eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : مادرم به هر دویمان با تعجب می نگریست خاله هم با لبخند نگاهمان می کرد . سوالی نگاهم کرد و گفت : طهورا تو الهام جان رو چطور می شناسی !؟ به جای من الهام دهان باز کرد که بگوید و من از ترس اینکه مادر همه چیز را بفهمد چشم غره ای بهش رفتم و او هم سکوت کرد . باید خودم قضیه را جمع و جور می کردم . بهش گفتم : یه روز اومدم آزمایش بدم الهام هم اونجا کار میکنه این شد که با هم آشنا شدیم . --آهان که اینطور ... پیدا بود که قانع نشده اما دیگر موضوع را ادامه نداد . خاله ملیحه به مادر گفت : بفرمایید بنشینید خانم تابش! از وقتی که طهورا رو دیدم خیلی تو دلم جا کرده ماشالله خیلی خانم و نجیب هست خدا براتون نگهش داره . مادر نگاهی از سر ذوق بهم انداخت و گل از گلش‌ شکفت و لبخند ملیحی زد و گفت : شما لطف دارید خوبی از خودتونه . نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم و این محبت شما رو جبران کنم . یک دنیا مدیونتون‌ هستم که طهورا رو آوردید بیمارستان و بهش رسیدگی کردید . --خواهش میکنم کاری نکردیم وظیفه بوده . طهورا جان هم مثل الهام چه فرقی میکنه . --در هر حال واقعا کار بزرگی کردید کاری که این روزا خیلی کم شده ... انسانیت کمرنگ شده . --هنوزم آدم های خوب کم نیستن . خطاب به الهام گفت : الهام، مادر اون آبمیوه ها رو از تو یخچال بیار خانم تابش یه گلویی تازه کنن . چشمی گفت و به سمت یخچال کوچک گوشه ی اتاق رفت . با خودم می گفتم اما من ندیدم آدم خوب ! هیچ وقت به پُست من نخوردن . جز شماها که یکهو انگاری خدا از آسمون واسم فرستادتون‌. خانجون می گفت" بعضی از آدمها انقدر خوب و با اخلاص و بی ریا هستن که وقتی می بینیشون‌ آرامش به قلبت‌ سرازیر میشه . اینا همون بنده های خوب خدا هستن ! همون عبدِ صالح خدا که میگن . یعنی همین ... یاد خدا رو تو دل آدم زنده می کنن " با حرف ها و رفتار هاشون بهت تلنگر می زنن و تو به گذشته ی سیاه خودت نگاه میکنی و با خودت دو دو تا چهار تا میکنی و می فهمی که هیچی تو چنته نداری... دست هات خالیه برای روز قیامت ... سر افکنده ای پیش خدا هیچی نداری جز یه کارنامه ی تباه ...اونوقته که می فهمی توی امتحان خدا رفوزه شدی و هیچ راه برگشتی نداری . همون پرستار خوش برخورد دفعه ی قبل به اتاق اومد و با خوشرویی بهشون گفت : خانم ها لطفا اتاق رو خلوت کنید وقت ملاقات تموم شده . خاله بهش گفت : عزیزم دکتر سبحانی بهم اجازه داده ! --بله میدونم خانم سبحانی من شرمنده ام اما خودشون دستور دادن که اتاق رو خالی کنید . بیمار از وقتی اومده استراحت نکرده . لطفا برید دکتر قرار هست بیاد به بیمار سر بزنه . با شنیدن نام دکتر ریتم قلبم تند شد و تمام تنم گُر گرفت . شوقی نا خواسته وجودم را فرا گرفت . همه رفتند و من چشم به در منتظر دیدن رویَش بودم . رو پوشش را درآورده بود . یقه ی پیراهن کرمی اش را بسته بود . و برق ساعت مچی اش به چشم میزد . نمیدونم چرا هر بار که می دیدمش یه تازگی برام داشت . طوری که از دیدنش هرگز خسته نمی شدم . وقتی می اومد غصه هام پر می کشید . یادم می رفت که چی به سرم گذشته ! اسم سیاوش از ذهنم خط می خورد . "فریاد از دوست داشتنت!! که هر کجا حواسم را پرت می کنم، می افتد کنار تو مرا از تو گریزی نیست، ای دوست داشتنی ترین خیالِ من..." پرونده ام را روی میز گذاشت و فشار سنجی که به گردنش آویزان کرده بود را مرتب کرد و طرفم اومد . اخم کمرنگی روی صورت به چشم می خورد . پیش دستی کرده و قبل از اینکه بگوید آستین لباست‌ را بالا بزن تا فشارت رو بگیرم . خودم آستین لباسم رو داشتم تا میزدم که همون طور که زیر چشمی نگاهم می کرد گفت : لازم نیست تا بزنید . همین طوری می گیرم . سر خورده و خجالت زده آستینم‌ را مرتب کرده و به کارهایش دقت کردم . فشارم را گرفت و گفت : فشارتون‌ پایینه . چیزی نخوردید ؟! آهسته گفتم : نه ... با لحنی سر زنش گر گفت : چرا چیزی نخوردید ؟! خانم تابش خواهش میکنم انقدر همه چیز رو شوخی نگیرید . بدن‌ شما الان ضعیف هست ... علی الخصوص که... تردید داشت ادامه ی حرفش را بگوید حس می کردم شرم دارد از گفتنش . بهش گفتم : چی آقای دکتر ؟ چی می خواستید بگید ؟ پشتش رو به طرفم کرد و در حالی که به موهای پر پشتش چنگی زد گفت : هنوز مدت زیادی از سقط بچه تون نگذشته . شما به مراقبت زیادی احتیاج دارید . رو کرد طرفم و ادامه داد : به فکر خودتون باشید ، انقد سر سری از همه چیز نگذرید . مادرتون خیلی نگرانتون‌ بود ... با زیرکی ازم پرسید : میدونه که چنین اتفاقی افتاده واستون؟! خبر داره ! با التماس بهش چشم دوختم و گفتم : نه ...نه خواهش میکنم چیزی بهش نگید ترو خدا ... 👇🏻👇🏻