eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
دوباره رو به جمع گفت: -عذر میخوام. الان برمیگردم. محمدجان یه لحظه با من بیا. حتما رفتند تبادل اطلاعات کنند. شنیده بودم که حاج خانم میگفت بسیار زرنگ و تیز است ومو لای درز کارش نمیرود. صدای فائزه که نسیم مخاطبش بود توجهم را جلب کرد: -دقیقاً ! این تازه بخشی از اخلاقای حرص درارشه! هردوخندیدند نسیم:-به نظر من وجدان کاریشون قشنگه. حرص درار نیست. فائزه:-تک و توک مثل امیراحسان پیدا میشه که تا این حد سخت باشه. همین محمد انقدر منو دوست داره هروقت ازش میپرسم امکان داره منو هم یه روزی دستگیر کنی؟میگه"نه!تازه فراریتم میدم! بازهم خندیدند وفائزه ادامه داد:درحالی که همین سؤالو از امیراحسانم پرسیدم. میدونی چی گفت؟گفت معلومه که دستگیرت میکنم! نسیم:-هاها! چقدر جالب! پس خیلی مسئولیت پذیره! فائزه:-میدونی من خوشم نمیاد انقدر رُک میزنه تو صورتم! همین محمد میدونم که واقعا فراریم نمیده وقانونمنده اما برای نرم شدن دل منم که شده باشه با شوخی جوابمو میده. اما امان از امیر احسان! -نسیم:-آقا امیرحسام چطور؟ فائزه:-با اون زیاد راحت نیستم،کلا فاصله سنیمونم زیاده تا حالا ازش نپرسیدم! نسیم:-اوهوم...خیلی برام جالبه،جوّتون باحاله. دیگربه ادامه حرف هایشان گوش ندادم. حتی در خوش بینانه ترین حالت،اگر جوابم مثبت بود؛طرفم، مردی بود که به شدت وظیفه شناس بود.حرف های فائزه به شدت من را در دادن جواب منفی مصمم کرده بود. مدتی گذشت وامیراحسان به جمعمان پیوست. بچه ها از سروکولش بالا میرفتند واو با تمام جدیت وسنگینی اش با آنها مهربان بود. حاج خانم:-من میگم تاشام حاضر بشه بچه ها برن حرف بزنن. نگاهمان لحظه ای بهم افتاد. او کاملا آرام وخونسرد بود اما من طبق معمول وحشتزده بودم. امیراحسان انگار خیلی مشتاق باشد فوراً بلند شد وگفت: -با اجازه ی آقای غفاری...خانوم بفرمائید. حس کردم او یک مأمورقانون هنگام گرفتن بازجویی است و ازمن میخواهد دنبالش به اتاق بازجویی بروم.با التماس ،آرام به نسیم گفتم: -چه غلطی بکنم نسیم؟ -دیوانه! برو... ناچار،لرزان وپراسترس بلند شدم. ساق پایم محکم به عسلی خورد و آجیل ها ریختند. از خجالت سرخ شدم. نشستم جمع کنم که همه با مهربانی گفتند: -فدای سرت تو برو... از خجالت رویم نمیشد پایم را بمالم.دردش استخوانم را داغان کرد.امیراحسان منتظر نگاهم میکرد. لبخند نصفه نیمه وپراسترسی زدم وگفتم: -عذر میخوام. -خواهش میکنم. حالت راه رفتنش کنارمن حالت احاطه ای بود..دراتاقی را باز کرد وخودش کنار ایستاد. بدون تعارف داخل شدم. اتاق مرتب وشیکی داشت. بلاتکلیف ایستاده بودم که گفت: -بشینید خواهش میکنم. هم روی تخت میتونید بشینید هم روی صندلی.هرجا راحت ترید. روی تخت نشستم وسرم را پائین انداختم در لحن صدایش حسی نبود. گفت: ادامه دارد ......