادگی من .
عطری آشنا را استشمام میکنم و با تمام وجود با جان و دل بوی خوشش را به ریه هایم تزریق می کنم .
سرم را بر می گردانم و رو برو میشوم با دو چشمی که گویای هزاران حرف است ...
گره می خورد برای لحظه ای قفل می شود نگاهمان در نگاه هم ...
"دلی که عشق را درک نکرده ، غم خانه است "
بادی خنک می وزد و روسری ام را به بازی می گیرد .
کمی شل میشود و تکه ای از موهایم بیرون می افتد
حرصی می شوم الان چه وقت بیرون افتادن موهایم بود .
با غیظ روسری ام را جلو کشیدم .
از نگاه تیز بینش دور نماند
سرش را پایین انداخت .و گفت : به خودتون سخت نگیرید نا خواسته بوده ...
خیلی وقتتون رو نمیگیرم .
راستش وقتی رفتم جبهه دیگه گفتم بر نمی گردم تا لیاقت شهادت رو پیدا کنم ...
اما ورق زندگی طور دیگه ای رقم خورد تنها دلیل اومدنم به تهران حرف هایی هست که امروز می شنوین ....
چشم دوختم به لب هایش باورم نمی شد مردی که روبرویم ایستاده و اینطور صریح سخن می گوید همان علی سر به زیر و خجالتی باشد ....
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_سی_و_یکم
صدایش را صاف می کند و دوباره ادامه می دهد :
-- مهتاب خانم باور کنید راه دیگه ای سراغ نداشتم برای زدن حرفام امید وارم که تعبیر سو ء نکنید .
من واقعا قصد و نیتم خیره .
قلبم به تلاطم می افتد با شنیدن حرفش ...
گروپ گروپش را می شنوم هر آن است که از سینه ام بیرون بزند...
-- مهتاب خانم من تا چند ماه پیش اصلا قصدی برای ازدواج نداشتم تنها هدفم رفتن به جبهه و دفاع از میهنم و ناموسم بود .
اما درست مثل نسیمی که برگ های درخت ها رو تکون میده .
نسیمی به دلم زده شد و حالم دگرگون شد .
میدونم جای مناسبی نیست و شما چقدر معذب هستید اینجا.
کلامم رو خلاصه می کنم و اگر اجازه بدید و من رو قبول داشته باشید میخوام ازتون خواستگاری کنم ....
خدای من ، درست می شنوم ، یا باز هم رویا و خیالات است ...
کاش آنقدر راحت بودم تا سد راه اشک هایم نشوم .
اشک هایی که از سر ذوق، شوق باریدن داشتند .
چه بگویم با چه زبانی خدا را شاکر باشم .
تمام این لحظات را در دنیای خیالاتم حک کرده بودم و تک تک کلماتش را با خط عشق بر روی قلبم نوشته بودم ...
چیزی برای گفتن نداشتم سکوت بهترین راه چاره بود .
نگرانی و التهاب در چهره اش موج می زد کلافه بود چنگی به موهایش زد و گفت : باور کنید قصد بدی ندارم ؛ اگر به شما گفتم میخواستم اول نظر خودتون رو بدونم اگر موافق بودین بعدا با حاج آقا علوی خدمت آقا فرهاد میرسیم .
اندکی مکث کرد .
احساس کردم صدایش بغض دارد .
بغض نکن علی ؛ تو از من هیچی نمیدونی
-- مهتاب خانم چرا چیزی نمیگین ؟
به خاک مادرم قسم من به خاطر موقعیت شما و اموال و دارایی شما جلو نیومدم .
درسته دستم خالیه اما ذره ای دلبستگی به مادیات ندارم .
اگر بگید برو میرم و دیگه پشت سرم هم نگاه نمیکنم ، نمیخوام اذیت بشین .
اما اگر جوابتون بله باشه ، درسته چیزی ندارم اما به شرفم قسم قول میدم خوشبختتون کنم .
زبانم قفل شده گویی هزاران سال بود که قدرت تکلم نداشتم .
آنقدر حرف داشتم که نمی دانستم کدام را بگویم اصلا چه بگویم ...
نا امید از من رویش را برگرداند که برود .
دلش نمی خواست شاهد شکستن غرور مردانه اش باشم .
آرام گفت : حلالم کنید مهتاب خانم .
رفت ...برای همیشه ...
قدم هایش سست بود چون
دلش گیر بود ...
خدایا چه کنم مگر همین را نمیخواستم .
خاک بر سرم کنند آنقدر شوکه شدم که لال شده بودم .
نباید برود سالهاست منتظر همین لحظه ام .
باید مانعش شوم او برود دگر مهتابی هم نیست ....
روح مرا با خودش برده و فقط جسمی متحرک بر جای گذاشته
قدمی به جلو برداشتم و صدایم را کمی بلند کرده و صدایش زدم :
-- علی آقا
ایستاد و به طرفم برگشت .
حالا او بود که سراپا گوش شده بود برای شنیدن حرفهایم ...
-- علی آقا باور کنید نتونستم حرفی بزنم .فقط ازتون فرصت میخوام تا جوابم رو بهتون بدم .
جواب من خیلی سال است که به تو بله است قلبم تو را درخواست میکند .
اما باید ها و نباید هایی هست ...
شرم مانع می شود تا همین حالا جوابم را بگویم .
چشمانش ستاره باران می شود.
خنده ی دلنشینی می کند .
تا به حال خنده ی قشنگت را ندیده ام .
با خنده صورتت جذاب تر از همیشه می شود.
-- اگه بگین برو کوه هم بکن میرم ، اگه سال های سال هم بخواین انتظار می کشم .
سخنانش از دل می تراود تمام وجودم را به بازیچه می گیرد .
ساکش را زمین می گذارد و خم میشود روی دو زانو و در ساک را باز می کند .
بسته ای کاغذ پیچ شده با برگ های کاهی جلویم می گیرد و می گوید :
ناقابله ، مال شماست .
-- ممنونم اما به چه مناسبت ؟!
-- مناسبتی نداره ، من کسی رو ندارم که براش هدیه بگیرم .
لحنش را آرام تر کرد و ادامه داد : شما اولین نفری هستی که من کادو گرفتم براش .
درسته که ارزش مادی نداره ...
اما ارزش معنوی بالایی داره .
دستم را جلو بردم و بسته را گرفتم .
-- ممنونم ؛ زحمت کشیدین .
-- مبارکتون باشه.
-- اگر قسمت شد که چه بهتر ؛ اگرنه این رو از من به یادگار داشته باشید ....
امانت دار خوبی باشید، امانت
حضرت زهراست ...
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
عاشقم بر عاشقانم هست یک ظلم جلی
تا ک جان برلب رسد ناشد در آن وصل و علی
هستییم در این وصال است و جدایی ناشدم
هر چه گویی میشود آرام جانم ای علی
شعر زیبای پارت امشب
یکی از دوستان عزیزمون زحمتش رو کشیده .
@mahruyan123456 🍃
سلام امام زمانم !
صبحت بخیر آقای دلتنگی های من! 🍃
ای تنها دلیل گریه ها و خنده های من!
@mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 در حاشیه اعتراضات پلیس آمریکا یک دختر خردسال سیاه پوست را زیر مشت و لگد گرفته است...
🔰رهبر انقلاب: اینکه مردم در ایالات مختلف شعار میدهند بگذارید نفس بکشیم این حرف دل همه ملتهایی است که آمریکا در آنجا ظالمانه وارد شده است.
ببینید آمریکایی ها همون هایی هستند که دم از حقوق بشر میزنند ....
حقوق بشر یعنی یکی رو زیر مشت و لگد له کنن 😒
@mahruyan123456 🍃
#اندکی_تفکــــــــر
📍چه کنیم تا در دنیا راحت زندگی کنیم؟
✨پاسخ : قرآن میفرماید:
لکیلا تاسوا علی ما فاتکم
و لا تفرحوا بما آتاکم ...
( سوره حدید، آیه ۲۳)
💠آن گونه باشید که اگر چیزی را
از دست دادید، تاسف نخورید و
اگر چیزی به شما دادند، شاد نشوید.
راستی آیا میشود انسان اینگونه
متعادل باشد که دادنها و گرفتنها
در او اثری نگذارد؟!!!
💰کارمند بانک، یک روز مسئول دریافت
پول مردم میشود و روز دیگر مسئول
پرداخت پول به مردم میشود. نه آن
روزی که پول میگیرد خوشحال است
و نه آن روزی که میپردازد، ناراحت.
زیرا او میداند هر دو روز، امانتداری
بیش نبوده است....
🔸برای لاستیک تراکتور،حرکت در زمین
هموار و غیر هموار یکسان است، ولی
برای لاستیک دوچرخه، تفاوت دارد.
نشستن و برخاستن یک گنجشک، روی
شاخه گل اثر میگذارد ولی روی درخت
تنومند، اثر چندانی ندارد.
آری،انسانهای بزرگ به خاطر سعی صدری
که دارند، مسایل جزئی در روح آنان اثر
چندانی ندارد.
🔹امام حسین (ع) ظهر عاشورا در برابر
دهها تیر که به سویش رها شد و ده ها
داغی که دید، نماز با حال و خشوعی
خواند، در حالی که کوچکترین حرکت،
ما را از نماز یا خشوع باز میدارد.
#حقیقــت
@mahruyan123456 🍃
✨
محمدرضا بہ دوچیز خیلےحساس بود☺️
🎈|موهاش🙆♂
🎈|موتورش🏍
قبل ازرفتن بہ سوریہ
هم موهاشو تراشید
هم موتورشو بہ دوستش بخشید
بدون هیچ وابستگے رفت
#مادر_شهید_دهقان
#شهدا
@mahruyan123456 🍃
🥀🍃🥀🍃🥀🍃
🥀🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀🍃
🥀🍃🥀
🥀🍃
🥀
هیچ کسی آنقدر ثروتمند نیست که
گذشته ی خود را بخرد بنا براین تمام
لحظات زندگی را زندگی کن !!!
#انرژی
@mahruyan123456 🍃
| يُرَاءُونَ النَّاسَ وَلَا يَذْكُرُونَ
اللَّهَ إِلَّا قَلِيلًا |(نساء/۱۴۲)
خدایا
ما را ببخش
کہ اینقدر بـراۍِ
چشـمها و حرفهاۍِ دیگران
زندگے مۍکنیم...:)✨🌱
@mahruyan123456🍃
🥀
یک نفر
یک خبر از
یار ندارد بدهد؟
دلِ ما
خیلی از این
بیخبری سوخته است
رفته بودی که بیایی چقدر طول کشید😭💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💕
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
#پارت191 بلند شدم و از دستش غذا خوردم. آرام و با طمأنینه غذا میداد. هولم نمیکرد. میدانست میل ندارم
#پارت192
امیراحسان خراب احوال گفت:
-میتونی رانندگی کنی؟
نزدیک بود شاخ در بیاورم.چرا که یکی دیگر از مردسالاری های
خاندانشان این بود که تا مرد هست ؛ زن پشت فرمان نشیند و نه اینکه این را مستقیم
بگویند؛یکجوری بود که خود آدم متوجهش میشد
-من؟؟
با خستگی گفت:
-آره سرم درد میکنه اعتمادی به رانندگیم نیست.
-ماشین خودم چی؟؟
کلافه نگاهم کرد و گفت:
-میگم محمد بیاره.
سوئیچ را گرفتم وبرای اولین بار پشت فرمانش نشستم
حس میکردم این ماشین،خودِ امیراحسان است ! قسم میخورم که ماشینش هم مثل خودش اخمو
و مردانه بود.حقیقتاً برخلاف ظاهر زده شده اش ؛ فنیِ تند و تیزی داشت که باعث شد چند مرحله
سوتی بدهم وخاموش کنم !
در اوج بزرگواری به روی خودش نمی آورد و سرگرم گوشیش بود.
-امیراحسان در عوض علیرضا چیزی میخوان ؟صندلی اش را خواباند و چشم بست. نگاهم را به
روبه رو دادم:
-اوهوم.
-چی؟؟
-یه سری مدارک.
-خب چرا نمیدید ؟! واقعاً جون علیرضا مهم نیست ؟ طفلک گناه داره ! نسرین چی جوری
امیرحسامو تحمل میکنه ؟!
-امیرحسام حقی نداره سرپیچی کنه.
باز حرص من را دراورد:
-یعنی چی ؟! بچه گناه داره به این چیزا بود که امنیت کشور به باد رفته بود.دیروز تو رو دزدیدن امروز علیرضا فردا یکی
دیگمونو...نقطه ضعف بدیم دستشون؟
هیچ درکشان نمیکردم !! مخم سوت کشید.
-واقعا میخواین دست رو دست بذارید بَدَنِ طفل معصوم رو تیکه تیکه وحالم بد شد.یک دستم
را جلوی دهانم گرفتم اما برخودم مسلط شدم
-چی شد ؟ مجبوری فکر بد کنی؟ بزن بغل بشینم خودم.
-نه..خوبم..امیراحسان تو رو خدا یه کاری کن..بخدا جیگرم داره آتیش میگیره.
-نمیشه احساسی برخورد کرد.دیدی که به اندازه کافی ناراحت هستیم ...
تمام این حرف ها
وخوابم نشان میداد باید خودم دست به کار شوم !
-امیراحسان تو رو جون عزیزت یعنی بیخیال بچه شدید؟!
تا حدودی تشر زد:
-جلوت رو بپّا..ن خیر بیخیال نشدیم. از راه خودمون میریم دنبالش.
با عصبانیت گفتم:
-آره راهه خودتون ! تا شما راه خودتون رو پیدا کنید طفلک...
چشمانم پر شد..با اعصابی خرد تر
ادامه دادم: دیگه خیالم راحت نیست بابای نرگسی .
اشتباه کردم. با چه جرأتی دخترم رو بسپرم
دستت ؟!
خونسرد وآرام گفت:
-تو لازم نیست بسپری دختر خودمه. از قبل سندش به ناممه.
-هه! من واقعاً از تو نا اُمیدم. یه روز من نباشم نمیتونی از پس بچه بربیای.. زبونم لال اینجوری
مشکلی پیش بیاد انگار نه انگارت.
-در مورد چیزی که نمیدونی حرف نزن...لااله الّا الله ....
نذار اوقاتمونو تلخ کنم با چرت وپرت و
بحثای بچگانه.
دعوا و فریاد نبود.
صدایمان بیشتر شبیه یک مناظره وبحث بود:
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@mahruyan123456 🍃
#پارت193
_نه جوابی نداری بدی.
-دارم اما میترسم مثل بچه ها گریه کنی!
و پر حرص خندید
-نه بگو گریه نمیکنم.
-اونی که صلاحیت نگهداری بچه نداره و منو نگران میکنه، تویی!
با غضب نگاه کوتاهی به او
انداختم وگفتم:
-من صلاحیت ندارم؟! من ؟!
-آره. اگه داشتی حواست به علیرضا بود
قبل از آنکه حرفی بزنم دستش را بالا آورد و ادامه داد
..نه گوش کن. من نمیگم تو مقصر صددرصد ماجرایی اما قبول کن تو انجام کاری که به عهده
گرفتی کوتاهی کردی. نه تو بدهکار نبودی درسته ! اما باید اون موقع که آب میخواست به نسرین
میگفتی "نسرین جان من نمیتونم شما خودت بلندشو". پس بچه نشو و خوب گوش کن.حالا هم
که کسی پیشمون نیست.بین خودمون گفتم.بهتره بزرگ بشی چون من با این حساب نمیتونم
دخترم رو به تو بسپرم.آتش گرفتم.دود از سرم بلند شد...
-دهن منو باز نکن احسان
-امیراحسان. بگو عادت کنی. در ضمن مراعات حالتو میکنم . فکر نکنی بی حرمتی عادی شده .
-از این تسلطت متنفرم ! خیلی رو داری ! بیا نه ماه خودت بچرو بزرگ کن ببینم اگه زیرش
نموندی!
-سر من منت نذار این قانون طبیعته! به من ربطی نداره جنس ماده باردار میشه ! متأسفانه از
دست من خارجه و گرنه همونم به شما نمیسپردیم!
خیلی زورگوئی اش حرصم میداد و همین هم
شد جرقه ای برای تصمیم بزرگ زندگیم
-ا ؟ راست میگی؟ یعنی اگه دست تو بود بچرم خودت پرورش میدادی نه ماهشو؟!آره. الان فکر کردی خیلی پرورش میدی؟! نه رعایت میکنی،نه غذا میخوری، همش گریه همش
زاری،فشار روحی.
مطمئن بودم نیمی از حرف هایش برای در آوردن لج من است.میدیدم که چطور به زنان اطراف
احترام میگذاشت و برای مادران ارزش خاصی قایل بود.
-گریه زاری رو کی باعثش میشه ؟
-الان در شرایطی نیستم با تو بحث کنم.
-هان کم اوردی.
-نه کم نیوردم فقط از گریه های بعدش خوشم نمیاد.
-نه حرفت رو بزن. الان به من بگو جنس زن چه جایگاهی واسه تو داره؟
-براشون احترام خاصی قایلم. شوخی کردم. فقط خواستم حرصت دربیاد.
اما من حس بدی
داشتم.کلامش زیاد بوی شوخی نداشت.در این مدت زندگی مشترک فهمیده بودم زنان را
موجوداتی نرم ونازک ومحتاج مراقبت ومحافظت میداند.
این خوب بود نمیگویم بد بود اما
امیراحسان طوری بود که توقع داشت برای بستن یک لامپ هم او را صدا بزنی.
-در کل اینو میدونم تو ایمانی به توانایی های زن نداری.
-دارم. بهار شوخی کردم. واقعاً ازت ممنونم سختی نرگس رو تحمل میکنی.قسم میخورم که
شوخی بود و تو واسم خیلی ارزش داری.
لحنش به دل نشست.از تمام حرف هایش مشخص بود سی درصدش واقعی بوده.
میخواستم کاری کنم اما چه جوریش را نمیدانم.
میخواستم حسابی فکر کنم تا علیرضا را هر طور
که شده باشد به مادرش برگردانم.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@mahruyan123456 🍃
#پارت194
هدف های زیادی از کارم داشتم.
بیهوده نبودن،جبران گناه گذشته،ثابت کردن توانایی
هایم،خوشحال کردن دل یک مادر،نجات یک کودک بی گناه...خیلی...خیلی هدف ها...مخصوصا
حرف های الان احسان من را تحریک کرد.بی مقدمه گفتم:
-نسرین و تو وحسام از من یه چیزی رو قایم کردین فکر نکنید خرم.
-خدانکنه
خنده ام گرفت.دیوانه بودیم.جنگ وصلح..جنگ و صلح
-من که راضی نیستم پشتم حرف باشه.
و یواشکی از گوشه ی چشم دیدش زدم
هنوز غمگین ومتفکر بود.
-راضی باش و حلال کن.چیزایی خوبی نیست.
یک لحظه دلم ریخت.آهسته گفتم:
-بگو احسان خواهش میکنم
کمی مقاومت کرد اما به هرحال به زبان آمد:
-اون حرفا که نسرین بهت زد؛همونا که یه جورایی تهمت بود...راستش...ببخشید بهار ما بخاطر
شغلمون مجبوریم خیلی فرضیه ها بسازیم و ...یکی از فرضیه ها این بود که تو شاید همدست اونا
باشی!
خندید اما آرام...مسخرمون نکنی! اصلا فرضیه ی مهمی نبود!! فقط مجبور بودیم چند
مدل بسازیم که یکیش این بود...نسرینم احساساتی شد وبرداشت گذاشت کف دستت این فکر
خیلی وقته که نقض شده بود.یعنی همون لحظه که به ذهنمون زد حذف شد...
سرتکان دادم و در دل گفتم
"چه فرضیه ی درستی!"
نماز صبح را به زور و تو سری خواندم.با غرغر نالیدم:
-امیراحسان بابا رعایت کن من سنگینم..اه.
چادر را بجای تا زدن گوله کردم و داخل کمد پرت
کردم.
هنوز سر سجاده اش بود و به حرف هایم گوش میکرد.
-یه جوری میگی سنگینم انگار نه ماهه شدی!
با حرص از همان داخل اتاق بلند گفتم:
اون سنگینی رو نمیگم...بابا بخدا خوابم خراب بشه حالم بد میشه لطفاً بفهم.
-ببخشید عزیزم .
خجالت کشیدم و ماست مال گونه گفتم:
-نه که حالا خیلی بد باشه...اتفاقا خوبه سحر بلند بشم.
-حالا بخواب بجاش تا ظهر.
اما نمیخواستم بخوابم.باید هر طور شده بود شاهین را پیدا میکردم.
-احسان؟
-جانم؟
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@mahruyan123456 🍃
#پارت195
_بیا اینجا یه دقیقه.
تسبیح به دست در چهارچوب ایستاد:
-امروز سونو دارم خب؟ بعدش برم خونه نسرین تنها نباشه؟
-خونه مادرمه.
-خب میرم اونجا.
-کی وقت داری خودم ببرمت؟
کلافه دوباره خوابیدم و خیره به سقف گفتم:
-با نسیم میرم.ساعت دوازده.
-نمیشه .اون عوضیا خطرین.
دوباره دستم را ستون سرم کردم و گفتم:
-نمیشه که من زندانی بشم عشقم.
-بخاطر خودته این حبس عزیزدلم.
-ماشین خریدی پس واسه چی؟ میخوام خودم برم. بخدا قفلو میزنم تا اونجا شیشه هم بالاست.
روی تخت خوابید و من عقب رفتم تا جا باز کنم
-ظهر میام دنبالت
وچشم بست
وقتی حاضر میشد به سرکار برود خودم را خواب آلود جلوه دادم و او گول خورده گفت:
-پس بخواب تا دوازده بیام.باشه؟
پتو را روی سرم کشیدم و گفتم:
-اوکی.بعدش بریم پیش نسرین..راستی ماشینمو محمد اورد؟
-آره.نشنیدی اومد الان ؟
شنیده بودم ودیدم که تا بالا آمد وسوئیچ را داد اما برای نشان دادن
اوج خستگی گفتم:
-آهان...من خوابیدم..بای..
-باشه عزیزم. خداحافظ..
همینکه در را بست؛مثل ترقه پریدم و دویدم سمت پنجره ى آشپزخانه
تا از رفتنش مطمئن شوم.
وقتی ماشین نقره ای رنگش محو شد؛حاضر شدم.هنوز خودم نمیدانستم چه غلطی میخواهم
بکنم.فقط باید شاهین را میدیدم.
سوئیچم را برداشتم و با عجله به پارکینگ رفتم.نگهبان با تعجب نگاهم کرد و من توجهی نکردم.
تمام تمرکزم را جمع کردم تا یادم بیاید خانه باغ شاهین کجا بود؟
تا حدودی موفق شدم.
و کم کم خیابانها آشنا شد.حس غریبی داشتم.وقتی به محله رسیدم بوی
خون هفت سال پیش زیر بینیم زده شد.
حال و اوضاعم گفتنی نبود.
یاد زینب و آن روز شوم اعصابم را متشنج کرده بود.هیچ مطمئن نبودم
هنوز آنجا زندگی میکند یا حداقل هنوز آنجارا دارد یا نه.پارک کردم و پیاده شدم.
خیابان ساکت و
آرام بود و گاهی صدای گنجشک ها می آمد.
بلاتکلیف پشت در خانه اش ایستاده بودم و اطرافم را نگاه میکردم.
از سکوت خیابان ترسیده بودم
تا اینک کلاغ بدصدایی با وضع فجیعی بالای سرم قارقار کرد.
بیشتر ترسیدم..شوم بود..حالم خوب
نبود..دستم به سمت زنگ رفت .
جواب ندادند.دوباره و چند باره زدم.
اما هیچکس جواب نداد.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@mahruyan123456 🍃
#پارت196
برگشتم و تصمیم گرفتم به ویلایش در ساوه بروم.
تا هرجا که میتوانستم میرفتم تا پیدایش کنم.به
ماشین نرسیده بودم که در با یک تیک باز شد !!!
ترسیدم داخل شوم.اگر مطمئن بودم خودش خانه است ترسی نداشتم.
تصور وجود مرد کثیفی
مثل ناصر و کریم در خانه مو بر اندامم راست کرد.
داخل نشدم و دوباره زنگ زدم.
در نهایت صدای خمار خودش آمد:
-چرا نمیای تو؟
آب دهانم را فرو دادم و با لکنت گفتم:
-شاهین فقط خودتی ؟
-آره بیا تو.
نفسی گرفتم و با یک بسم الله داخل شدم
درخت ها و باغچه اش کهنه و شلخته در حیاط خودنمایی میکردند.
مشخص بود دیگر مثل هفت
سال پیش رسیدگی نمیکند.
در شیشه اى بزرگ را باز کرد و بیحال روی ایوان ایستاد.
-س..سلام.
با اخم سر تکان داد وگفت:
-خب؟
دست و پایم را گم کردم.بازهم برایم غریب آمد.باز با او حس غربت داشتم:
-م..میشه حرف بزنیم ؟
دیگر مهربان نبود.با اخم گفت:
-در چه مورد؟
با درماندگی گفتم:
-شاهین تو روخدا...
پنجه در موهایش کشید و پشت کرد:بیا تو.
باز به عمل رسید؛ باز دست و دلم لرزید.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@mahruyan123456 🍃
#پارت197
پنجه در موهایش کشید و پشت کرد
_بیا تو.
باز به عمل رسید؛ باز دست و دلم لرزید. از تصور آنکه به تنهایی پا به خانه ى مرد غریبه گذاشته
بودم آن هم درحالی که شوهر داشتم ؛یک حسى از جنس بیهوش شدن داشتم.نفسم بالا
نمیامد.بلاتکلیف ایستادم وسط پذیرایی و به بطری های نوشیدنی و ته سیگار هایش خیره
شدم.هیچ حواسم نبود وقتی آمد روی ایوان ؛بالا تنه اش برهنه بود.حالا توجهم جلب شد چرا که
رکابی جذب سیاهی را جلوی خودم از روی کاناپه برداشت و تن کرد.
اخلاقش زهر ماری شده بود مثل شش هفت بطری خالی کج و معوج روی میز.
-چته؟
نگاهش کردم..اخم کرده و با چشمان خونی نگاهم میکرد
...-
-لالی چرا؟ چی میخوای؟ مگه نگفتی مزاحم زندگیت نشم؟! دیدی که رفتم.
-شاهین..
-شاهینو مرض.
روی مبل رها شدم و با التماس گفتم
-شاهین علیرضارو ول کنید
ابروهایش با اخم بالا رفت و چشم تنگ کرده گفت:
-نفهمیدم؟؟ امر دیگه ؟؟
-شاهین تو رو به هر چی میپرستی ولش کن.
خشمگین فریاد زد:
-تو دیگه با این چیزا کاریت نباشه.نمیبینی ولت کردم ؟
دیگه کاری باهات نداریم خودتو دخالت
نده برو بچسب به زندگیت ما برنامه های خودمون رو داریم.
هرّی...
بخدا از خودش بیشتر میشناختمش.فحش که میداد یعنی آن لحظه دارد جان میدهد
برایت.
وقتی فریاد و ناسزایش بلند تر و رکیک تر میشود یعنی آن لحظه دلش بدجور هوایت را
دارد.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@mahruyan123456 🍃
#پارت198
برای همین خودم را جمع و جور کردم وچادرم را مرتب .
با آرامش گفتم:
-تو آسیبی به اون نمیرسونی نه؟ میدونم با همه عوضی بودنات بچه آزاری نمیکنی.
پوزخند زد و
گفت:
-آره خب....بچه داریم تا بچه! بچه ی تو باشه...عزیزمه . ...توله ی حسام باشه ؟؟ هیچی...اونقدر
عذابش میدیم حسام سکته کنه
بعد با خودش گفت..مرتیکه پدرسگ..بخدا کاری میکنم تو خاک
و خون دست و پا بزنن.
-شاهین الان عصبانی هستی...من کاری ندارم با کاراتون...تو رو خدا علیرضا رو ول کن.
سرم داد
کشید:
-"خفه شو"
اصلا چرا تو گورتو گم نمیکنی؟!
و عصبانی بازویم را گرفت و کشان کشان تا در
شیشه ای برد و هول داد.
به گریه افتادم و با التماس گفتم:
-شاهین مادرش داره دق میکنه رحم کن...تو رو خدا...
غرق اشک هایم شد وچندبار آهسته پلک
زد:
-نه دیگه نه...خر نمیشم...
پشت به من ایستاد و گفت:
-ولت کردم به حال خودت.زندگیتو بکن.چیکار اون داری ؟! به فکر بچه ی خودت باش...
با گریه
مقابلش ایستادم و گفتم:
-میخواید چیکار کنید؟ واقعا میخواید تیکه تیکه اش رو بفرستید.
دوباره جنّی شد و نگاهم کرد:
-آره.آخر هم سرش رو میفرستم تا زیاد از من بت نسازی.
من یه لجنم یادت رفته ؟؟ تو تنها کسی
هستی که این همه بهت بها دادم.اما لیاقت نداشتی.
-من اشغال من لجن من پست...فقط اون بچرو آزاد کن.الکی وقتت رو تلف نکن.منتظریم تا آخر هفته قطعی اعلام کنن که کوتاه میان یا نه
مات
چشمانش با اشک های خشک شده روی صورتم گفتم:
-اگه نیان؟
-چرخ کرده ی علی جونشونو تحویل میدیم کتلت درست کنن.
بخدا قسم نمیخواستم فیلم
هندیش کنم.واقعا حالم بد شد..چون یاد نرگس افتادم...عزیزدل مادر...
پس کنترلم را از دست
دادم و محکم در گوشش خواباندم
حتی این کارم بخاطر صمیمیتی بود که همیشه در دلم نسبت به او حس میکردم
.نه که عاشقانه برایش تب کنم اما حس میکردم نزدیک تر است از خیلی ها.شاید هزاران بار
امیراحسان حرف بارم کرد اما همیشه محترم بود و جرأت این کار را در برابرش نداشتم...اما
شاهین !
دست روی گونه اش گذاشت و لبخند زد.
-برو بهار... بجون تو که خیلی واسم عزیزی کوتاه نمیام.
پس برو..بدبخت من این همه تلاش میکنم
که تو هم راحت بشی..
با این تلاشا عاملای اون قتل همه به گند میرن.پس نگران چی هستی؟!یقه
اش را گرفتم و فریاد زدم:
-من نمیخوام یه بچه بمیره میفهمی ؟؟ یه بچه بمیره که من لو نرم ؟!
شاهین به خداوندی خدا
دیوونه بشم سیر تا پیاز واسه احسان حرف میزنم.
خنده اش گرفت و گفت:
-بزن!!
فکر کردی دستش به من میرسه؟! بدبخت اون تویی که افتادی تک و تنها..من..
دوستات...
همه راحتیم ولی یه نگاه به خودت بنداز!!
روزبه روز شکسته تر میشی..
تیر آخر را
زدم:
-اگه حتی یه راهی داره علیرضا برگرده بهم بگو...
چشم هایش برق کوتاهی زد و دوباره خاموش شد..
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@mahruyan123456 🍃
#پارت199
_نه راهی نداره.
-داره. تو همیشه یه راهی داری.
اینبار غصه دار نگاهم کرد:
-آره داره اما نمیخوام زندگی تو بهم بریزه! تا حالاشم پشیمونم مزاحمت میشدم.
جیغ کشیدم:
-"راه دوم" ؟؟!
وقتی فحش زشت ماشین عقبی را شنیدم فهمیدم چراغ سبز شده است.بی هدف رانندگی
میکردم .نمیدانستم کجا هستم.کدام خیابان کدام قبرستان.
امیراحسان شاید بیش از سی بار زنگ
زده بود.بجان یگانه دخترم خودم را لوس نمیکردم.واقعا حس نداشتم.
نمیتوانستم با امیرصحبت
کنم.آمادگی نداشتم.
پیام داد
"جان نرگس جواب بده"
کنار اتوبان پارک کرده بودم.بوق ممتد میزدند و مثلا خودشان را تخلیه میکردند با فحش دادن به
من.بدهید..فحش بدهید..نوش جانم..باز امیراحسان تماس گرفت.
این بار جواب دادم.پای نرگس
وسط بود!
-چیه...
فریاد زد
-"کجایی"؟
آرام و بی حواس گفتم:
-کجا...؟
-"بهار تو رو خدا درست حرف بزن تو کجایی؟خوبی؟"
-خوب..؟
-یاحسین...ببین بهارجان الان فقط به من بگو کجایی.
-نمیدونم..
این بار حنجره پاره کرد:
-مثل آدم حرف بزن بهار. کجایی؟
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@mahruyan123456 🍃
#پارت200
_خیابون..نمیدونم..ولم کن
قطع کردم و سرم را روی فرمان گذاشتم.شاهین قسم خورد...تا لحظه
ى آخر قسم خورد وثابت کرد تا هفته ى بعد اولین انگشت پست میشود مگر آنکه راه دوم را
انتخاب کنم.
بارها و بارها تماس گرفت.
ماشین امداد جلویم پارک کرد.کمک راننده به شیشه زد .
بی صدا نگاهش کردم.
-خانوم کمکی بر میاد؟ هوا تاریکه خطرناکه اینجا !
ماتم زده گفتم:
-جواب اینو بدید..
گوشی را به دستش دادم
چند قدم دور شد و با امیراحسان حرف زد.گوشی را به دستم داد و گفت:
-گفتن وایستیم تا بیان.
چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم
کمتر از بیست دقیقه امیراحسان خودش را رساند.وحشی و عصبی.
مثل اکثر اوقات..من اما...ماده
شیر نشدم.من چنگ ننداختم.سست و بیحال به جلزولز کردنش چشم دوختم.در را باز و پیاده ام
کرد.ماشین را به امداد داد تا برایمان ببرند.من را به ماشین خودش انتقال داد و با فریاد گفت:
-اینجا چه غلطی میکردی؟؟
صورتم را جمع کردم و بی حس گفتم:
-خسته ام
-جواب منو بده بهار؟! چرا اینجوری شدی؟!مثل دیوانه سرم را خم کردم واز شیشه ى جلوی
ماشین به آسمان تاریک شب نگاه کردم.با خنده گفتم:
-امیراحسان؛منم ستاره دارم؟
بهت زده و درمانده گفت:
-"چی"؟؟
محل ندادم و شمردم:
-یک دونه..دو دونه..سه دونه...من اونو میخوام.
ستاره ی پر نوری که به من چشمک میزد ؛را
نشانش دادم.
او هم دیوانه شد،یک نگاه به من و یک نگاه به رد دستم که ستاره را نشان میداد انداخت.
دوباره به
من نگاه کرد و آرام گفت:
-دورت بگردم بهار چی شده قربونت برم؟
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@mahruyan123456 🍃