#پارت165
در را هول میداد ومن آنقدر جدی گرفته بودم که از استرس رو به موت بودم.با التماس
گفتم:بخدا این دفعه راست میگم بخیه دستم داره باز میشه نکن.
مشخص بود میتواند در را باز کند
میترسید بد هول دهد بدبخت شویم.
یک فشار آنی آورد وداخل شد.با هیجان نگاهش میکردم و او مثل موش آب کشیده شده بود:
-خودت بگو مجازاتت رو...
-مجازات نباشه اصلا
-نه دیگه نشد.من قانونمندم باید هر کیو که خطا میکنه به سزای اعمالش برسونم.حالا بگو.
-اذیت نکن دیوونه..تو هم خیس کن.
انگشتش را نمایشی کُنج لبش گذاشت و گفت:
-هوم...بدفکری نیست منتها من سی وسه سالمه..مناسب سن من نیست این مسخره بازیا.
-پس چی؟؟!!
مرموز خندید وگفت:
-نمیدونم خودت چی فکر میکنی؟!
**
-نسیم پس من میام دنبالت خُب؟ ماشین دارم راحت تره...
و درهمان حال یک دست به گوشی،با
دست دیگرم رُژ میزدم
-باشه آماده میشم.عجله نکنی.
-نه عزیزم مرسی.یه خبرخوبم دارم واست حالا میام میگم.
-چی چیه؟ الآن بگو..
لب هایم را بهم مالیدم وگفتم:
-هوم..نمیشه الآن حضوری میگم.بای.
-باشه پس الان که فکر میکنم عجله کنی بهتره!
هردوخندیدیم ومن چادر تازه ای که
مادرامیراحسان برایم دوخته بود را سر کردم
نگهبان سابق من را دید و با خوشحالی ایستاد:
-سلام خانوم سرگُرد احوالتون؟
هنوز از او خجالت میکشیدم.حقیقتاً خیلی رفتار زشتی با او
داشتم
-سلام...ممنونم.خوبین شما؟
-خداشاهده فهمیدم زنده اید انقده خوشحال شدم انقده خوشحال شدم به جون بچم.
دستم را
روی دهانم گذاشتم و خانمانه خندیدم.امیراحسان ترکم داده بود که طبق تأثیرم از حوریه در
خارج از خانه مثل شتر نخندم!
-ممنونم.با اجازتون من برم.
سوار ماشینم شدم.همانطور نو مانده بود.
مقابل خانه امان پارک
کردم تا نسیم بیاید.سوار شد وروبوسی کردیم.
راه افتادم وگفتم:
-وقت گرفتی دیگه؟ آدرسو بگو.
-آره . برو حالا مستقیم...خوش بحالت منکه رانندگی یادم رفت.
خیلی خجالت کشیدم.
-نه بابا چه فرقی داره خودت نمیای ماشینو بگیری منکه جائی نمیرم.
-نه...ماشین خود آدم یه صفای دیگه داره.وگرنه پراید فرید هست.خودم دلم نیست بشینم.
بعد
تلخ خندید وادامه داد
هه! منو باش هنوز عروسی هم نگرفتم هوس ماشین دارم..نمیخوام اعصابت
رو بهم بریزم؛اما فرید دیگه ناراحتم میکنه.
با ناراحتی گوش میدادم که صدایش گریان شد
بهار
اولا بوسم میکرد ذوق میکردم اما الان درد داره بوساش میفهمی چی میخوام بگم؟
سرتکان دادم
دوستش دارما بخدا جونم میره براش اما نمیتونم بهش تکیه کنم.که چی زندگیمون همش بشه
قربون صدقه و بوس...جرأت ندارم تو خونه بگم...بابا اینا حالا میخوان بگن خودت
خواستی.
ازداشبرد دستمال برداشت واشک هایش را پاک کرد
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼