💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دویست_بیست
جلو میآید و کنارم میایستد
:+هرچی.. زیاد اهل تاریخی و روانشناسی و اینا نیستم..کتابخانه تون
خیلی بزرگه.. منم کتاب زیاد داشتم ولی خیلی به این و اون قرض
دادم و متأسفانه خیلیاش برنگشت...
و میخندد،بلند.. اولین بار است که قهقهه زدنش را میبینم.
چقدر بیریا...
تنم بی حس میشود
سرم را تکان میدهم،آب دهانم را قورت میدهم
:_من معمولا به کسی قرض نمیدم.
:+منم تصمیم گرفتم دیگه قرض ندم..
:_اینو خوندي؟
(استخوان خوك و دست هاي جذامی) را برابرش میگیرم،چهره درهم
میکشد
:+خوندم
:_چطوره؟خوشت میاد اینجوري؟
:+میدونین... قلم نویسنده عالیه ها..ولی فضاي داستان،خاکستریه.
یه جوري پر از ناامیدیه... من ( چند روایت معتبر) همین نویسنده رو
ترجیح میدم.
جالب شد! عقاید این دختر،عجیب به دل مینشیند.
چند کتاب مختلف انتخاب میکنم و جلو میروم و روي زمین
مینشینم.
همان جا ایستاده و به حرکاتم زل زده
کتاب ها را روي زمین میگذارم و به طرفش برمیگردم
:_بیا بشین
مثل یک بچه ي حرف گوش کن،جلو میآید و مینشیند.
خودش را کمی جلو میکشد و نزدیکم میآید.
چقدر حس خوشبختی دارم،از اینکه نیکی به من، اعتماد دارد...
از افکاري که از سرم میگذرد،وحشت میکنم.
من... به غرورم قول داده ام..
باید بحث را منحرف کنم..
)کوري) را نشانش میدهم.
:_این چی؟
لبخند میزند
:+این خوبه... یعنی یه ایده ي جدید و جالب داره.. خوشم اومد یه
جورایی ازش..
_:یه کم راجع بهش حرف بزنیم؟
:+آره حتما...
:_بگو
:+چی بگم... آها.. شخصیت ها با اینکه زیادن و فضاي داستان
شلوغه،ولی خوب توصیف شدن و ملموسن.. آدمایی ان،از جنس
مردم..
حرف میزند و من به صورتش زل میزنم.
حرفش که تمام میشود،با خنده میگویم
:_باشه،باورم شد خوندي
میخندم تا حرفم را جدي ـنگیرد.
او هم میخندد،زیاد از این بحث،خوشش آمده، خوشحالم..
هم حوصله مان سر نرفت،هم نیکی ناخواسته مرا آرام کرد...
)بادبادك باز) را برمیدارم،با دیدنش لبخند میزند.
:+من اینو خیلی وقت پیش خوندم... راستش دوازده سالم بود،خیلی
بچه بودم... ولی همین چند ماه پیش دوباره خوندمش و تازه فهمیدم
قضیه چیه!
سرخ میشود،یک لحظه خیلی احساس راحتی با من کرد!
خنده ام را میخورم
:_چطوره ؟
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456