@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_هشتاد_و_هشت
چند روزی بود سر گیجه داشتم و حال خوبی نداشتم .
میلی هم به غذا نداشتم و فقط دلم می خواست بخوابم.
اما با حسین نمی شد.
باید دائم مراقبش بودم تا کار خطر ناکی انجام ندهد .
حس می کردم جلوی چشمانم سیاهی می رود .
اما سعی کردم توجهی نکنم .
ظرف ها را جمع کردم تا بشورم...
حسین دامنم را کشید و گفت : ماما ...بابا ...
دستش را گرفتم و رفتم در را باز کردم .
لبخندی نمکین زد و گفت : خانومم امروز نمیرم ...قراره برم هیئت واسه مداحی شما هم آماده بشید با هم بریم...
دستم را روی شکمم گذاشتم و قسمتی که سوزش داد را با دستم فشار دادم و صورتم از شدت درد و سوزش جمع شد ...
علی متوجه ام شد و اومد کنارم و در رو بست با نگرانی به صورتم خیره شد و گفت :
چی شده مهتاب ؟ حالت خوبه !
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم : نه ...
دستش را روی دستم گذاشت و دستم را فشرد ...
-- بریم درمانگاه عزیزم! رنگت پریده حالت خوب نیست!
چیزی نگفتم و همان جا روی زمین نشستم و حسین به صورتم زل زده بود و چشمان قشنگش نگران بود ...
با آن سن کمش اما درک می کرد و حس می کرد که مادرش حالش خوب نیست.
لبش را جمع کرد و به گریه افتاد .
طاقت دیدن اشک پسرکم را نداشتم .
دستم را دراز کرده و بغلش کردم سرش را روی سینه ام گذاشتم و گفتم : آروم باش عزیزم ، پسر قشنگم آروم باش.
با صدای بچه گونه و شیرینیش گفت : ماما ! اوف شدی! اوف!!!
موهایش را نوازش کردم و سرش را بوسیدم و گفتم:
نه عزیزم ، خوبم ...
علی چادرم را دستم داد و اشاره کرد که بپوشم.
چادرم را پوشیدم و حسین را به آغوش علی دادم .
یک دستم را گرفته بود تا بتوانم راه بروم .
کاش میشد این دست ها برای همیشه باقی بماند...
کاش میشد همیشه حامی ام باشد...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456