💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_شانزده
بابا ادامه میدهد
:_امروز دوباره اومده بود کارخونه...
نیکی،من تا حالا با کارات مخالفت نکردم...هرچی خواستی در
اختیارت گذاشتم،هیچ اجباري هم در مورد تو به کار نبردم. اما الآن
قاطعانه دارم میگم،براي بار اول و آخرم میگم>>من از این پسره خوشم نمیاد <<خلاص....
کوبش دیوانه وار قلبم،دیوانه ام میکند. بابا بلند میشود و پشت
بندش،مامان.
حس میکنم این آخرین فرصت است،باید تمامش کنم. این شرمِ
لعنتی دخترانه را باید دفن کنم.
بلند میشوم و باالتهاب صدایش میزنم،لرزش صدایم،پاي رفتنش را
سست میکند. به طرفم برنمیگردد اما پشت به من میایستد.
:_بـــــــــابـــــا؟
من و من میکنم و جویده جویده میگویم
:_امروز آقاسیاوش....
آب دهانم را قورت میکنم،دستم را مشت کرده ام و ناخنهایم داخل
پوستم فرو رفته اند.
:_آقاسیاوش چی میگفت؟
:+میخواست اجازه بگیره با مادرش بیان اینجا...
مامان پوزخند میزند و دست به کمر به دیوار تکیه میدهد،نگاهش
بین من و بابا در رفت و آمد است.
:_بابا،میشه....یعنی....ممکنه اجازه بدین....بیان..
مامان دست هایش را روي سینه اش در هم قفل میکند. نگاهِ منتظرش به باباست...
من هم منتظرم،منتظرم که پتک بابا روي سرم فرود بیاید. چشمانم را
محکم روي هم فشار میدهم. نشنیده،از جواب بابا مطمئنم. مخالفت
او، دیوانه ام خواهد کرد.
:+تو اینطور میخواي؟
مردّد چشمانم را باز میکنم،از چیزي که شنیده ام مطمئن نیستم... اما
ادامه یحرف هاي بابا،رنگ امید به چهره ام میپاشد.
:+اگه تو اینطور میخواي،باشه...مشکلی نیست... بگو بیان
میخواهم لب باز کنم و بگویم که من با سیاوش هیچ ارتباطی ندارم،اما
بابا ناگهان برمیگردد. انگشت اشاره اش را به نشانه ي تـھدید به
طرفم میگیرد.
:+گفته باشم نیکی،امیدوار نباش...همونطور که قبل اومدن رادان و
دانیال،ما از جواب تو مطمئن بودیم،الآنم تو از جواب ما مطمئن باش.
قبلنم گفتم،من نعش تورم رو دوش همچین آدمی نمیذارم.
:_امّـا بابا،من.... من اصلا از آقاسیاوش خبر ندارم،یعنی شماره شون
رو ندارم.
بابا پوزخند میزند،دست راستش را در جیب شلوارش میکند
:+یعنی میگی باور کنم تو و اون اصلا ارتباطی ندارید؟
:_بابا من حقیقت رو گفتم...
:+من و مادرت آدماي روشنی هستیم،از نظرما این چیزا ایرادي
نداره،نمیدونم تو چرا اینجوري شدي...
مکثـ میکند.
:+عیبی نداره،این آدمی که من دیدم،حالا حالا دست بردار نیست...
هروقت دوباره اومد،خودم بهش میگم
مامان میخواهد اعتراض کند اما کلام مقتدر بابا خاموشش میکند:بریم
تو اتاق،حرف میزنیم.
مامان و بابا میروند. آرام و متین از پله ها بالا میروم،اما در حقیقت
روي ابرها سِیر میکنم.
چیزي درونم با صداي فاطمه میگوید{ همه چیز درست میشه}
چراغ اتاق را روشن میکنم.
نور روي تمام زندگی ام مینشیند. برابر آیینه میایستم.
موهایم را باز میکنم و به تقلایشان براي رهایی خیره میشوم .
نگاهی به خودم میاندازم،انگار زیباتر شده ام....
دراز میکشم و غرق در رویاي شیرین بیداریم می شوم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456