eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
@mahruyan123456 چند روزی بود سر گیجه داشتم و حال خوبی نداشتم . میلی هم به غذا نداشتم و فقط دلم می خواست بخوابم. اما با حسین نمی شد. باید دائم مراقبش بودم تا کار خطر ناکی انجام ندهد . حس می کردم جلوی چشمانم سیاهی می رود . اما سعی کردم توجهی نکنم . ظرف ها را جمع کردم تا بشورم... حسین دامنم را کشید و گفت : ماما ...بابا ... دستش را گرفتم و رفتم در را باز کردم . لبخندی نمکین زد و گفت : خانومم امروز نمیرم ...قراره برم هیئت واسه مداحی شما هم آماده بشید با هم بریم... دستم را روی شکمم گذاشتم و قسمتی که سوزش داد را با دستم فشار دادم و صورتم از شدت درد و سوزش جمع شد ... علی متوجه ام شد و اومد کنارم و در رو بست با نگرانی به صورتم خیره شد و گفت : چی شده مهتاب ؟ حالت خوبه ! سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم : نه ... دستش را روی دستم گذاشت و دستم را فشرد ... -- بریم درمانگاه عزیزم! رنگت پریده حالت خوب نیست! چیزی نگفتم و همان جا روی زمین نشستم و حسین به صورتم زل زده بود و چشمان قشنگش نگران بود ... با آن سن کمش اما درک می کرد و حس می کرد که مادرش حالش خوب نیست. لبش را جمع کرد و به گریه افتاد . طاقت دیدن اشک پسرکم‌ را نداشتم . دستم را دراز کرده و بغلش کردم سرش را روی سینه ام گذاشتم و گفتم : آروم باش عزیزم ، پسر قشنگم آروم باش. با صدای بچه گونه و شیرینیش گفت : ماما ! اوف شدی! اوف!!! موهایش را نوازش کردم و سرش را بوسیدم و گفتم: نه عزیزم ، خوبم ... علی چادرم را دستم داد و اشاره کرد که بپوشم. چادرم را پوشیدم و حسین را به آغوش علی دادم . یک دستم را گرفته بود تا بتوانم راه بروم . کاش میشد این دست ها برای همیشه باقی بماند... کاش میشد همیشه حامی ام باشد... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456