eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
سهیل پوزخندی زد و گفت: - چی میگی؟! ثمره یک عمر تلاش و کارم دود شد و رفت هوا، زندگیم از صفر شروع شد، عین روز اولی که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و هیچ چیز نداشتم +اینی که میگی بده؟ همه آدمها آرزوشونه خدا یک بار دیگه برشون گردونه سر نقطه صفر تا بتونن دوباره از اول شروع کنن، بعدش هم چی رفت هوا؟ یک خونه؟ ثمره کل زندگیت یک خونه بود؟ ثمره زندگیت کارمند یک شرکت معتبر بودن بود؟ سهیل سکوت کرد، داشت با خودش فکر میکرد. فاطمه دوباره گفت: +شاید خدا داره بهت یاد میده جور دیگه ای زندگی کنی، که آخرش به قول خودت یک زن نتونه ثمره شو ازت بگیره. سهیل دست فاطمه رو از روی سینش گرفت و گفت: - این وسط تو و بچه ها بیشتر از همه اذیت شدید ... فاطمه ... تو احساس شکست نمیکنی؟ + تو تمام زندگی منی، من به خاطر یک رسم به خاطر یک آرزو، به خاطر یک عادت، به خاطر گذران زندگی باهات ازدواج نکردم ... من به خاطر یک قانون، به خاطر یک تعهد، به خاطر عشق باهات ازدواج کردم ... تا زمانی که من فاطمه ام و تو سهیل من، علی و ریحانه هم بچه هام، هیچ چیز باعث نمیشه احساس شکست کنم... ثمره زندگی من با عوض شدن خونه زندگیم از بین نمیره، نگران من نباش سهیل برگشت و توی تاریکی شب نگاهی به فاطمه انداخت، دستش رو توی موهای فاطمه برد و گفت: - کی گفته زن یک موجود ضعیفه ... احساس میکنم تو از همه دنیا قوی تری ... فاطمه کودکانه خندید و گفت: +بله خیلی هم قوی ام، حاضرم فردا باهات کشتی بگیرم ضعیفه سهیل همچنان که موهای فاطمه رو نوازش میداد لبخندی زد و فاطمه رو به آغوشش کشید چند ماه گذشته بود و اول مهر بود، روزی که علی باید برای اولین بار قدم به مدرسه میگذاشت، فاطمه بعد از اینکه ریحانه رو برده بود خونه همسایه بغلیشون برگشت و آینه و قرآن به دست جلوی در ایستاد و برای پسرش دعا میکرد که سهیل گفت: - بابا بیاین دیگه، دیر شد. فاطمه نگاهی به سهیل که جلوی در توی ماشین نشسته بود کرد و گفت: + باشه، چند لحظه صبر کن. بعد هم در همون حال دعا خوندن نگاهی به چهره زیبای علی که کنارش ایستاده بود کرد. بعد چند لحظه گفت: + بیا مامان جان، این قرآن رو ببوس. قرآن رو پایین نگه داشت، علی مثل مادرش چشماش رو بست و عاشقانه بوسه ای به قرآن زد. فاطمه جوری که صورتش مقابل صورت علی قرار بگیره روی پاهاش نشست و گفت: +نگران که نیستی؟ -نه مامان جون - میدونستم. چون تو همیشه پسر خیلی قوی ای بودی، قبل از این که از این در بری بیرون یک قولی بهم میدی؟ -چه قولی؟ +قول میدی که از همین امروز اونقدر تلاش کنی که قوی بشی و خدا انتخابت کنه؟ علی کمی فکر کرد و با لحن کودکانه ای گفت: - که بشم یار امام زمان؟ فاطمه که میدید تربیتش جواب داده خوشحال لبخندی زد و گفت: + آره، خودت که میدونی امام زمان منتظرته. علی مغرورانه گفت: -باشه مامان، قول میدم. فاطمه پیشونی پسرش رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد، هر دو سوار ماشین شدند و حرکت کردند. نویسنده : @mahruyan123456
🌹 وقت ملاقات تموم شد و من رفتم بیرون. ترجیح دادم شب برم خونه دایی و پیش دخترم بمونم. حالا دیگه به زندایی عادت کرده بود. ماشینو جلو خونشون پارک کردم و پیاده شدم. یکهو یاد شبایی افتادم که میومدن دنبال لیدا و هرشب زهرا پشت پنجره نگاهمون میکرد. صدای ماشینمو میشناخت و میومد پشت پنجره. دیدن سایه اش چقدر برام شیرین بود‌. شبا و روزایی که ازش بی خبر بودم و از من خودشو مخفی میکرد...کاش میدونستم اونم منو عاشقانه دوست داره تا همه جونمو به پاش میدادم. زنگ آیفن رو زدم و زندایی در رو باز کرد. رفتم تو و در رو بستم. صدای محدثه منو کشوند تو خونه. رو پتو کوچیکی دراز کشیده بود و با دست و پاهاش بازی میکرد و از خودش صدا در میاورد. طاقت نیاوردم رفتم جلو محکم بغلش کردم. چسبوندمش به سینه ام و گفتم:قندعسل بابا الهی فداتشم. دلم برات یک ذره شده بود. منو ببخش اگه زیاد نمیام پیشت.مامانت حالش خوب نیست باید اونجا باشم. _حال زهرا خوبه؟ با دیدن زندایی به خودم اومدم و گفتم:سلام زندایی خوبین؟آره بهتره الحمدالله. از به زبون آوردن این کلمه هم من تعجب کردم هم زندایی. ناخودآگاه به زبونم اومده بود. زندایی با سینی چای نشست کنارم و گفت:از وقتی محدثه رفت با خودم گفتم خداروشکر یک دختر دیگه دارم که همدمم باشه اما... بغضش گرفت و گفت:اما همش میترسم خدا اونم ازم بگیره. بعدم زد زیر گریه. محدثه رو خوابوندم رو پام و دستمو گذاشتم رو پای زندایی. _وای زندایی جون تروخدا گریه نکنین زهرا حالش خوب میشه من مطمئنم. _از کجا میدونی پسرم؟دخترم دو ماهه تو اون خراب شده است.تاز کجا میدونی خوب میشه؟! با اطمینان گفتم:از اونجایی که بیمه اباالفضلش کردم. از اونجایی که خدا باهاشه و تنهاش نمیزاره. از اونجایی که زهرا انقدر خوبه که اصلا نیاز به دعا نداره‌. از اونجایی که ارثیه حضرت فاطمه از رو سرش تکون نخورده. از اونجایی که تو پاکی و نجابت زده رو دست همه‌. حالا فهمیدین از کجا مطمئنم!؟ این حال بدشم یک آزمایشه برای منه احمق شما نگران نباشین خوب میشه. بعد هم بدون توجه به عکس العمل زندایی با محدثه بازی کردم و کلی انرژی گرفتم. دایی که اومد بعد احوال پرسی و اینا، گفت:دایی جان فردا شب، شب اربعینه میخوایم بریم مسجد محل تو هم بیا‌. _ممنون دایی جان من و محدثه میریم یک هیئت دیگه. بعد به زندایی گفتم:لطفا فرداشب، ساعت۸ این لباسایی که بهتون میدم رو تن محدثه کنین که من میام دنبالش. ممنون بابت زحمتایی که این مدت براش کشیدین امیدوارم بتونم جبران کنم. خلاصه شب اونجا موندم و محدثه رو بغل خودم خوابوندم. وقتی زهرا نبود، محدثه تنها دلخوشی زندگیم بود. صبح تصمیم گرفتم برم بهشت زهرا و با لیدا خلوت کنم. سه تا شاخه گل رز آبی گرفتم و راه افتادم سمت بهشت زهرا. چون پنجشنبه بود حسابی شلوغ بود. سنگ قبرش رو پیدا کردم و نشستم کنارش. اول با گلاب خوب سنگ رو شستم و بعدم یک فاتحه خوندم اونم غلط و غلوط و پر از اشتباه. _سلام لیدا. خوبی؟ گفتم بیام باهات حرف بزنم یکم سبک شم. میدونم تو اونور همه چیو میدونی و از اتفاقا با خبری اما میخوام بگم که زهرا سکته کرده هنوزم برنگشته پیشمون. دلمون براش حسابی تنگ شده..یعنی من و محدثه. دخترت حسابی با زهرا جور شده بود که اون اتفاق براش افتاد. حسابی من داغون شدم چون مقصرش من بودم. حالا اومدم اینجا که اولا حلالیت بطلبم ازت هم اینکه ازت بخوام دعا کنی زهرا زودتز خوب بشه و برگرده پیشم. بعد تو زهرا شد همسرم و الانم خیلی دوسش دارم. نمیخوام از دستش بدم لیدا. نمیخوام دخترم بدون مادر بزرگ شه. تروخدا دعا کن دعای تو میگیره. ازت معذرت میخوام که در حقت بدی کردم و تو زندگی عذابت دادم. من مستحق بدترین هام اما الان دارم ادم میشم. میخوام وقتی زهرا خوب شد مسلمون شم. گل ها رو پر پر کردم رو سنگ قبرش و با یک خداحافظی ازش دور شدم. @mahruyan123456
🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 حنانہ سرش رو تڪون داد و گفت:باورتون میشہ این خجالتے قُل من باشہ؟ با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم:واقعا دوقلویید؟ سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:آرہ ولے خب وجہ تشابهے بین مون نیست! انگشت اشارہ و شصتش رو چسبوند بهم و ادامہ داد:بگو سر سوزن من و این بشر شبیہ باشیم! مادرم گفت:خب همجنس نیستید،دختر و پسر خیلے باهم فرق دارن! با ذوق گفتم:خیلے باهم ڪل ڪل میڪنید نہ؟ حنانہ نوچے ڪرد:اصلو و ابدا!الان چطور بود خونہ ام اینطورہ! ابروهام رو دادم بالا:وا مگہ میشہ؟ حنانہ تڪیہ ش رو داد بہ تخت سهیلی:غرور ڪاذب و این حرفا ڪہ شنیدے؟ برادر من خجالت ڪاذب دارہ! بے اختیار گفتم:اصلا باورم نمیشہ!آخہ آقاے سهیلے اینطورے نیستن! با گفتن این حرف،سهیلے دستش رو از روے پیشونیش برداشت،چندبار چشم هاش رو باز و بستہ ڪرد و سرش رو برگردوند سمت من! با دیدن من چشم هاش رو ریز ڪرد،چشم هاش برق زد،برق آشنایے! چند لحظہ بعد چشم ها رو ڪامل باز ڪرد! با باز شدن چشم هاش سرم رو انداختم پایین،احساس عجیبے بهم دست داد! سرفہ اے ڪرد و با عجلہ خواست بنشینہ! حنانہ رفت بہ سمتش و ڪمڪ ڪرد. سرش رو برگردوند سمت مادرم و زل زد بہ دست هاش! با صداے خواب آلود و خش دار گفت:سلام خوش اومدید! سرش رو برگردوند سمت حنانه:چرا بیدارم نڪردے؟ حنانہ خواست جواب بدہ ڪہ مادرم زودتر گفت:سلام ما گفتیم بیدارتون نڪنن،حالتون خوبہ؟ سهیلے همونطور ڪہ موهاش رو با دست مرتب میڪرد گفت:ممنون شڪر خدا! معلوم بود مادرم براش غریبہ ست اما چیزے نگفت! ✍🏻 @mahruyan123456