#پارت231
_یه چیزی بده بخورم بابا تا اینجا نصف عمر شدم.
شکسته و بی رمق گفت:
-ببخشید..خودت برو بردار داداش من حالم خوب نیست.
صدای امیرحسام بوضوح رنگ دیگری
گرفت.رنگ شک،تردید والبته نگرانی برای برادر:
-امیراحسان تو عادی نیستی چته ؟ بهار کو ؟
وبلند صدایم زد
بهار جان ؟ بهار؟امیراحسان با
بغض گفت:
-ولش کن تو اتاقه...
ازترسش جم نخوردم اما حسام ول کن معامله نبود
امیرحسام:-بهار ؟ بهار بیا ببینم.
در یک آن همه چیز قاطی شد .وقتی که بلند گفت "یاحسین
احسان چت شد؟" دیگر طاقت نیاوردم وبه سرعت چادر سفیدم را هرطور که بود سرم کردم
ودویدم.درحالی که به پهنای صورت اشک میریختم گفتم:
-الهی من قربونت بش...بشم...الان اما درحالی که بیحال در آغوش حسام بود فریاد زد:
-برگرد تو اتاق.
مقاومت کردم وبا سرتقی روبه حسام ادامه دادم:
-حسام اون نمیتونه بد باشه حالش واسه این بده.حسام توروخدا
تمام قوایش را جمع کرد
ودادکشید:
-"بهت گفتم گم شو تو اتاق" با چشمهایش التماس میکرد خفه خون بگیرم
خفقان همانطور
خشمگین نگاهم میکرد و زور میزد تا بفهماند باید ساکت باشم. انقدر به او فشار آمد که با آن همه
زور و توان تعریفیش بیهوش شد!!
در مخیله ام نمیگنجید امیراحسان با آن زور و هیبت حالا مانند یک کبوتر زخمی در آغوش برادر
بزرگ ترش از حال برود.
من را رها میکردند؛غش میکردم چه رسد به حالا که او به این وضع افتاده بود.پلک های خودم هم
بالایی رفت وتنها فرمانی که به مغزم رسید این بود که خودم را به سمت مبل مایل کنم تا نرگس
...بماند..لحظه ی آخر "یا حسین" حسام را شنیدم و دیگر هیچ . .
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼