🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوپنجاهوهشت:
«دوست داشتنت
همه چیز را زیباتر کرده است
همه چیز را...
باور کن
من هم زیباتر شده ام
از وقتی که به تو فکر می کنم...
زندگی برایم رنگ و بویی تازه گرفته بود.
در اوج نا امیدی کورسوی امید در دلم روشن شده بود .
و این باز هم یک تلنگر بود !
یک اشاره از سوی خدا .
می خواست بگوید حواسم به تو هست بنده ی من!
ما تو را تنها نمی گذاریم .
«لا تحزن ان الله معنا »
اندوه به خود راه مده خدا با ماست .
صدای صوت روحانی پدر وقتی که قرآن می خواند در گوشم نواخته شد .
چشمانم را بستم و پر کشیدم به سالهای کودکی و نوجوانی ام ...
سر روی پایش می گذاشتم و او آیات روح بخش الهی را تلاوت می کرد .
هیچ گاه ندیدم پدر از مشکلات گله ای کند یا اخم به ابرو بیاورد ...
همیشه لبخند میزد و به آسمان نگاه می کرد و می گفت : اوستا کریم خودش همه چیز رو درست می کنه .
چقدر دلم برایش تنگ شده بود .
لحظه شماری می کردم تا هر چه زودتر به تهران برسم و صورتش را بوسه باران کنم .
طنین صدایش در اوج غم و غصه ها تسکینی بود برای دل بی قرارم .
چادر را دستم داد و با لبخند گفت : بپوش چادرت رو تا بریم .
-امیر حسین باور کن سختمه .
نمی تونم جمع و جورش کنم من که لباس هام بلنده .
اخمی چاشنی صورتش کرد و گفت : دیگه نشنوم ها ...
من که نباید بهت بگم .
من دوست دارم زنم چادر بپوشه.
سرش را پایین انداخت و با من و من گفت : حد...حداقل تا وقت..وقتی من شوهرتم.
چادر که میپوشی خیالم راحته .
که چشم کسی به ناموسم نمی افته .
این یک تیکه پارچه نیست طهورا!
این یادگار حضرت زهراست .
مطمئن باش تنها عنایت خودشه که داره بهت نگاه میکنه تا امانتش رو روی سرت نگه داری و حفظ کنی .
سر خوردم ...
سقوط کردم و باز هم به اول خط رسیدم .
به همان جایی که ازش هراس داشتم .
واقعیتی که دلم می خواست از زیرش شانه خالی کنم و طفره روم ...
اما هیچ گریزی نبود !
هر مدتی یکبار باید به من گوشزد می کرد .
باید می گفت که دلت رو خوش نکن .
ما فقط چند ماه کنار همیم .
سرم گیج خورد و چشمام سیاهی رفت .
به پیراهنش چنگ زده تا بتوانم تعادلم را حفظ کنم .
دیگه چیزی نفهمیدم تنها سیاهی بود...
با خنکی قطره های آب که روی صورتم ریخته شد چشم گشودم .
با جفت چشمانی بی قرار رو به رو شدم .
نگرانی در قعر چشمانش فریاد میزد .
کدام را باور می کردم !
بد مخمصه ای گیر افتاده بودم .
با خودم می گفتم نکند که شب گذشته در خوابی شیرین به سر میبردم و تمامش خیال خوش بود ...
اما وجود امیر حسین و نگرانی اش کمی امید وارم می کرد .
دست خیسش را روی صورت تب دارم کشید و گفت : چی شدی تو !!
طهورا بهتر شدی !
سرم را به طرف دیوار برگردانده و قطره ی اشکی با سماجت از گوشه چشمم سر خورد .
با صدایی گرفته جوابش را دادم : الان خوبم .
بیخود دلواپس من نباش .
با صدایی که از ته چاه در می آمد گفت : جون به لب شدم بی انصاف بعد میگی دلواپس نباش .
سرم را برگردانده طرفش و بغضم را قورت داده ...
دل به دریا زده و ازش پرسیدم : امیرحسین !
بی معطلی تند و صریح گفت : جانم ...
-تو اصلا منو دوست داری ؟ راستش رو بهم بگو
راست و حسینی تو که خدا و پیغمبر سرت میشه
پس انتظار دارم دروغ نگی .
حست به من چیه !!
-این چه سوالی هست که میپرسی !
طهورا بلند شو ساعت پنج باید فرودگاه باشیم ها ...
-سوالم رو جواب بده .بیخود بهانه نیار .
-آخه این ...
-آخه بی آخه لطفاً جوابم رو بده .
زل زد در مردمک های نم زده و لرزانم ...
با صراحت و رک و پوست کنده گفت : دلم نمی خواد الکی بگم .
و ترو دل خوش کنم .
قبلاً هم گفتم کسی نمیتونه جای فتانه رو بگیره واسم .
من حسی بهت ندارم .
یه جور حالت خنثی !
جوری هست که بود و نبودت واسم تفاوتی نداره .
دوباره مرا تحقیر کرد ...
شخصیتم را زیر سوال برد و علنا گفت که من حتی سر سوزنی براش ارزش ندارم .
نیم خیز شده و مقابلش ایستادم و صدام رو بالا برده و عصبانیتم را خالی کرده و گفتم : پس بیخود کردی که به من نزدیک شدی .
چطور به خودت اجازه دادی به زنی که هیچ حسی بهش نداری عشق بورزی ....
بغلش کنی....
تو وقاحت رو دیگه تا سر حد ممکن به سر بردی .
چشمام رو ریز که و با نفرت ادامه دادم : حالم ازت می خوره ....
تو فقط ادعای آدم حسابی بودن داری .
در حالی که هیچی نیستی !
تنها یک طبل تو خالی !!
تو تقصیری نداری !
مقصر منم ...
توام احمق تر از من سراغ نداشتی .
میدونی امیر حسین خیلی برای فتانه خوشحالم که فوت کرد و از دست آدم بی صفتی مثل تو خلاص شد .
رگ پیشانی اش ازشدت خشم بیرون زده بود .
اما دیگه واسم مهم نبود...
به جایی رسیده بودم که دیگه می گفتم به جهنم بذار هر چی قراره پیش بیاد همون بشه .