🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتنودوچهار:
مادر هراسان وارد اتاق شد .
و با دیدن من که دراز به دراز با پای گچ شده افتاده بودم نگاه کرد و چنگی به صورتش زد و دادش هوا رفت :
الهی مادرت بمیره، چی شدی تو دختر ...
تو که سالم بودی صبح از خونه رفتی بیرون .
کی بچه ام رو چشم زد...مردم چشم دیدن ندارن الهی بگردم دورت...
همین طور کلمه ها را پشت سر هم ردیف می کرد و می گفت و به اعتراض من هم اصلا گوش نمی کرد .
هر چقدر میگفتم اینجا بیمارستانه آروم باش ! انگار نه انگار ...
موهاش از زیر روسری ساتن گلدارش بیرون زده بود و صورتش گل انداخته بود .
گلوی خشک شده ام را با آب دهانم تر کرده و گفتم : بخدا چیزی نشده مامان چرا شلوغش میکنی ! دیگه یک پا شکستن که انقد داد و قال نداره .
با چشمای گشاد شده بهم نگاه کرد و گفت : مادر نیستی که بفهمی !
هیچ مادری حاضر نیست خار به پای بچه اش بره .
تو چه می فهمی وقتی اومدم و ترو با این حال و اوضاع دیدم انگار دنیا روی سرم آوار شد ...
دنیا دور سرم چرخید طهورا !
گوشه چادرش را در دستم گرفته و به صورتم نزدیکش کردم و بوی عطر مادرانه را بو کردم و گفتم : خودت رو ناراحت نکن مامان .
من میدونم که مادر یعنی چی !
یعنی حتی تو بدترین لحظه ها هم که باشی وقتی نزدیکت باشه و بوی عطر تنش رو با جان و تن حس کنی یعنی دیگه همه چیز تمومه .
غصه ها تموم ...
فقط نمیخوام خودت رو الکی نگران کنی .
بخدا چیزی نیست زود خوب میشم .
لبخند تلخی زد و کنارم لبه تخت نشست و چادرش را دور کمرش جمع کرد و در حالی که به سرامیک های کف اتاق خیره شده بود گفت : تا سه چهار سالگی نفهمیدیم که تو آسم داری .
می دیدم وقتی که میدوی نفس کم میاری و صورتت سرخ میشه .
اما من چه می دونستم...
تا اینکه اون حادثه ی آتیش سوزی خونه ی ربابه خانم وقتی دیدم یک گوشه ایستاده بودی و داشتی جزغاله ی عروسکت رو تماشا می کردی صورتت کبود شده بود و بغض کرده بودی .
اومدم بغلت کردم هر چه قدر تکونت میدادم جوابم رو نمی دادی ...
پدرت نبود رفته بود مسافر کشی تا شب نمی اومد ...
کسی رو نداشتم تو این شهر غریب !
خاله شهینت هم که کرج بود .
نفهمیدم چطور کفش هام رو پا کرده و چادرم رو سرم انداختم .
زدمت زیر بغل و تا خود بیمارستان دویدم و فقط خدا رو صدا میزدم.
و میگفتم یا حضرت زهرا دخترم رو از تو میخوام .
کنیز توئه ...
تا وقتی که دکتر معاینه ات کرد مُردم وزنده شدم .
و جسم کوچیک تو زیر اون هم دستگاه و سیم بود .
ماسکی هم روی صورتت گذاشته بودن تا بتونی نفس بکشی .
نفست به اون وصل بود .
تا شب تمام طول و عرض راهروی بیمارستان رو طی میکردم و اشک می ریختم و از خدا ترو طلب می کردم .
دم دم های غروب بود که پلک باز کردی و با شنیدن این خبر من همون جا کف سالن نشستم و سجده ی شکر به جا آوردم .
دکتر صدام زد که برم اتاقش .
باورم نمیشد که هم چین چیزایی رو بخوام بشنوم .
بهم گفت که دخترت آسم داره .
و از وقتی که به دنیا اومده داشته .
مادر زادی !!!
بقیه ی حرفاش رو نمی شنیدم ...
فقط گریه می کردم سعی داشت آرومم کنه اما مگه میشد ...
کی می دونست که توی دلم چه خبره .
گفت که از نوع شدیدش نیست اما تا آخر عمرش باید اسپری رو همراه داشته و ازش استفاده کنه .
اوایل دلم نمی خواست این موضوع رو باور کنم .
هر طور شده بود دوست داشتم شونه خالی کنم و بیماری ترو انکار کنم .
چه شب ها که تا صبح خواب به چشمام نمی رفت و احمد می اومد و با حرفاش آرومم می کرد .
حرفاش واسم مثل آبی بود روی آتیش !
بهم گفت : خدا رو شکر کن که بیماری سخت تری نیست .
از همه مهم تر طهورا کنارمون هست .
چی از این مهم تر !
چرا نیمه ی خالی لیوان رو نگاه میکنی !
بهش گفتم : فردا پس فردا که بزرگ بشه چی ! این دختر آینده دارِ بزرگ میشه قد می کشه میخواد ازدواج کنه ...
کی میاد با دختری که بیماری تنفسی داره ازدواج کنه.
خندید و گفت : اون خدایی که من دیدم از همه کس بالاتره .
به هیچی فکر نکن خدا خودش همه چیز رو درست میکنه .
راضی باش به رضای خدا .
سرش رو پایین انداخته بود بی صدا اشک می ریخت .
مادرم برای بزرگ کردن من رنج زیادی کشیده بود .
اینو با تمام وجود درک می کردم .
رو کرد بهم و آرام گفت : تا مادر نشی نمی دونی چی میگم عزیزم .
مادر تمام دلخوشیش به وجود بچه هاش بنده ...
با تکرار واژه ی مادر از زبانش فقط غصه هایم بیشتر میشد و دلم بیشتر می سوخت .
او چه می دانست که من هم مزه ی مادر شدن را زیر زبانم چشیدم اما نفهمیدم که چه طعمی دارد ...
شیرین است یا ترش یا شور ....
تا به خودم آمدم بچه ام را از دست داده بودم .
و منِ نا امیدی که دل بستم به وجودش ..
به همان لخته ی خون که روزی قرار بود همدمم باشد 👇🏻👇🏻