#پارت17
مستی:-خب منم کوچیکم دیگه!
نسیم:-حرف حق جواب نداره.
دیدی چه بلا شده بهار ؟
هرسه خندیدیم.
حسابی آرایشم
کردند.
خوشم آمد.
افسوس...
زنگ را زدند و من ترسان تر از هر وقت دیگری آماده ایستادم.
اینبار وحشت زده تر بودم چرا که حالا باید پاسخگوی دلیل دروغ گفتنم میبودم.
مثل دفعه ی قبل
خوش رو ومهربان با من برخورد کردند.
منتظر عکس العمل امیراحسان بودم.
آخر ازهمه داخل شد.
نگاه گذرایی به من کرد وتنها سری
تکان داد.
نفس آسوده ای از رد شدن مرحله ی اول کشیدم.
تعارفات معمول انجام شد وما سه خواهر ازشان
پذیرایی کردیم.
چای را مقابلش گرفتم و او درحالی که به حرف های پدرم گوش میداد،بی تفاوت گفت:
-ممنون نمیخوام.
پرازسؤال بودم.
دلم میخواست مهلتی بدهند تا باهم حرف بزنیم.
چرا برگشته بود؟
مگر نگفت صداقت برایش مهم است؟ نکند شک کرده باشد وحالا برای بازجویی
آمده است؟!
افکار منفی را دور کردم ودر آشپزخانه به نسیم کمک کردم.صدایش که آمد گوش
هایم تیز شد:
-با اجازتون اگه که امکان داره من یه صحبت کوتاهی با خانوم غفاری داشته باشم.
پدرومادرم گفتند:
-حتما! بهار جان بیا.
به سمت اتاقم رفتم واو هم آمد.داخل شد ودر را پشتش بست.
روی صندلی میزآرایش نشست واشاره کرد من هم بشینم.
درست مقابلش نشستم وگفتم:
-ببینید...
دستش را به معنای سکوت بالا آورد.
انگار آن همه محجوبیت کنار رفته بود وحالا دقیقا
یک مأمورخشن به نظر میامد:
-اول شما گوش کنید.
من هیچ تمایلی برای اومدن نداشتم.اما خب...نتونستم دلیلی برای نیومدنم
بیارم.نمیخواستم جار بزنم که شما دروغگو بودید.
از خجالت دلم میخواست بمیرم.
از طرفی جدیتش دلم را میترکاند
...-
-تا اینکه صبح امروز با خودم فکر کردم.
اگه شما حاضرید همچین دروغ بزرگی بگید تا منو
ازسرتون باز کنید؛برام جالب شد که چه دلیلی داره همچین حرفی بزنید؟!
چه دلیلی داره یه
دختر روی خودش ایراد بذاره؟؟ یعنی یه جورایی به این فکر کردم که یعنی من انقدر بدم؟!
حواسم به شرایطمان نبود،بلند وگلایه مند گفتم:
-یعنی چی؟! مگه اینجا آگاهیه که شما دنبال حل معمّایی؟ درضمن شما هیچ ایرادی
ندارید.عالی...
لب گزیدم وتازه فهمیدم چه حرف بدی زده ام!
خنده اش گرفت اما جدی گفت:
-خب؟ پس چه دلیلی داره دروغ بگید؟
-ازکجا انقدرمطمئنید دروغ میگم؟!!
-حق میدم منو نشناسید.
گاهی از اینکه زیاد تیزم کلافه میشم.
زندگی برام سخت میشه.زیاد
دونستن هم خوب نیست.حتماً اینو شنیدید؟
-بله...