🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوپنجاهوپنج:
خودم را سر زنش می کردم .
و می گفتم : ای کاش لال میشدم و به کمال الدین نمی گفتم هوس آلبالو کردم .
آخ کمال باز هم من شرمنده ی تو شدم .
باز هم باعث خدشه دار شدن غرور و مردانگی ات شدم .
سر به زانو گذاشته و در خودم مچاله شده و گریه می کردم .
حتی صدای آواز سر خوش کمال هم که هر روز سر ذوقم می آورد نتوانست مرا از آن حال اسف بار بیرون بکشد .
«جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را ...»
سرخوش و شاد با کاسه ی سفالی فیروزه ای، پر شده ازآلبالو های سرخ و خوش رنگ طرفم آمد .
و گفت : اینم واسه خانوم خانوما!
تو حیاط، هم زیر شیر آب، دادم به شیرین تمیز شستش .
با نگاه به قیافه ی دمغ و افسرده ی من.
خنده از روی صورتش پر کشید و جلوم زانو زد و گفت : چی شده ! چرا رنگ به رو نداری؟ حالت خوب نیست .
لب هام رو روی هم فشار داده و به سختی با گلوی از ترس خشک شده گفتم : چیزی نیست .
نگران نباش .
-به من دروغ نگو .داره قیافه ات زار میزنه که یک چیزی شده تو همین نیم ساعتی که من رفتم و اومدم .
بهم بگو چی شده؟!
کسی اومد اینجا .
تا به حال بهش دروغ نگفته بودم .
چون عقیده داشتم دروغ زندگی ام را نابود می کند و پایه هایش را ویران .
تنها یک کلمه از دهانم خارج شد .
بیشتر از این نشد.
زبان در دهانم نمی چرخید تا همه وقایع و حرف های برادرش را باز گو کنم .
-جمال ....!!!
چشماش از حدقه بیرون زد و رگ گردنش متورم شده بود .
با خشم گفت : اون نامرد اینجا چکاری داشت !
کتایون ...
-نمی دونم .
یهو وارد خونه شد .
بخدا من بی تقصیرم .
دندان هایش را بهم کلید کرده و زیر لب غرید : باید آدمش کنم .
این بی شرف دیگه بیش از حد پاش رو از گلیمش دراز تر کرده .
خودش را روی زمین کشاند و تکیه اش را به دیوار داد و با بیچارگی دستش را به پیشانی اش زد و گفت : من چرا ترو تنها گذاشتم .
وای خدا !
اون زنم رو با این سر و وضع دیده .
لعنت به من !
تف به غیرتم.
چه گلی به سرم بگیرم .
اونقدر پست فطرته که هر جا بنشینه پیش رفقای عیاش و ولگرد تر از خودش زیبایی های زن من نقل زبونشه .
حال خوبی نداشتم .
اما سعی کردم او را دلداری دهم :
تقصیر تو چیه !
آخه ؟
خودت رو سرزنش نکن .
مقصر من بودم که بهت گفتم ...
حرفم را قطع کرد و با عصبانیت براق شد توی صورتم و گفت : آره مقصر خود تو هستی .
وقتی بهت میگم بیا گورمون رو گم کنیم بریم یک جایی دیگه مخالفت می کنی.
من یک چیزی بهتر از تو می دونم که میگم .
من برادر بی غیرت خودم رو می شناسم اون به خودش هم رحم نمی کنه چه برسه به زن برادرش !
که چشمش هم دنبالشه .
تو نمی فهمی من الان چه حالی دارم .
هیچی برای یک مرد سخت تر از این نیست که چشمای حرومی زنش رو دیده باشه و هر آن منتظر یک فرصت باشه تا بره سر وقتش ...
داد زد و گفت : می فهمی یعنی چی!
یعنی هر چی این سالها با آبرو زندگی کردم حالا چوب حراج میزنه به حیثیت و آبروی من ...
ایناش به جهنم !
اینکه پی تو هست بیشتر از هر چیزی داره عذابم میده .
دائم باید کنارت باشم تا مبادا اون الدنگ بیاد و خطری ترو تهدید کنه .
لب ورچیده و با گریه گفتم : ببخشید که من باعث بدبختی هات هستم .
منو ببخش که دارم با غیرت تو بازی می کنم .
کلافه و آشفته بود و دیدن این حال من او را بدتر می کرد .
لب زد و با لحنی آرام تر از قبل گفت : لعنتی گریه نکن .
آتیش به قلب من نزن .
مگه نمی دونی طاقت دیدن اشک هاتو ندارم .
حیف نیست این مروارید ها خیس بشه ...
همه چیز رو حل می کنم .
تا وقتی ترو دارم و خدا هست.
فقط پشتم باش و مثل همیشه کنارم .
وجود آرامش بخشت باعث دلگرمی میشه و منو برای تصمیم گرفتن مصمم می کنه .
به وقتش حساب اونم می ذارم کف دستش .
تو فقط غصه نخور ...
اون بچه نمی تونه ناراحتی مادرش رو تحمل کنه ....
ادامه دارد ...
به قلم ✍🏻 دل آرا
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃