eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌صد‌و‌نود‌و‌دوم زندگی خیلی مشکلات داره
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بالاخره لاک نصفه‌ی روی ناخنش را کَند و با دل دل کردن گفت: –شوهر من اصلا اهل زندگی نیست. نه این که به خاطر خودم بگم به نظر من اون هیچ کس رو نمی‌تونه خوشبخت کنه، اصلا اخلاقش مثل دختراس، نه این که پدر بالا سرش نبوده و تک بچه بوده واسه همین مادرش لوسش کرده و خوب تربیت نشده، اون بلد نیست حتی یه لامپ رو ببنده. فقط بلده تیپ بزنه و بره مخ دخترارو... بی حوصله گفتم: –عزیزم اینارو قبل از ازدواج باید کشف می‌کردی، الان دیگه هر جوری هست باید... –نه، من بخاطر تو میگم. من که هرجورم باشه تحملش میکنم. –به خاطر من؟ –اره، آخه من صبح شنیدم که به آقا رضا گفتی میخوای کاری رو که پری‌ناز ازت خواسته به خاطر آقای چگنی انجام بدی. باور کن جاسوسی نمی‌کردم. هم در اتاق باز بود، هم شماها بلند بلند حرف میزدید. از حرفهایش سردرنمی‌آوردم. زل زدم به چشم‌هایش و منتظر ماندم تا ادامه بدهد. ولی او چیزی نگفت فقط بغض کرد و بعد آرام آرام گریه کرد. –بلعمی، تو چته؟ باشه بابا می‌دونم در باز بود صدامون رو شنیدی، اشکالی نداره من که حرفی نزدم. ولی او گریه‌اش تمامی نداشت. اشکهایش تا انتهای چانه‌اش سرازیر شدند و بعد روی شلوارش چکیدند. –تو رو جون اون بچت حرفت رو بزن تموم کن بعد بشین تا فردا گریه کن. از نصفه حرف زدن خیلی بدم میاد. گریه‌کنان گفت: –تو رو خدا به بچم رحم کن، باباش همینجوری سربه هوا هست چه برسه که ازدواجم کنه، اونم با تو، باور کن خودت باید خرجش رو بدی، فکر نکنی اون میره کار میکنه برات پول میاره، نه این که بگم بی‌پوله‌ها، از همین کارای کثیف انجام میده و پول درمیاره‌ها، ولی آخه اون پولا خوردن نداره، البته به ما که نمیده، ولی کلا گفتم. بالاخره سرش را بالا گرفت. وقتی قیافه‌ی سردرگمم را دید. در جا گریه‌اش قطع شد و لبهایش را گاز گرفت و ادامه داد: –عه، آهان تو راستی شوهر من رو نمی‌شناسی. آخه شهرام زنگ زد گفت، اونی که قبلا خواستگاریش رفته تو بودی. پری‌ناز بهت گفته که... دیگر حرفهایش را نمی‌شنیدم. انگار آب یخی روی سرم ریخته باشند، ماتم برده بود. نمی‌دانم چقدر گذشت که بلعمی دستش را جلوی صورتم تکان داد. پرسیدم: –شوهر تو پسر بیتا خانمه؟ دلسوزانه نگاهم کرد و آرام گفت: –فکر کنم. چند باری گفته که اسم مادرش بیتاست. –باورم نمیشه، مگه میشه؟ پس یعنی حرفهایی که پشتش میزنن درسته؟ –چه حرفهایی؟ –همین که گفتی، مخ دخترارو میزنه. نگاهش را زیر انداخت و سکوت کرد. –آخه همچین بهش برخورده بود که من کلی از دست خانوادم ناراحت شدم که چرا پشت سرش حرف زدن. –تو از کجا فهمیدی ناراحت شده؟ فکری کردم و گفتم: –نکنه اون حرفهاشم جزو نقششونه؟ –کدوم حرفها؟ –آخه این شوهر جنابعالی با ما همسایس، کلی واسه من حرف درآورده و تو محل آبروم رو برده، وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت دلیلش این که من به خواستگاریش جواب منفی دادم و چیزهایی در موردش گفتم که واقعیت نداشته و آبروش رو بردم. یه جوری گفت که من عذاب وجدان گرفتم. چقدر از خودم بدم امد که باعث بدنامیش شدم. گرچه از قبلشم کلی حرف پشتش بود. زمزمه کرد: –پس راست گفته که امده خواستگاریت. بعد نوچی کرد و ادامه داد: – اون اصلا آبرو و این حرفها براش مهم نیست، لابد پری‌ناز بهش گفته آبروت رو ببره. دستم را به صورتم کشیدم و لبهایم را در دهانم جمع کردم. مدام با خودم زمزمه می‌کردم باورم نمیشه، باورم نمیشه... –چرا باورت نمیشه، دیگه آبرو بردن که یه کار کوچیکشونه، لابد میخوان تحت فشار قرارت بدن که به خواسته‌ایی که دارن تن بدی. شگردشونه. –باورم نمیشه پری‌ناز گفته باید با اون ازدواج کنم. نمیخوام سر به تنش باشه، حالا باید تن به ازدواج باهاش بدم. از همه بدتر این که زن داره، وای خدایا، یعنی اون زن و بچه داشته و پاشده امده خواستگاری؟ چه کلاسی هم میذاشت. چشم‌های بلعمی گشاد شد. –چرا یه جوری حرف میزنی که آدم فکر می‌کنه کاری رو که ازت خواسته رو میخوای انجام بدی؟ پوفی کردم و شروع به راه رفتن گردم. مثل دیوانه‌ها اتاق را بالا و پایین می‌رفتم و با خودم نجواکنان می‌گفتم: –خدایا این دیگه چه وضعیتیه، چرا همه چی اینقدر پیچیده شده؟ خدایا تو بگو چیکار کنم. اگه بلایی سر راستین بیاد من تا ابد خودم رو نمی‌تونم ببخشم. نه به آن موقع که می‌خواستم ازدواج کنم نمیشد، نه به حالا که به زور باید ازدواج کنم، آن هم با این شرایط وحشتناک. @Mahruyan123456