#پارت198
برای همین خودم را جمع و جور کردم وچادرم را مرتب .
با آرامش گفتم:
-تو آسیبی به اون نمیرسونی نه؟ میدونم با همه عوضی بودنات بچه آزاری نمیکنی.
پوزخند زد و
گفت:
-آره خب....بچه داریم تا بچه! بچه ی تو باشه...عزیزمه . ...توله ی حسام باشه ؟؟ هیچی...اونقدر
عذابش میدیم حسام سکته کنه
بعد با خودش گفت..مرتیکه پدرسگ..بخدا کاری میکنم تو خاک
و خون دست و پا بزنن.
-شاهین الان عصبانی هستی...من کاری ندارم با کاراتون...تو رو خدا علیرضا رو ول کن.
سرم داد
کشید:
-"خفه شو"
اصلا چرا تو گورتو گم نمیکنی؟!
و عصبانی بازویم را گرفت و کشان کشان تا در
شیشه ای برد و هول داد.
به گریه افتادم و با التماس گفتم:
-شاهین مادرش داره دق میکنه رحم کن...تو رو خدا...
غرق اشک هایم شد وچندبار آهسته پلک
زد:
-نه دیگه نه...خر نمیشم...
پشت به من ایستاد و گفت:
-ولت کردم به حال خودت.زندگیتو بکن.چیکار اون داری ؟! به فکر بچه ی خودت باش...
با گریه
مقابلش ایستادم و گفتم:
-میخواید چیکار کنید؟ واقعا میخواید تیکه تیکه اش رو بفرستید.
دوباره جنّی شد و نگاهم کرد:
-آره.آخر هم سرش رو میفرستم تا زیاد از من بت نسازی.
من یه لجنم یادت رفته ؟؟ تو تنها کسی
هستی که این همه بهت بها دادم.اما لیاقت نداشتی.
-من اشغال من لجن من پست...فقط اون بچرو آزاد کن.الکی وقتت رو تلف نکن.منتظریم تا آخر هفته قطعی اعلام کنن که کوتاه میان یا نه
مات
چشمانش با اشک های خشک شده روی صورتم گفتم:
-اگه نیان؟
-چرخ کرده ی علی جونشونو تحویل میدیم کتلت درست کنن.
بخدا قسم نمیخواستم فیلم
هندیش کنم.واقعا حالم بد شد..چون یاد نرگس افتادم...عزیزدل مادر...
پس کنترلم را از دست
دادم و محکم در گوشش خواباندم
حتی این کارم بخاطر صمیمیتی بود که همیشه در دلم نسبت به او حس میکردم
.نه که عاشقانه برایش تب کنم اما حس میکردم نزدیک تر است از خیلی ها.شاید هزاران بار
امیراحسان حرف بارم کرد اما همیشه محترم بود و جرأت این کار را در برابرش نداشتم...اما
شاهین !
دست روی گونه اش گذاشت و لبخند زد.
-برو بهار... بجون تو که خیلی واسم عزیزی کوتاه نمیام.
پس برو..بدبخت من این همه تلاش میکنم
که تو هم راحت بشی..
با این تلاشا عاملای اون قتل همه به گند میرن.پس نگران چی هستی؟!یقه
اش را گرفتم و فریاد زدم:
-من نمیخوام یه بچه بمیره میفهمی ؟؟ یه بچه بمیره که من لو نرم ؟!
شاهین به خداوندی خدا
دیوونه بشم سیر تا پیاز واسه احسان حرف میزنم.
خنده اش گرفت و گفت:
-بزن!!
فکر کردی دستش به من میرسه؟! بدبخت اون تویی که افتادی تک و تنها..من..
دوستات...
همه راحتیم ولی یه نگاه به خودت بنداز!!
روزبه روز شکسته تر میشی..
تیر آخر را
زدم:
-اگه حتی یه راهی داره علیرضا برگرده بهم بگو...
چشم هایش برق کوتاهی زد و دوباره خاموش شد..
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@mahruyan123456 🍃