@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_هفدهم
(مهتاب)
دلم برای پدر حسابی تنگ شده تا از حجره نیامده باید بروم و غافلگیرش کنم .
کلید به در انداخته که در خودش بازمیشود .
آرام جانم روبرویم ایستاده آخ خدا باز هم گناه کردم .
مرا ببخش اما به همون بزرگیت قسم نمیتونم ، دل کندن کار من نیست .
دلم می لرزد. با نگاهش .
از شرم سرخ شده و دانه های عرق روی صورت و محاسنش خود نمایی می کند .
چرا حس می کنم نگاهش رنگ و بوی دیگری میدهد ، بوی محبت .
یعنی خدا صدایم را شنیده ...
چیزی در درونم فریاد می زند و می گوید هر ناممکنی رو خدا ممکن میکنه !!
شاید هنوز هم مرا نخواهد و به دلش راه نداده باشد اما آنقدر میفهمم که رد نگاهش هزاران حرف نگفته دارد .
چشمم به ساک دستش می افتد یعنی قرار است کجا برود !!!
بند دلم پاره می شود وقتی می گوید میخواهد به جبهه برود .
مرد خاکی اما آسمانی چطور حلالیت میطلبی در حالی که جز پاکی و مردانگی چیزی از تو ندیده ام .
کاش بشود دستت را بگیرم و ساک را زمین بگذارم و زل بزنم به صورت نورانی ات و بگویم :
نرو ، به خاطر من نرو اینجا یه دل بی قرار یه عاشق دل خسته چشم به راه و نگرانته .
امان از نا ممکن ها و نشدنی ها...
به خدا می سپارمت و از خدا تورا سالم میخواهم .
تو میروی تا به آرزویت برسی اما من دور میشوم از رویای شبانه ام .
اما دل خوشم به این که در این شهر بزرگ هرچند با فاصله اما هستی و زیر آسمان خدا نفس می کشی !
حالا چه میروی زیر آتش دود و خمپاره ؛
رفتی و قلب مرا هم ربودی .
باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃