👆🏻👆🏻ادامه
و عصای دستم باشد .
اما نشد !
گله ای نیست از همان کودکی روزگار با من سر ناسازگاری داشت .
با صدای خنده ای زنانه توجهم جلب شد .
صدای آشنایی می آمد ...
سایه اش پشت شیشه ی اتاق افتاده بود .
چشم به در دوختم و منتظرش شدم .
مادر هم همانند من نظاره گر ایستاده بود .
دیری نپایید که الهام و مادرش با قیافه ای شاد و خوشحال وارد اتاق شدند .
لبخند صورت زیبایش را پر کرده بود .
باز هم همان الهام سر زنده شده بود .
همان دختری که از مصاحبت با او هرگز خسته نمیشدی ...
همچون مادرش !
الهام به طرفم اومد و دستاش رو دور شانه ام حلقه کرد و سرش رو آورد نزدیک گوشم و گفت : نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت از اینکه اینجا می بینمت .
اما واقعا وقتی می بینمت خیلی خوشحال میشم .
خدا خواست که باز ببینمت شماره ات رو گم کردم .
آرام به شانه اش زده و گفتم : بی معرفت گفتم شاید فراموشم کردی ...
بگذار خوب بشم دارم واست .
خندید و گفت : تو الان هم خوبی فقط یکم خودت رو لوس میکنی .
نگاه شیطونی بهم انداخت و ادامه داد : خوشت اومده خودت رو واسه دکتر ها لوس کنی !
این را گفت و زد زیر خنده .
مادر و خاله ملیحه هم گرم حال و احوال بودند .
آنچنان گرم صحبت شده بودند که گویی سالهای سال است که یکدیگر را می شناسند .
از حرف الهام جا خوردم و حرف دلش را به شوخی گفت ...
اما به روی خودم نیاوردم و به لبخندی کوتاه اکتفا کردم .
ادامه دارد ....
#رمانزیباعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻ادامه
دستش رو به نشونه تسلیم بالا آورد و گفت : خیلی خب آروم باشید لطفا .
من چیزی نمیگم .
من حق ندارم راز کسی رو فاش کنم .
اما بهتره که خودتون بهش بگید .
به طرف یخچال رفت و کمپوت و چند تا موز توی یه بشقاب گذاشت و چاقویی هم کنارش ...
نزدیکم اومد و در حالی که در کمپوت رو باز می کرد تشر گونه گفت : تا آخرش می خورید .
اگر نخوردید فردا اجازه ی ترخیص نمیدم .
مثل بچه هایی که از حرف معلمشان گوشه ای کِز می کنند بغ کرده و فقط در جواب حرفاش سرم رو به نشونه ی تایید تکون میدادم .
کاش می دونست که چه ولوله ای توی دلم به پا شده .
تشر زدن هاش هم هر چند که ملایم بود اما از هزاران شعر عاشقانه برایم دلچسب تر بود .
کاش باشم و تو هر روز بهم گوشزد کنی ...
کمپوت رو با تکه های موز کنارم گذاشت و آرام گفت : بفرمایید ...
نوش جان .
این را گفت و رفت ...
و من رفتنش را با عشق نظاره می کردم .و زیر لب زمزمه می کردم ...
"عشق است و آتش و خون
داغ است و درد دوری
کی می توان نگفتن
کی می توان صبوری
کی میتوان نرفتن
گیرم پر نمانده
گیرم که سوختی و خاکستری نمانده
با دوست عشق زیباست
با یار بیقراری
از دوست درد ماند و
از یار یادگاری ...
گفتی از روز سفر
گفتم از من مگذر
مجنون ، لیلا
رفتی بی بال و بی بر ..."
ادامه دارد...
#رمانزیباعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻ادامه
و آرام نام با صلابت و آرام بخشش را روی زبان می آوردم و می گفتم : یا حسین ...
دستم به طرفت دراز شده .
رشته امیدم به تو وصل شده رهایم نکن .
دلخوشی دنیامی .
آنقدر در خود فرو رفته بودم که متوجه آمدن طاهر به اتاقم نشده بودم .
نگاهم که به نگاهش افتاد ترس به جانم افتاد .
پوزخندی گوشه لبش بود و سیگاری هم دستش و هر از گاهی پُکی میزد .
برام غریبه شده بود از وقتی اومده بودم حرفی بین مون رد و بدل نشده بود تنها نگاه های سنگین و پر از نفرتش را تحمل می کردم .
نگاه هایی که ، گویی هزار خط و نشان در پس آن نهفته بود .
و چیزی ته نگاهش بود که با خودم فکر می کردم همه چیز را می داند.
همان طور که کنار دیوار ایستاده بود یک پایش را را به دیوار تکیه داده بود و دستش هم توی جیبش ...
مثل طلب کارها بهم زل زده بود .
بوی دود سیگار داشت خفه ام می کرد ناچار لای پنجره رو باز کردم و سرم رو به بیرون برده و نفسی عمیق کشیدم و رو کرده بهش و گفتم: مگه نمیدونی دود این کوفتی؛ واسه من خوب نیست !
میخوای منو بُکشی !
مگه تَرک نکرده بودی پس این چیه داری میکشی!
باز هم بازی دادی اون پدر و مادر بیچاره رو .
قهقه ای شیطانی سر داد و گفت:
سیگار که چیزی نیست بیخود شلوغش نکن .
توام بادمجون بم هستی ...
بادمجون بم هم که آفت نداره .
هفت تا جون داری .
چشماش رو ریز کرد و با موذی گری ادامه داد : هر کی جای تو بود تا حالا هفت تا کفن پوسانده بود با اون همه ضربه خوردن اما خداییش تو خیلی جون سختی ...
نیشخندی زد و دنباله ی حرفش گفت: به قول ما لات ها سگ جونی ! وگرنه تا حالا باید نِفله میشدی .
ادامه دارد ...
#رمانزیباعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
👆🏻👆🏻ادامه
خودت به ما یاد دادی که آدم ها یکبار عاشق میشن .
و به عشقشون وفادار می مونن.
دستش رو دستم گذاشت و گفت : همه اینها درست اما پسرم موندن توی گذشته آینده آدم رو تباه می کنه.
به خدا که خدا هم راضی نیست .
تو باید ...
نگذاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم : ببخشید که حرفت رو قطع میکنم .
اما مادر شما چرا دیگه ازدواج نکردی!
مگه چند سالت بود با اون همه هوا خواه و خواستگار !
یکیش هم همین عمو یونس !
همش نوزده سالت بود با دو تا بچه ی کوچیک .
دست رد به سینه همه ی خواستگارات زدی .
و با عشق بابا ما رو بزرگ کردی و به اینجا رسوندی .
--آخه پسرم ، قضیه ی من فرق می کرد من دو تا دسته گل داشتم .
کجا می رفتم آخه!
به عباس قول دادم که خودم یک تنه بزرگ تون کنم .
ولی تو !!
دو ساله که هر چقدر حرف میزنم باهات بی فایده است .
اما خدا رو قسم میدم به حق همین شب ها دلت رو نرم کنه و یک زندگی خوب واست بسازه .
تشکری کردم و بلند شدم و روی سرش رو بوسیدم و گفتم: دعا کن عاقبت بخیر بشم و بتونم به این مملکت خدمت کنم .
دستاش رو بالا گرفت و گفت: الهی آمین.
ادامه دارد ...
#رمانزیباعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456 🍃
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
انتظار نداری که با این وضع روی زمین بشینه .
لبخند دلنشینی زد و دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت: خوشبختم طهورا جون .
منم زینب ، دختر دایی الهام جون هستم.
محبوبه خانم از آشنایی شما هم خوشبختم بفرمایید خواهش میکنم .
با خودم گفتم: ماشاالله خوش زبون بودن و خوشرویی توی خانواده شون ارثی هست یکی از یکی خوش برخورد تر و بهتر .
دستش را به گرمی فشردم و گفتم: ممنون عزیزم منم خوشحالم از دیدنت .
ترو خدا ببخشید ...جای شما هم گرفتم.
--این چه حرفیه ، تا باشه از این زحمت ها .
رو به الهام گفت : الهام جون دیگه حسابی پذیرایی کن از مهمونا .
چینی به دماغش انداخت و گفت: زحمتت نشه یه دفعه تو یک کمکی بدی ها !!
خندید و از کنارمون دور شد .
ادامه دارد ...
#رمانزیباعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456 🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصد:
خاله ملیحه من و مادر را به یک یک فامیل هایش معرفی می کرد و هر بار یک نگاه خواستنی و پر از عشقش را نثارم می کرد و من هم جوابش را به یک لبخند کوتاه می دادم .
الهام بعد از پذیرایی اومد و کنار پام روی زمین نشست و آهسته طوری که تنها من متوجه بشم گفت : میگم کلک ، خوب تو دل مامانم جا باز کردی؟ ها !!
دلش رو بُردی !
چپ میره راست میاد اسمت از سر زبونش نمی افته .
انگار مهره ی مار داری دختر ....
پوفی کشیده و دستم رو زیر چانه ام زده و گفتم : اونو دیگه من نمی دونم .
اما خب منم خاله رو خیلی دوست دارم .
دوستی مون دو طرفه است .
آرام خندید و به زن چاق ، با پوستی سبزه که هیکلش را در چادر گلدارش پنهان کرده بود و روبرویمان نشسته بود کرد و گفت : اون خانوم رو نگاه کن .
--خب منظور؟!
--زن عمومه .ندیدی وقتی مادر داشت ترو معرفی می کرد چه حرصی میخورد توی آشپز خونه بود با دخترش .
متعجب نگاهش کرده و پرسیدم : متوجه نمیشم یعنی چه؟ چرا باید بدش بیاد؟
آرام دستی به پیشانی اش زد و حرصی زیر لب گفت : ای بابا چقد خنگی تو !
خب هر آدم عاقلی می فهمه که این همه دوست داشتن بی دلیل نیست .
این خانم هم امشب با وجود تو احساس خطر می کنه.
منظورش را فهمیدم .
حس خوبی سرتاسر وجودم را گرفت.
حس اینکه مادرش مرا برای عزیز دردانه اش در نظر گرفته و محبتم در دلش جای گرفته کم چیزی نبود...
برای من آشفته حال ، حالم را خوب می کرد.
اما سعی در پنهان کردن حس و حالم داشتم .
دوست نداشتم ذره ای از احساسم به برادرش را بفهمد .
بی توجه به حرف های الهام گفتم : ولش کن بابا .
چیکار به مردم. داری بیخود قضاوت نکن دیگران رو تو که نمیدونی چی توی دلشون میگذره!
اخمی کرد و گفت : حیف این همه انرژی که واسه توی بی ذوق صرف کردم
حالا واسه من شده استاد اخلاق .
مادرش جلوی در رفت و انگار که با کسی صحبت می کرد .
طرف مقابلش را نمی دیدم.
کمی بعد اومد و خطاب به جمع گفت: خانم ها ، آقایون میخوان دیگ برنج و خورشت رو ، بیارن بگذارن داخل آشپزخونه.
حجاب هاتون کامل باشه .
همه دست هاشون نزدیک روسری ها رفت و حجاب شون رو کامل کردند و منتظر اومدنشون شدند .
با آنکه می دانستم موهایم بیرون نیست اما برای اطمینان هم که شده بود کمی لبه ی شالم را جلوتر آوردم .
سرم پایین بود و تنها صدای یاالله گویان مردانه ای را می شنیدم .
صدایی که برایم آشنا بود.
نگاهم را بالا آورده و از نیم رخ دیدمش .
با پسری هم سن و سال خودش آمده بود.
ریش هایش کمی بلند تر از همیشه بود و پیراهن مشکی اش را روی شلوارش داده بود و کمی از آستین لباسش را تا زده بود.
موهایش بر خلاف همیشه روی پیشانی اش ریخته بود .
و قیافه اش را جذاب تر کرده بود .
شبیه پسر بچه های با نمک و شیطون شده بود .
دلم را دیدنش لرزید .صدای گرومپ گرومپ قلبم به گوشم می رسید.
دلم تنها یک نگاه می خواست ازش .
که حتی اون هم ازم دریغ کرد .
حالا می فهمیدم که چقدر دلتنگش شده بودم .
الهام نیم نگاهی بهم انداخت .
اما من مثل همیشه با دیدنش از خود بیخود شدم .
همان طور که سر به زیر داشت به طرف در می رفت الهام صداش کرد .نمیدونم چی توی چهره ام دید که اینکار رو کرد .
شاید که بی قراری و بی تابی در صورتم فریاد می زد .
به طرف خواهرش برگشت و یک آن نگاهمان در نگاه یکدیگر تلاقی کرد و سر خوردم در آن دو گوی سیاه که جز شرم و حیا چیزی در پشت پرده نداشت .
آهسته سری به نشونه سلام برام تکون داد و همان طور مانند خودش جواب دادم .
الهام برای اینکه دلیل صدا زدنش را به جمع بگوید گفت: داداش ، ساعت چند روضه شروع میشه ؟ دایی میاد اینجا یا بلند گو وصل می کنید؟!
--یک ساعتی دیگه ان شاالله شروع میشه .
بهتون اطلاع میدیم.
در رو آهسته پشت سرش بست و به در بسته خیره شدم .
دستش رو آروم جلوی صورتم تکون داد و با خنده گفت : باز رفتی تو هپروت ها !!
جا خوردم و صورتم گُر گرفت و از خجالت سر به زیر انداختم که گفت: حالا یه نگاه که اشکالی نداره.
اون یکی که با داداشم اومده بود رو دیدی؟!
--نه دقت نکردم .
نفس بلندی کشید و با خنده گفت: بله خب باید هم نبینی .
اون پسر داییم هست، داداش زینب.
اسمش هم آقا رسول هست .
تو سپاهه .
به وضوح دیدم که با آوردن اسمش صورتش گل انداخت و چشماش برق خاصی میزد .
پس او هم دلداده بود ...
--باور کن خیلی دقت نکردم.
انشاالله زنده باشن .
با قیافه ای آویزون سرش رو پایین انداخت و گفت: الان برم کمک .
بعد شام همه چیز رو واست میگم .
ادامه دارد ....
#رمانزیباعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
رو به من کرد و با لبخند به صورتم نگاه کرد و لب هاش رو غنچه کرد و گفت : شما باید همون دوست خوب و معروف الهام باشی درسته ؟
قیافه اش را از نظر گذراندم .
صورت ریز و گردی داشت .
ابروهایی کوتاه و رنگ کرده .
چشمانی آبی رنگ ، خمار و کشیده ...
با قدی متوسط و جثه ای لاغر اندام .
لبخند کوتاهی زده و گفتم: شما و الهام جان لطف دارید.
ما خیلی وقت نیست که با هم آشنا شدیم .
چی راجب من گفته بهتون .
--والا هر وقت عمه جون و الهام رو می بینم از شما تعریف میکنن .
طهورا خانم هستید دیگه درسته ؟ اشتباه که نمیکنم .
--بله خودم هستم.
ادامه دارد ...
#رمانزیباعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456 🍃
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
یه دایی دیگه هم داشتم که دو سال پیش سوریه شهید شد و یه پسر سه ساله و یه دختر پنج ساله ازش به یادگار موند .
--ای وای !! شهادت با خانواده ی شما عجین شده .
الهی بمیرم امشب نبودن اینجا ؟!
--به قول امیر حسین ، شهادت هنر مردان خداست.
"مردان خدا پردهی پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند"
ادامه دارد ...
#رمانزیباعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃